بهار سال۱۳۷۸ قرار بود با امتیاز یکی از نشریات گیلان، انتشار مجله ادبی را پس از آخرین آن در سال  ۱۳۷۳(گیله وا، ویژه هنر و اندیشه)، از سر بگیرم.

در هنگامه کار، محمدتقی صالح پور به من پیشنهاد داد تا با سردبیری مشترک مجله ای منتشر کنیم. اندکی پس از آن، با مدیر و صاحب امتیاز مجله گیله وا به توافق کتبی رسیدیم و نتیجه آن، دوره ی جدید هنر و اندیشه گیله وا بود که شماره اول آن در پاییز سال ۱۳۷۸ منتشر شد.  مطالبی از قبل، از جمله چند مقاله و شعر؛ رضا براهنی(پیام به شاعران و منتقدان افغانستان)، محمدجعفر پوینده(جامعه، فرهنگ، ادبیات/ لوسین گلدمن) نصرت رحمانی و محمدعلی سپانلو  نزدم مانده بود که در آن شماره به چاپ رساندم.

نصرت رحمانی و محمدعلی سپانلو هر کدام شعری با یاد بیژن نجدی به من سپرده بودند که می بایست در اولین سالروز مرگ بیژن نجدی منتشر می کردم که نشد، و ماند تا پاییز ۱۳۷۸.

مرگ بیژن نجدی  نوزده سال قبل در همین ماه – شهریور –  اتفاق افتاد، سه سال پس از او نصرت رفت و هیجده سال بعد محمدعلی سپانلو. دو شعر زیر یادی است از هر سه آنان؛ که خاموشی شان فراموشی شان نیست.

علی صدیقی/ شهریور ۱۳۹۵

bijan_najdi

نصرت رحمانی

هل تلخی به یاد تو

سعدی، از روز قیامت سخنی می شنوی

محشر آنجاست که از یار جدا می گردی

 این هل تلخ

برای توس “نجدی”، ای مهربان ترین

یاران به یاد تو ز میعادگاه ها گریزانند

باری تو رفته ای

و ما…،

ماندیم و این ملال

 نجدی، آخر چرا تو

نه، نوبتت نبود

زان پیشتر که داس عمر فرود آید

آری تو

با ساق های برهنه به رقص آمدی

و ساق های برهنه نشان دادی

در ارتفاع ترقص باش

از خاک تا خاک

در چرخشی مدام

این هل تلخین برای تو

————-

محمدعلی سپانلو

دوست عزیز آقای علی صدیقی، متاسفانه نتوانستم مطلبی درخور دوست مشترک از دست رفته مان نویسنده مبدع انسانگرا بیژن نجدی فراهم کنم. این چند سطر را در کمبود وقت – که بی حوصله گی عیار آن را هم از بین می برد – می نویسم. و همراه آن شعری را به خاطره “بیژن” تقدیم می کنم: داستان همیشگی شاعر و شیطان… . بیژن نجدی مسلما از فرقه شعر بود، مردی به کمال که نجد عرب و جنگل گیلان – مثل اسم کوچک و نام فامیلش- در روح  او به ترکیبی دوست داشتنی نزدیک می شد.

شاعر، غواص، فرشته

به یاد بیژن نجدی، دوست و شاعر

کودک و باغ را نوشت

سطر به سطر در کتاب

داشت به انتهای آن  راه دراز می رسید

کودک رفته بود و باغ

غرق سکوت خفه بود

 از میان میله های پنجره

آفتابی چون چراغ مقبره

آسمان تابوت و اختران جسد

ابر غسال و زمین  سنگ لحد

با خط عنبرین نوشت

سطری بر صحیفه اش:

“من به تو نزدیک ترم!”

دید که هر نیمه تمام

نیمهء روشن زمین

سبزی نیمهء  خزان

خاطره درست شد

باغ، در انزوای خود، ساعت های بیخودی

عطر افشاند و عاقبت از سر فصل ها گذشت

ماند کتابخانه ای، شعله ور از فروغ عصر

در قفسه بلند آن تنها یک کتاب بود

خوانده ام در آن کتاب ابتدا

از دو فرقه ساختند ابلیس را

فرقه ای غواص دریاهای تار

فرقه ای معمار شعر زرنگار

کلید سرخ ماه را بر حدقه ی سیاه یافت

گشود صندوقچه را

لوحۀ نانوشته ای، با قلم فرشته ای

 منتظر شهود او…

دید و قلم به کف گرفت

نوشت:

“شغل صیاد را به شاعر سپرده اند

شاعرا، انزوای تو معنی غوص می دهد!”

در شب خلوت زمین

 تاج فلک به سر نهاد

“آه  تو نزدیک تری!”

نوشته را به آب داد