ترجمه: شکیبا میرنظامی
استاد نگارش، سرگی کاپیتونچی آهینیف، دختر خود را به ازدواج معلم تاریخ و جغرافیا در می آورد. جشن عروسی به خوبی پیش می رفت. در اتاق پذیرایی، رقص و پایکوبی برپا بود. مستخدمین که از باشگاه استخدام شده بودند با لباس های مشکی و کراوات های سفید چرکی خود به سرعت در اتاق رفت و آمد می کردند. همهمه ای به پا بود. معلم فرانسه و مشاور تازه کار مالیات؛ کنار یکدیگر نشسته بودند و با عجله با یکدیگر صحبت می کردند. درباره ی انسان هایی که زنده به گور شده اند توضیح می دادند و حرف یکدیگر را قطع می کردند و نظریات خود را درباره ی روح بیان می کردند. هیچ یک از آنان به روح اعتقاد نداشتند ولی همگی آنان تایید می کردند که بسیاری از امور در این دنیا فراتر از ذهن آدمی می باشد. در اتاق بغلی، استاد
ادبیات در حال شرح وقایعی بود که طی آن نگهبان حق شلیک به عابران را داشت.
همانطور که دیدید، موضوعات اضطراب آور اما جالب بود. افرادی که موقعیت اجتماعی شان مانع از ورودشان بود، از پنجره های حیاط به داخل نگاه می کردند.
درست در نیمه شب، صاحبخانه به آشپزخانه رفت تا شام را بررسی کند. آشپزخانه از کف تا سقف مملو از دود و بوی غاز، اردک و خیلی چیزهای دیگر بود. مخلفات، نوشیدنی ها و نوشابه های سبک با بی نظمی روی میز چیده شده بودند. آشپز مارفا، زنی با صورت سرخ و هیکلی به مانند بشکه که کمربندی به دورش باشد، دور میزها می چرخید. آهینیف در حالیکه دستانش را به هم می مالید گفت: «خاویار رو به من نشون بده مارفا! چه عطری! می تونم همه ی آشپزخونه رو بخورم. بیا، خاویار رو به من نشون بده.» مارفا بالای یکی از نیمکت ها رفت و با احتیاط تکه ای از روزنامه ی چرب را برداشت. زیر ورق، در دیسی پهن خاویار بزرگی که با ژله پوشیده و با زیتون ها و هویج ها تزیین شده بود، قرار داشت. آهینیف به خاویار خیره شد و نفس نفس زد. صورتش برقی زد و چشمانش را بست. او خم شد و با لبانش صدای ملچ ملوچ درآورد. پس از لحظه ای، انگشتانش را با شعف گاز زد بار دیگر ملچ ملوچ کرد.
«اوه اوه! صدای بوسه. کی رو داری می بوسی مارفا کوچولو؟» صدا از اتاق بغلی آمد. در سرسرا ونکین ـ دستیار راهنما ـ با موهای کم پشتش ظاهر شد. «کیه؟آه! از دیدنت خوشحالم آقای کاپیتونچی. عجب پیرمردی هستید!»
آهینهف با سردرگمی گفت: «من نمی بوسم. کی همچین حرفی زده؟ عقلت رو از دست دادی؟ من فقط داشتم…من داشتم ملچ ملوچ می کردم..به خاطر…مزه…ماهی.»
«خودت رو سیاه کن!» مزاحم پوزخندزنان دور شد.
آهینیف سرخ شد.
با خود گفت:«به درک! الان میره و آبروریزی میشه. آبروی منو جلو همه میبره. ای احمق!»
آهینیف به سرعت به اتاق پذیرایی رفت و مخفیانه به دنبال ونکین بود. ونکین کنار پیانو ایستاده بود و با صورتی شنگول برای خواهر شوهر بازرس زمزمه می کرد و او می خندید.
آهینیف با خودش فکر کرد: «درباره ی من حرف می زنه! درباره ی من، خدا لعنتش کنه! و اون زن هم باور می کنه…می خنده! خدا رحم کنه! نه نمی تونم اجازه بدم…نمی تونم. باید کاری کنم تا مانع باور کردنشون بشم…با همشون حرف میزنم و ذات احمق و شایعه پردازشو فاش میکنم.»
اهینیف سرش را خاراند و با خجالت نزد معلم فرانسه رفت.
او به معلم فرانسه گفت: «همین الان برای شام به آشپزخونه سر زدم. می دونم که تو عاشق ماهی هستی. تازه خاویار هم دارم دوست عزیزم، به درازی یه یارد و نیم. ها ها ها خلاصه داشت یادم میرفت…تووی آشپزخونه …همین الان، با اون خاویار، عجب حکایتی! همین الان من به آشپزخونه رفتم و می خواستم به ظرفای شام نگاهی بندازم. من به خاویار نگاه می کردم و از هیجان ملچ ملوچ می کردم. همون موقع اون ونکین احمق اومد و گفت:«ها ها ها! پس تو داری مارفا رو می بوسی! فکرش رو بکن، ای کودن! اون یه زن وحشتناکه. مثل این میمونه که همه ی حیوونا یه جا جمع شده باشن. ای مردک احمق!»
