نویسنده: تس گالاگر/از مجموعه داستان: مردی از کینوارا
مادر بزرگش وقتیکه با او به خرید میرفت، عینکش را برای خواندن برچسب قوطیها به چشم میزد. او مارکها و قیمتها را با صدای بلند برای دختربچه میخواند، دخترک هنوز چندان قادر به خواندن نبود، ولی گاهی وانمود میکرد که میتواند. مادر بزرگ واژهیی را میخواند و دخترک آنرا برای خودش تکرار میکرد، به واژه خیره میشد و تلاش میکرد آن را به خاطر سپارد. آنها به این شکل در فروشگاه پرسه میزدند. دختر چرخ خرید را هل میداد و اسامی مارکها و قیمتها را با صدای بلند میگفت. کنار صندوق مادر بزرگ کیف پولش را بیرون میآورد و کیف دستیاش را به دخترک میداد و عینکش را در میآورد.
مادر بزرگ میگفت:«عسلم، اینو برام کنار بذار.» و عینک در دستهای دخترک قرار میگرفت.
نگهداری از عینک همیشه زمان مهمی بود. از زیر عینک انگشتان دختر بزرگتر به چشم میآمد، انگار که زندگی مستقلی پیدا کردهاند. هنگامی که به پایین نگاه میکرد انگار که کفشهایش به سمتش تاب برداشته بودند.
یکبار هنگامی که مادر بزرگش مجبور شد که صندوق را برای یکدقیقه ترک کند، دخترک کیف دستی مادر بزرگ را در سبد خرید گذاشت و دستههای عینک را از هم باز کرد. آنرا روی بینیاش گذاشت و آنجا نگهش داشت، در حالی که به چهرههای محو دیگر خریداران دور و برش نگاه میکرد. حس خوب و سرگیجهآوری داشت و به این نتیجه رسید که عینک زدن شکلی از دیدن بود که تنها معدودی این امتیاز را دارا بودند. هنگامی که مادربزرگ برگشت عینک را از دخترک پس گرفت «عزیزم میشکنیشون بیار بذاریمشون کنار» سپس عینک تا خریدی دیگر به درون کیف دستی بازگشت.
پدر و مادر دختر هیچ کدام عینک نمیزدند. مشابهترین چیز در خانه، دوربین صحرایی بود که پدرش آنرا در گنجهیی در گوشهیی گذاشته بود. او آنرا هنگامی که به شکار گوزن میرفت استفاده میکرد و همچنین هنگام تماشای کشتیهایی که از آبراه مقابل خانهیشان میگذشتند. یکبار دخترک روی صندلی دم پنجره ایستاد و پدرش در حالی که پشت سرش ایستاده بود دوربین را در مقابل چشماناش نگهداشت. دوربین سنگین بود. پدر از او پرسید:«حالا میتونی ببینی؟» او لنز را چرخاند و دخترک در دوربین خیره شد تا هنگامی که توانست چیزهایی را که در برابر چشماناش شکل میگرفتند ببیند. هنگامی که توانست بگوید چه میبیند، چنان روی صندلی بالا پرید که بینیاش به تیغهی فلزی دوربین خورد. دخترک گزارش داد:«یه قایق! یه قایق با یه مرد!» سپس پدرش با تحکم گفت:«دیگه داری دیوونه بازی درمیاری. آروم وایسا یا میذارمش کنار.» دخترک بیحرکت ایستاد و موج را که به قایق میخورد تماشا کرد. مرد ایستاد و به یک سمت چرخید به شکلی که دختر توانست او را که قلاب ماهیگیریاش را میچرخاند ببیند. دخترک در حالی که چشمانش را به قاب فلزی دوربین فشار میداد گفت:«یه ماهی گرفت.» پدر گفت:«بذار ببینم.» و دوربین را از او دور کرد. دختر تنها میتوانست نقطهی سیاه شناوری در آب، آبی که خاکستری و آبی بود، ببیند.
