Majid-Nafisi

جَخت حالا با منصور حرف زدم. اینجا در سانتامونیکا پیش از ظهر است و آفتاب گوشه ای از قالی نائینی مرا پوشانده است. اما در اُسلو زمان از ما جلوتر است و منصور آماده می شود تا بخوابد. یک سال است که با سرطان معده سر و کله می زند. معده اش را برداشته اند و با این وجود سرطان، همچنان که از نامش بر می آید، چون خرچنگی به گوشه های دیگری از بدنش چنگ زده است. می گویم: “امید را از دست مده.” می گوید: “نه! هنوز خیلی کار دارم.”

می گویم: “هیچ کس نمی تواند شجاعت ترا فراموش کند. تو بودی که در مهر ماه ۱۳۷۳ به عنوان عضوی از جمع مشورتی “کانون نویسندگان ایران” در تهیه و گردآوری ۱۳۴ امضا برای متن “ما نویسنده هستیم” زحمت کشیدی و تو بودی که نخستین بار آن را در مجله ی “تکاپو” چاپ کردی.” آن گاه می پرسم: “روزهایت را چگونه می گذرانی؟” می گوید: “حالا بیشتر نقاشی می کنم.” شاید این علاقه به نقاشی در اثر تشویق همسرش هایده و پسرش بردیا باشد که هر دو به نقاشی دلبستگی دارند.

منصور کوشان

منصور کوشان

از برادرش ناصر می پرسم. می گوید: “تازگی ها زنش در اثر سرطان فوت کرده است.” به یاد می آورم منصور و ناصر کوشان را که همراه با هوشنگ بشارت در دهه ی چهل در اصفهان کار نمایشی می کردند. می گویم: “هیچوقت نمایش هایتان را ندیدم اما یادم هست که ترا در محل کانون فیلم “اداره ی فرهنگ و هنر”که آن طرف زاینده رود بود دیده بودم، احتمالا به هنگام دیدن فیلمی از فلینی.” می گوید: “شاید. اما من ترا در کافه ی پارک زیاد دیده بودم.” این کافه در چهارباغ روبروی خیابان شیخ بهایی قرار داشت و بسیاری عصرها بویژه در تابستان می رفتیم در حیاط آن می نشستیم در سایه ی درختان، پالوده می خوردیم و از تازه های ادبی می گفتیم. بجز بچه های ثابت “جُنگ” چون حقوقی، گلشیری، کلباسی، نجفی، دوستخواه، فرخ فال، تراکمه، و شیروانی دوستان دیگر هم می آمدند چون عبدالحسین آذرنگ، میرکسری حاج سید جوادی، فریدون مختاری، محمود نیکبخت، احمد اخوت، حسن صفدری، کمال حسینی و بسیاری دیگر. گاهی هم از شهرهای دیگر هم مهمان داشتیم. همان جا بود که من اولین بار شعر بلند “برای سنگ صبور” را در حضور سیروس طاهباز و همسرش پوران صلح کل خواندم و طاهباز آن را همراه با یادداشتی از خود در گاهنامه ی “آرش” چاپ کرد.

منصور کوشان ـ متولد ۱۳۲۷ ـ  در سال های پایانی حکومت شاه به روزنامه نگاری روی آورد و مجله ی “ایران” را می گرداند. پس از انقلاب در دهه های شصت و هفتاد سردبیر چند گاهنامه ی نامدار دیگر شد از جمله “دنیای سخن”، “تکاپو”، “آدینه” و “بوطیقا”. همچنین او در انتشار مجله ی “گردون” به عباس معروفی کمک می کرد. او یکی از اعضای فعال جمع مشورتی کانون نویسندگان بود و برخی از جلسات جمع مشورتی و همچنین جلسات عمومی کانون در خانه ی او و هایده تشکیل می شد. منصور در هشتم دسامبر ۱۹۹۸، یعنی همان روزی که پزشکی قانونی خبر شناسایی جسد زنده یاد محمد مختاری را اعلام کرد، برای شرکت در کنفرانسی به مناسبت پنجاهمین سال انتشار اعلامیه ی جهانی “حقوق بشر” به دعوت “خانه ی آزادی بیان” به اسلو در نروژ سفر کرد و دیگر در همان جا ماندگار شد.

چند ماه بعد در آوریل ۱۹۹۹ من او را در اسلو دیدم وقتی که به دعوت “انجمن قلم” نروژ برای شرکت در کنفرانسی پیرامون آزادی بیان به نروژ رفتم. در واقع منصور در سازماندهی این کنفرانس نقش اساسی داشت و من به اتفاق او در میزگردی کنار اسماعیل خویی، مهرانگیز کار، علی اشرف درویشیان، بتول عزیزپور و عباس شکری نشستم. در ساختمانی که ما در آن گرد آمده بودیم در سال ۱۹۰۵ ماکسیم گورکی سخنرانی کرده بود.

منصور در سال ۲۰۰۹ به لس آنجلس آمد و در نشستی از “دفترهای شنبه” شرکت کرد و می خواست مقاله ای را که زیر عنوان “توازی رویا و واقعیت در شعر مجید نفیسی” را نوشته بخواند ولی فرصت نشد و بعدا آن را در کتابی بنام “هستی شناسی شعر فارسی” چاپ کرد. در طی شانزده سال گذشته منصور دلبستگی خود به ویرایش و چاپ گاهنامه های ادبی را از دست نداده که شاهد آن چاپ “جُنگ زمان” در نروژ است. او همچنین با بنیاد خانه ی ایرانی “آزادی بیان” در اسلو شور و شوقی را که در ایران هنگام سازماندهی “کانون نویسندگان” از خود نشان می داد حفظ کرده است. منصور کوشان در عین حال به نگارش داستان، شعر و مقاله علاقه دارد و در این زمینه کتاب های متعددی چاپ کرده است. شاید بتوان مهم ترین رمان او را “مُحاق” دانست که سابقا در ایران چاپ شده و به عقیده ی دوست مشترکمان بیژن بیجاری از لحاظ انعکاس رویدادهای جنگ در محیط شهری از رمان های مشابه، پیشگام تر است.

از منصور می پرسم: “آیا در بیمارستان بجز نقاشی، کتاب هم می خوانی یا فیلم هم تماشا می کنی؟” او می گوید: “بیشتر به کتابِ نواری یا موسیقی گوش می دهم.” می پرسم: “موضوع نقاشی هایت چیست؟” می گوید: “بیشتر از ساختمان های یزد و اصفهان و شهرهای کویری می کشم.” می گویم: “با وجودی که در برفستانِ نروژ زندگی می کنی ولی هنوز چشم به آفتاب سوزان کویر ایران داری؟” با همان صدای بمِ همیشگی اش می گوید: “همین است که مرا زنده نگاه می دارد.” با او وداع می کنم و به روزهای بهتری می اندیشم که در خانه ی آفتابی من در سانتا مونیکا خواهیم نشست، چای و گز خواهیم خورد و از خاطرات اصفهان حرف خواهیم زد.

            ۵ ژانویه ۲۰۱۴