hanging-H

خاطرات زندان/ بخش سی و هشتم

از تیر ۸۴ شمسی که از زندان مخفی اهواز آزاد شدم تا دی همان سال که به شعبه سوم بازپرسی دادسرای عمومی و انقلاب ناحیه هفت تهران احضار شدم، هفت ماهی از زندان و احضار و دادگاه راحت بودم.
در بخش قبلی، از “ستاره دار شدن” دخترم و محرومیت اش از تحصیل در مرحله کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران صحبت کردم. او گرچه با معدل بالایی در رشته زبان و ادبیات عرب دانشگاه تهران قبول شده بود اما با قلدری و زورگویی وزارت اطلاعات از حق طبیعی اش در تحصیل محروم شد. دخترم ـ البته ـ پس از مدتی از حالت افسردگی ناشی از محرومیت بیرون آمد و سلامتی خود را بازیافت. اما مگر ضربه ها و بی قانونی ها و آزارهای رژیم و دستگاه های امنیتی اش پایان می یافت؟

در گیرودار نقل پرونده ام به تهران و مساله محرومیت دخترم از ثبت نام در رشته کارشناسی ارشد (فوق لیسانس) بودم که دوستی از هلند زنگ زد و خبر ناخوشایندی را به من رساند. اوایل اسفند ۸۵ ش (اواسط مارس ۲۰۰۷) بود. پشت دستگاه کامپیوتر بودم که “اسکایپ” زنگ خورد. دوست ام پس از مقدمه چینی گفت که شماری از بچه های عرب اهوازی را در سوریه دستگیر کرده اند. کمی که جلوتر رفتیم گفت: افنان را هم دستگیر کرده اند. افنان پسر من است. گفتم: چرا؟ دلیل دستگیری اش را نمی دانست اما می دانست که موضوع سیاسی است. افنان در آن هنگام بیست سال داشت و دانشجوی سال اول رشته راه و ساختمان دانشگاه دمشق بود. با نماینده دانشجویان اهوازی در دمشق تماس گرفتم، حرف های ضد و نقیضی می گفت. گاه می گفت آزاد می شوند و گاه تردید نشان می داد و آزادی آنان را بعید می دانست. دو هفته صبر کردیم، اما خبری نشد. نگران بودیم رژیم بشار اسد آنان را به حکومت ایران تحویل دهد. چون پیشتر شماری از دانشجویان و فعالان عرب اهوازی را به ایران تحویل داده بودند. معمولا رژیم سوریه در برابر این کارها، امتیازهایی از دولت ایران می گیرد. همسرم بی طاقت شده بود. یکی دو روز قبل از عید نوروز گفت هر جور شده باید به سوریه بروم. بلیت هواپیما حکم کیمیا را داشت، چون هم زایران سنتی و هم جهانگردان خوشگذران می خواستند تعطیلات نوروزی را در سوریه بگذرانند. سرانجام با سفارش دوستی، بلیتی برای همسرم و خواهرش تهیه کردیم. آنان دقیقا شب سال نو ۱۳۸۶ با هواپیمای ملی ایران به دمشق رفتند.
از همان لحظه ای که پای همسرم به پایتخت سوریه رسید، کارش شد از این زندان به آن زندان رفتن، و از این محله به آن محله، آن هم نه در زادگاه خودش بلکه در کشوری که شناخت کمتری از آن داشت. بر خلاف رژیم، مردم عادی سوریه نسبت به مردم عرب اهواز همنوایی نشان می دادند. به هر تقدیر، پس از چند روز، محل حبس افنان و دوستان اهوازی اش را پیدا کردند: زندان “کفرسوسه”. این زندان در کنار شماری از دوایر امنیتی و اطلاعاتی در محله “کفر سوسه” در شمال دمشق قرار دارد. او به هیچ وجه نتوانست با افنان ملاقات کند اما کوشید با گروه های مدافع حقوق بشر در دمشق تماس بگیرد، گرچه اینان نیز به دلیل فشارهای امنیتی نمی توانستند کاری بکنند. حتی در پذیرفتن همسرم و دیگر