پدر پس از این که مدتی طولانی با دوربین نگاه کرد گفت:«فکر نمیکنم چیزی گرفته باشه. اگر هم گرفته از دستش داده.» سرانجام پدر دوربین را به جعبهی چرمیاش برگرداند. دختر از بوی کیف چرمی خوشش میآمد. گاهی التماس میکرد او دوربین را سرجایش بگذارد، تنها به امید دیدن این که چگونه دوربین در جلد تاریکش میلغزد. سپس در جعبه را میبست و پدرش تا باری دیگر که میخواست چیزی را در آب تماشا کند آنرا بالای گنجه میگذاشت.
هیچکس در کلاس دخترک عینکی نبود. اما در حیاط چند نفری عینک میزدند. عینک زدن آنها را از دیگران متمایز میساخت. انگار که با هوشتر بودند و یا چیزهایی را میدیدند که او نمیدید. او تمایل به همنشینی با آنها پیدا کرد. زنگ تفریحها دخترک با دختری بزرگتر که عینک میزد هم بازی شد. نام دختر برندا بود. برندا عاشق طناب بازی بود. دخترک مهارت خاصی در چرخاندن دوطنابه داشت به همین دلیل برندا اغلب از او میخواست که همبازی دیگری هم پیدا کند و طناب را در حالی که او میپرد، بچرخاند.
گذشته از عینک که قاب پلاستیکی آبی داشت. برندا موهای خرگوشی که مادرش معمولا آنها را با روبان آبی میبست، داشت. دخترک فکر میکرد که تماشای برندا در حال طناببازی با عینک قابآبیاش و روبانهای آبی که روی موهای خرگوشیاش میان صدای شلاقی طنابها بالا و پایین میپریدند، فوقالعادهترین چیزی بود که میشد تصور کرد.
یکروز هنگامی که دخترک در حال چرخاندن طنابها بود، یکی از موهای گوش شدهی برندا در طناب گیر کرد و عینک قاب آبی در هوا به پرواز درآمد. دختر طنابهای سمت خودش را رها کرد و پیش از رسیدنِ کس دیگری به عینک، خود را به آن رساند. آن را برداشت. هنگامی که ترک روی یکی از شیشهها را دید به گریه افتاد. برندا هم ناراحت بود و دخترها بر روی موهای یکدیگر در حالی که عینک در بینشان فشرده میشد گریستند.
فردای آن روز برندا بدون عینکش به مدرسه آمد و در این هنگام به نظر دخترک رسید که او به ردهی معمولیها تنزل پیدا کرده است.
اواخر اکتبر بود و برگها پیادهرو را پوشانده بود. دخترک در هوای خنک تا مدرسه پیاده رفت. در راه دستهگلی از روشنترین گلهای نارنجی و برگهای قرمز درست کرد. آنها را به آموزگارش خانم بینکی داد. خانم بینکی بسیار بلند قد و قلمی بود. اما ویژگی دیگری هم داشت که برای دخترک چشمگیر بود و فکر میکرد برای سایر دانشآموزان هم جالب است. خانم بینکی سینههای برجستهیی داشت که از روی پلیورش هم پیدا بود. دخترک با دهانی باز به آنها خیره میشد. سینهها در کلاس حرکت میکردند و هنگامی که خانم بینکی از پشت شانهی دانشآموزان خم میشد تا در تکالیفشان کمک کند، بر فراز آنها میچرخیدند. گاهی سینهها برجستهتر از روزهای دیگر به نظر میرسیدند. روزهایی که خانم بینکی میخواست الگوی خوبی برای شاگردانش باشد. در این روزها به آنها یاد میداد چگونه با گردن افراشته و شانههای عقب داده شده و سینههای جلو آمده، بایستند. خانم بینکی میگفت فرم بدنی مهم است و وقتی در کلاس، با دانشنامه روی سرشان، راه رفتن را تمرین میکردند مراقب آنها بود تا آن را رعایت کنند.