معلم ریاضی که نزدیک می آمد پرسید: «کی؟چرا او اونجا … ونکین!» «من به آشپزخونه رفتم…» و او ماجرای ونکین را تعریف کرد. آهینیف افزود: «منو میخندونه.
عجب آدمیه. اگه از من بپرسین ترجیح میدم یه سگ را ببوسم تا مارفا.»
اطرافش را نگاه کرد و مشاور تازه کار مالیات را پشت سر خود دید.
او گفت: «داشتم از ونکین می گفتم. عجب آدمیه! به آشپزخونه اومد و منو مارفا رو دید و شروع کرد به ساختن انواع داستانای احمقانه!» او گفت: «چرا مارفا رو می بوسی؟ حتما زیادی خورده! ترجیح میدم بوقلمون رو ببوسم تا مارفا» من گفتم: «من خودم زن دارم،احمق! واقعا مضحکه»
«چی مضحکه؟»کشیش که مدرس مدرسه بود در حالیکه به سمت آهینیف می رفت پرسید: «ونکین.توو آشپزخونه بودم، می دونی، به خاویار نگاه می کردم…»
و همانطور ادامه داشت. در طول تقریبا نیم ساعت همه ی مهمانان ماجرای ونکین را می دانستند.
آهینیف در حالیکه دستانش را به هم میمالید گفت: «حالا هرچی می خواد بگه. اون شروع به گفتن داستانش میکنه و همه به او میگن که اینا چرندیاته. ای احمق!ما همه چیز رو میدونیم!»
آهینیف به قدری آسوده خاطر شد که چهار لیوان نوشید و پس از همراهی کردن جوانان به اتاق هایشان، به تخت رفت و مانند کودکی معصوم خوابید و روز بعد دیگر به ماجرای خاویار فکر نکرد. اما افسوس! گاهی انسان هرچه تلاش کند بی فایده است. حرف های شیطانی کار خودش را کرد و استراتژی آهینیف چاره ساز نبود. درست یک هفته بعد، چهارشنبه، پس از کلاس سوم هنگامی که آهینیف وسط اتاق دبیران ایستاده بود و درباره ی پسری به نام ویسکین صحبت می کرد؛ مدیر مدرسه سمت آهینیف رفت و او را به گوشه ای کشید.
مدیر گفت: «نگاه کن، سرگی کاپیتونچی، تو باید منو ببخشی این به من مربوط نیس، ولی من مسئولم. ببین شایعاتی هست که تو با آن آشپز رابطه عاشقانه داری. این به من مربوط نیس اما…لطفا اجازه نده همه بفهمند. ازت خواهش میکنم!
فراموش نکن که تو یه دبیری.»
آهینیف یخ کرد به مانند مردی که زنبور نیشش زده باشد به خانه رفت مانند شخصی که روی آن آب جوش ریخته باشند. همانطور که به خانه می رفت، مردم شهر طوری به او نگاه می کردند که انگار با قیر سیاه شده است. در خانه دردسر تازه ای در انتظارش بود.
همسرش هنگام شام از او پرسید:«چرا مثل همیشه شام نمی خوری؟ چی آنقد ناراحتت کرده؟ غصه معشوقت رو می خوری؟برای مارفات پرپر میشی؟ من همه چیز رو می دونم از خدا بی خبر! دوستای مهربون چشامو باز کردند! اوه اوه اوه! ای گستاخ!…»
و به او سیلی زد. آهینیف از سر میز بلند شد.گویا زیر پاهایش خالی شده بود. بدون کلاه و کتش به سمت خانه ی ونکین رفت او را آنجا یافت.
«ای نامرد!»به او اشاره کرد. «چرا پشت سرم حرف زدی؟چرا تهمت زدی؟»
«چه تهمتی؟ درباره ی چی حرف میزنی؟»
«کی شایعه کرد که من مارفا رو بوسیدم؟ تو نبودی؟ بگو دیگه. مگه تو نبودی؟گستاخ!»
ونکین پلک زد چشمانش را باز و بسته کرد و گفت: «خدا لعنتم کنه اگه حتی کلمه ای درباره تو گفته باشم! الهی بی خونه شم. درد بی درمون بگیرم.»
صداقت ونکین جای هیچ شک و شبهه ای به جا نگذاشت. مطمئنا او سازنده تهمت نبود.
آهینیف پرسید:«پس کی؟پس کی؟» در ذهنش همه ی آشنایان را مرور کرد. به سینه اش میزد.«پس کی؟»