بستگان زندانیان اهوازی نیز با احتیاط کامل رفتار می کردند. من نیز در منزل خودم در تهران، چیزی شبیه ستاد ارتباطات ترتیب داده بودم و با تلفن و اسکایپ و ایمیل هرجا لازم بود تماس گرفتم. از سازمان ها و شخصیت های حقوق بشر بین المللی گرفته تا چهره های موثر مطبوعاتی و سیاسی در غرب و جهان عرب. وقتی خبر این دستگیری ها در سایت پربیننده ایلاف و دیگر رسانه های جهان عرب منتشر گردید، یکی از همکاران مصری، شماره تلفن همراه عمرو موسی – دبیر کل آن هنگام اتحادیه عرب – را به من داد. این شخص گویا موضوع زندانی شدن پسرم را با عمرو موسی در میان نهاده و موسی گفته بود مرا می شناسد و برخی از مقاله هایم را در مطبوعات جهان عرب خوانده است. به هرتقدیر بعد از یکی دو بار تماس با این شماره، توانستم موضوع دستگیری را به طور مفصل برای عمرو موسی شرح دهم. قول پیگیری داد. من می دانستم که نامه نگاری ها و ارتباطات دبیر کل اتحادیه عرب، معمولا با پادشاهان و روسای جمهوری کشورهای عربی است و نه کمتر از آنان. اما به نظر من کسی که نقش موثری در رهایی فرزندم و دوستان اهوازی اش بازی کرد، شخصی به نام احمد الحسن بود. او از واپسین سال های دوره ریاست جمهوری رفسنجانی تا اواسط دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی، سفیر سوریه در ایران بود. چند باری، روزنامه همشهری با او مصاحبه کرده بود و مرا می شناخت. او روابط خوبی با رسانه های ایرانی داشت. یکی از دوستان روزنامه نگار که او را می شناخت شماره تلفن اش را به من داد. با او در دمشق تماس گرفتم و قول داد موضوع را پیگیری کند. نیز نامه سرگشاده ای خطاب به خود بشار اسد منتشر کردم و خواستار آزادی پسرم و دیگر دوستان اهوازی اش شدم. فکر می کنم همه این فعالیت ها، در مجموع موثر واقع شد.
در داخل ـ اما ـ موضوع همزمان شد با تعطیلات عید نوروز و بسته بودن همه جا. نه روزنامه ای باز بود و نه دفتر وکالت کسی. اما یک شخص بود که قلبش و دفترش را به روی من باز کرد. عماد الدین باقی را می گویم. در اوج تنگنا و احساس تنهایی، سراغ عماد الدین رفتم. با این که همه جا تعطیل بود اما دو روز قبل از عید نوروز سال ۸۶ قرار گذاشتیم تا به دفترش در خیابان جردن (آفریقا) بروم. این دیدارها در روزهای تعطیلی بعد از عید نیز ادامه یافت. او موسس “انجمن دفاع از حقوق زندانیان” است که در آن هنگام فعال بود و دفتر و دستکی داشت. عماد الدین باقی، که خود زمانی از مقربان نظام بود، در دوره خاتمی به فعالیت حقوق بشری پرداخت. او برای نجات جان زندانیان عرب اهوازی محکوم به اعدام در سال های ۸۵ و ۸۶ شمسی فعالیت بسیار کرد. باقی نامه هایی برای هاشمی شاهرودی رییس قوه قضاییه و سید علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی ایران فرستاد و در آنها نسبت به بیگناهی برخی از عرب های محکوم به اعدام و پرونده سازی های اداره کل اطلاعات اهواز، هشدار داد، اما کوشش هایش کارگر نیفتاد و بسیاری از جوانان عرب در آن سال ها، بی آن که کار قهرآمیزی کرده باشند، اعدام شدند. یکی از اینان زامل باوی است.

 

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.