یکی از این روزها که دخترک با جلد بییو- سیزی روی سرش راه میرفت، از کنار میز خانم بینکی که رد میشد، خانم بینکی به او لبخند زد. دختر دستپاچه شد، تعادلاش را از دست داد و کتاب از روی سرش بر روی میز خانم بینکی و سپس پای او افتاد. خانم بینکی با خونسردیِ تمام کتاب را برداشت، میز را دور زد و آن را دوباره روی سر دختر گذاشت و دختر به راه رفتنش ادامه داد.
یک روز صبح پیش از ترک خانه به سوی مدرسه، دختر از مادرش پرسید آیا چیزی میتواند برای آموزگارش هدیه ببرد. مادر به انبار نگهداری میوه رفت و با یک شیشه مربای تمشک برگشت. دختر مربا را به مدرسه برد و آن را پیش از آمدن خانم بینکی رو میز او گذاشت.
خانم بینکی هنگامی که همه سر جایشان نشستند پرسید:«کی این شیشهی مربا را برای من آورده؟» دختر خجالتیتر از آن بود که حرفی بزند. یکی از پسرها که دیده بود او مربا را روی میز گذاشته با انگشت به او اشاره کرد و گفت:«او گذاشت! او گذاشت!»
کمی بعد در زمین بازی همان پسر او را «خودشیرین» نامید و آنقدر آن را تکرار کرد تا دختر از آنجا رفت. همین روزها بود که دختر در حضور بزرگسالان شروع به مالیدن چشمهایش کرد و وقتی که آنها با او حرف میزدند پلکهایاش را به هم میزد. در مدرسه در زنگ کاردستی بچهها در حال قیچی کردن تصویر مردان زائر با کلاههای بلند مشکی و زنان با کلاههای سنتی بر سر بودند. اما دخترک ترجیح داد که طراحی کند. او بوقلمونی کشید با دمی که از تمام رنگهای رنگینکمان تشکیل شده بود. زائری کشید که بوقلمون را از پاهایش گرفته بود و عینکی هم برای زائر گذاشت. به خانم بینکی گفت که عینک برای این بوده که بتواند تمام رنگهای زیبای پرهای دم بوقلمون را ببیند.
در گروه روخوانی هم دختر از این که نمیتواند واضح ببیند گلایه کرد و خواست نزدیکتر به تختهسیاه بنشیند. خانم بینکی یادداشتی در پاکتی در بسته با دخترک به خانه فرستاد. چندی نگذشت که پدر و مادر دختر، در حالی که بهترین لباسهایشان را پوشیده بودند، او را برای معاینه پیش چشم پزشک بردند. دختر اول فکر کرد این پزشک مثل دندانپزشک است و میخواهد چشمان او را بیرون بکشد، برای همین آنها را با مشتهایش پوشاند و پشت به دیوار پناه گرفت. او حاضر به رفتن به اتاق معاینه نشد. اما سرانجام دست پدرش را گرفت و به درون اتاق که پر از دستگاهها و نمودارهای گوناگون بود گام برداشت.
کمی که گذشت پزشک وارد شد. دختر دید او عینک به چشم دارد و روپوش سفیدی که چندین خودکار در جیبش بود، بر تن کرده است. پزشک چراغها را خاموش کرد و روبهروی دختر قرار گرفت. شروع به تاباندن پرتوهای تیز نور در چشمان باز دختر کرد. سپس از دختر پرسید آیا الفبا را بلد است. دختر پاسخ داد که میداند. پزشک شروع به تاباندن حرف الفبا در اندازههای مختلف بر روی پردهی بزرگ روی دیوار کرد. دختر میدانست که اتفاق مهمی در حال افتادن است. والدینش نگران توانایی دیدنش بودند. آنها او را پیش مردی آورده بودند که به کسانی که دید ضعیفی داشتند عینک میداد. بیش از هر چیز دختر امیدوار بود که توان دیدنش آنقدر کم تشخیص داده شود که پزشک عینک برایش تجویز کند.
هنگامی که حرف الفبای «سی» بر پرده تابانده شد گرچه دختر میدانست که «سی» است گفت:«اُ». «اچ» که پدیدار شد گفت که «بی» است. اگر حرفی دیده میشد که قسمتی از آن باز بود دختر آن را با حرف مشابه اما بستهاش بیان میکرد. گاهی نمیدانست چه بگوید که در این هنگام میگفت نمیتواند ببیند. اطمینان داشت که توانسته نشان دهد که توانایی دیدن بسیار بدی دارد. هنگام ترک اتاق معاینه گویی که نور مستقیم خورشید بر او میتابد به اشیا برخورد میکرد.
هنگامی که پزشک با پدرش صحبت میکرد او با مادرش در اتاق انتظار نشسته بود. سرانجام پدرش بیرون آمد و به مادرش گفت:«تو برو با پزشک حرف بزن.»
سپس دخترک، تا هنگامی که مادرش بازگردد، کنار پدرش نشست. وقتی که پزشک گفت: «درباره اش حرف میزنیم.» مادر سرش را برای تاکید تکان داد و گفت:«ببینیم چی میشه.»
دخترک همزمان هم نگران بود هم خوشحال. با والدینش در ماشین نشست و هنگام گذشتن از کنار فروشگاههای آشنا و خانههای شهر، از پنجره خیره شد. به خانه که رسیدند پدر و مادرش به آشپزخانه رفتند، قهوه دم کردند و دور میز آشپزخانه نشستند. ساکت بودند و دخترک میپنداشت که آنها به این که با چشمان ضعیف او چه کنند میاندیشند. میخواست بداند که چرا والدینش همان وقت و همانجا در مطب نمرهی عینکش را اندازهگیری نکردند. نمیدانست چرا به او اجازه داده میشود که در این وضعیت بد حتا راه برود.
پدرش از او خواست که بیاید و با آنها دور میز بنشیند. سپس به او گفت:«پزشک میگوید که یه بیماری چشمی گرفتی که ممکنه بهتر یا بدتر بشه. درمانهایی امکان پذیره و اگه موثر نباشه امکان جراحی هم هست.» پدر به مادر نگاهی کرد و جرعهیی از قهوهاش نوشید و ادامه داد:«اما هزینهی سنگینی برمیداره که برای ما امکان پرداختش نیست.»
مادر به او گفت:«بیا عزیزم اینم یه لیوان شیر. بیا کنار من بشین و بخور.» دختر پیش مادر رفت لیوان را گرفت و طوری به آن خیره شد انگار به او خیانت کرده است. حس کرد چنان غمگین است که نمیتواند چیزی بخورد ولی چندین جرعهی بزرگ از شیر نوشید. مادرش گفت:«باید امیدوار باشیم مشکل اونقدر که پزشک فکر میکنه جدی نباشه شاید خودش خوب بشه.»
روزها و هفتههای بعد دختر تلاش کرد که بیاد بسپارد که چشمانش مشکل دارد. گرچه اغلب فراموش میکرد و میتوانست به خوبی واژههای روی تخته سیاه را ببیند. خانم بینکی تشویقش کرد و چندین بار گفت:«چقدر خوشحال است که دید دختر در حال بهبودی ست.» این فراموشکاری به این معنا نبود که دخترک ایدهی دستیافتن به عینک را به فراموشی سپرده است.
یکبار که با مادربزرگش به فروشگاه اجناس ارزان برای خرید رفته بود. دخترک چندین ردیف عینک که بین ردیفهای دستمال و کاموا گذاشته شده بود پیدا کرد. وقتی یکی را برداشت و به چشم زد، قفسههای فروشگاه چنان شکل بزرگ و تیره و تاری پیدا کردند که دلش ضعف رفت به مادربزرگش التماس کرد که آن را برایش بخرد.
مادربزرگ گفت:«این عینکها برای پیرهایی چون من است. اونا برای چشمهای ضعیف و خسته ساخته شدن که بتونن بخونن.»
چند روز پیش از کریسمس مادر دخترک از او پرسید چند چیز را که دوست دارد زیر درخت کریسمس پیدا کند نام ببرد. دختر جواب داد:«یه عینک مثل اونایی که توی فروشگاه ست.» پدر خندید و گفت:«فکر نمیکنم.» بعد به او نگاه کرد و ادامه داد: «این چیزیه که میخوای؟» دختر پاسخ داد:«بله. یه عینک.»
در شب کریسمس دختر کادوهایش را در حالی که پدر مادر و مادربزرگش تماشا میکردند باز کرد. شامل یک جفت چکمه، چند روبان، و بستهیی آبنبات فلفل نعنایی بود. اما از عینک خبری نبود. سپس پدرش از اتاق بیرون رفت و با یک بستهی کوچک برگشت و گفت:«شاید این خوشحالت کنه.»
داخل کاغذ کادو عینکی از عینکهای فروشگاه ارزان بود. دخترک چنان خوشحال بود که کادوهای دیگر را فراموش کرد. عینک را باز کرد و به چشم زد.
مادر گفت:«کمی بزرگه. شاید باید پسش بدیم و یکی کوچیکتر بگیریم.»
دختر با گریه گفت:«نه. نه اندازس. کاملا اندازهس.»
از روی صندلی که نشسته بود بلند شد و چند قدم راه رفت. عینک هنگامی که گام برمیداشت، روی بینیاش تکان میخورد و اتاق عقب جلو میشد. چراغهای درخت کریسمس در هم دیگر محو میشدند و وقتی به آنها خیره میشد گویی نورشان در چهرهاش شعله میکشیدند.
چهرههای پدر و مادر و مادربزرگش عجیب چون صورتک مینمودند و دختر با این تصور عقبنشینی کرد. اما بیش از هر چیز از آنچه از پشت عینک میدید راضی و خشنود بود. حس میکرد که بزرگتر شده. با این که میدانست که چنین نیست از این حس خوشش آمد چون بهنظر بزرگتر میرسید.
فردای آن روز تمام مدت عینکش را برچشم داشت. ناراحت بود از این که بچهیی در همسایگیشان نبود که عینک را نشانش دهد. میدانست که مدرسه چند روز دیگر باز میشود ولی تا آن موقع او تنها کسی، بهجز خانوادهاش، بود که میدانست او عینکی نو دارد. شب هنگام که مادرش برای گفتن شببهخیر پیش او آمد دختر را در تختش در حالی که عینک به چشم داشت، پیدا کرد.
مادر در حالی که عینک را از او میگرفت پرسید:«انتظار داری چی پیدا کنی وقتی میخوابی؟»
روز بعد عینک را به او پس داد. دخترک هنگامی که پستچی رسید آن را بر چشم گذاشت و برای دیدنش به دم در رفت. پستچی پرسید:«تو پزشک این خونه هستی؟ یا پرفسور آن؟ بیا این نامهها را بگیر. باید به اونا جواب داده بشه.» دخترک در حالی که نامهها را در دست داشت به داخل خانه بازگشت و بسیار احساس غرور میکرد که پستچی فهمیده که او عینکی که متعلق به خودش است دارد.
مدرسه پس از تعطیلات کریسمس باز میشد و پدر دخترک صبح آن روز به او گفت:«حالا عاقل باش عزیزم، عینک را به مدرسه نبر.» اینطور شد که دختر تمام روز را در مدرسه بدون عینک سپری کرد. از مدرسه تا خانه دوید و با شتاب وارد خانه شد. عینکش را در کشوی پاتختی همانجا که برای امن بودن گذاشته بود پیدا کرد. بر روی هر دو شیشه تف کرد و با لبهی دامن تمیزشان کرد. عینک را به چشم زد و به حیاط رفت تا به پشت دراز بکشد و به ابرها خیره شود. اما آسمان بهقدری روشن بود که بهجایش چشمهایش را بست و به رویاپردازی پرداخت.
فردایش پنهانی عینک را در کیف ناهارش گذاشت و به مدرسه برد. روی صندلیش در کلاس خانم بینکی نشست و عینک را به چشم زد. همانطور که با عینک در کلاس نشسته بود احساس متفاوت و برتر بودن از سایر بچهها داشت. فرقی نمیکرد که به دشواری میتوانست نام خودش را بر بالای برگهاش بنویسد. خوشحال و مغرور بود که عینکش را بر چشم دارد.
خانم بینکی مرتب به سوی او نگاه میکرد و دختر فکر میکرد که او عینکش را تحسین میکند. خانم بینکی پیش او آمد و از او پرسید:«عینک نو گرفتی؟ چشمات دوباره اذیتت میکنه عزیزم؟» دختر پاسخ داد: «بله. کادوی کریسمس گرفتم.» خانم بینکی پرسید: «میشه ببینمش؟»
دختر از دادن عینک خودداری نکرد میخواست که خانم بینکی عینکش را تحسین کند. آن را به او داد و خانم بینکی را در حالی که عینک را برچشم میگذاشت نگریست. خانم بینکی گفت:«ای وای! چشمهای تو نمیتونه به این بدی باشه؟ عزیزم اینا چشماتو خراب میکنن.»
خانم بینکی عینک قاب قهوهای را از چشمهایش برداشت و در جیب پیراهنش گذاشت. بعد یک قدم به عقب رفت. دختر آنچه را میدید باور نمیکرد. به جیبی که عینک در آن ناپدید شده بود خیره شد.
خانم بینکی گفت: «من برات نگرشون میدارم و آخر سال تحصیلی بهت برش میگردونم.» بعد رفت سمت میزش و دختر دید که عینک را از جیب بیرون آورد در کشوی میز گذاشت و آن را را قفل کرد. همان کشویی بود که دختر دیده بود بسیاری از چیزهای ممنوع در آن حبس شده بودند. چیزهای مختلف مثل یک سری تیرکمان، تیله، اسباببازی، آبنبات که همگی قرار بود در پایان سال تحصیلی به صاحبانشان بازگردانده شوند.
دخترک با چشم اشک بار به خانه برگشت. به پدر و مادرش گفت چه اتفاقی افتاده است. فکر میکرد که آنها بیگمان پیش خانم بینکی خواهند رفت و عینکش را پس خواهند گرفت. اما پدرش تنها سرش را تکان داد و گفت:«خوب شد. حالا یاد میگیری که حرف گوش کنی.»
از آن پس گاهی دخترک کاملا عینک را به فراموشی میسپرد. اما گاهی هم توجهاش به چیزهای داخل کشوی خانم بینکی جلب میشد و نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند. میدانست که ماهها تا پایان سال تحصیلی مانده است.
نظر دختر درباره خانم بینکی کمکم تغییر کرد. دیگر زن زیبای جوانی که بچهها بهخاطر سینههای برجسته و رژ قرمز روشنش دوستش داشتند به چشم نمیآمد. دختر حتا متوجه چیزی بیشک تند و تیز و حتا خشن در ویژگیهای او شد. چینهای زیر چشمانش دیده شد. خانم بینکی به شکل فزایندهای درخواست سکوت از بچهها میکرد. چندین بار در روز بچهها به دلیل بدرفتاری در محل نگهداری لباسها حبس میشدند، ولی دختر همچنان به رفتار آرام و صبورانهاش به امید این که بیش از پیش خود را از چشم نیاندازد ادامه داد.
سرانجام آخرین روز مدرسه فرا رسید و به شاگردان گفته شد که جلوی میز خانم بینکی صف بکشند. او آخرین تکالیف مدرسهشان را به آنها بازمیگرداند. در همین موقع بچههایی که وسایلشان گرفته شده بود میتوانستند آنها را پس بگیرند. دخترک کاملا آمادگی داشت که پس از بازگرداندن عینک به او خانم بینکی را ببخشد. در فکر پوزش خواستن بود که ناگهان نوبت به او رسید و خود را روبهروی خانم بینکی یافت. آموزگار بهترین فیگور بدن را در این دقایق پایانی با دانشآموزانش به خود گرفته بود. گردنش به جلو افراشته و پشتش صاف بود. همزمان با دادن وسایل طراحی و نقاشی به او گفت:«بیا بگیر عزیزم.» به دختر لبخند زد و ادامه داد:«تابستان خوبی داشته باشی.»
دختر پرسید:«عینکم.»
خانم بینکی پاسخ داد:«میدونستم چیز دیگهای هم هست. داشت یادم میرفت.»
دستش را داخل کشوی میز برد و عینک را بیرون آورد. «بله، اینم عینک.» فکر نمیکنم دیگه به چشمات آسیب برسونن. تابستون خوبی داشته باشی عزیزم.»
دختر عینک را گرفت و به حیاط مدرسه دوید. برگههایش را به زمین انداخت و عینک را به چشم گذاشت. اما جایی از کار ایراد داشت. دنیا همچون گذشته باقی ماند. دیگر تاریهای سحرآمیز پدیدار نشدند و دخترک احساسی چون همیشه داشت، بیش از حد کوچک و جوان. دلش به تپش نیفتاد و با هر گام برداشتن درونش آشوب نشد. عینکش بهگونهیی سحرش را در کشوی میز خانم بینکی از دست داده بود. دستانش را بالا برد تا شیشهها را لمس کند و هنگامی که انگشتانش از درون قاب گذشته و به چشمش خوردند، شگفت زده شد. به گریه افتاد و عینک را از چشمانش برداشت. دید شیشهها از قاب جدا شدهاند. عینک را نگه داشت و انگشتش را درون یکی از قابها فرو برد و در درون آن با ناباوری چرخاند. سپس دوباره عینک را برای مطمئن شدن به چشم گذاشت.
میتوانست کودکان دیگر را ببیند که در گروههای کوچک چند نفره با شادی از ساختمان مدرسه بیرون میروند. برگههایاش را دید که دیوانهوار در حال چرخیدن در باد در حیاط مدرسه بودند. با چشمان سالم خودش از درون قاب عینک اینها را میدید.
همانگونه که به آهستگی، در حالی که قاب خالی را بر چشم داشت، به خانه میرفت، حس گرفتهگی خاصی در سینه داشت. گاه گاهی چشمانش تر میشد و بهنظر میرسید که لنزها به شکل معجزهآسایی به قاب بازگشتهاند. ولی هنگامی که انگشتانش را بالا به داخل قاب عینک میبرد و چشمانش را پاک میکرد. متوجه میشد که میتواند کاملا عادی ببیند. خانم بینکی را تصور کرد که روی قاب عینکش خم شده بود و عمدا لنزها را بیرون میآورد. این تجسم احساس داغ شدن بر او چیره گشت. چنان حس وحشتناکی داشت که در پیادهرو ایستاد و فریاد کشید:«ازش متنفرم! ازش متنفرم!» مردی که کنار سگش جلوی خانهاش نشسته بود به او نگاه کرد و دختر حس خیلی بدی در وجودش احساس کرد و از این حس خود وحشت کرد و با تمام سرعتی که میتوانست، در حالی قاب عینک را با دستی روی صورتش نگه داشته بود، شروع به دویدن کرد.
به خانه که رسید داخل نرفت. بهجایش دور زد و به حیاط پشتی رفت و روی تاب نشست خودش را به بالا و بالاتر هل داد تا اینکه فکر کرد ممکن است از بالای سقف خانهها به پرواز درآید. کمکم حس تنفرش از بین رفت. پس از چندی از تاب پایین آمد و به داخل خانه برای خوردن شام رفت.
پدرش پای میز شام گفت:«من که به تو گفتم. فکر میکنم که حقت بود. نبود؟» قاب خالی عینک در کنار بشقاب دخترک بود. مادر گفت:«حتا اگر آموزگار نیت خوبی داشت، که حتما داشت، این کارش زشت و بیرحمانه بود.» و کنار اجاقگاز رفت و بقیه سیبزمینیهای سرخکرده را برداشت. ولی دختر میدانست که مادرش قادر به درک کردن نبود.
دختر چیزی نگفت. به آرامی غذایش را جوید و حس کرد که همنشین مردمانی شده که از عینک متنفرند. نمیدانست چرا اینجور بود. به غذایش چپ چپ نگاه کرد. بردن غذا بهسوی دهنش کار شاقی به نظر میرسید. وقتی بشقاب خالی شد خوشحال بود.