۴۴

در همان حال که چشمانش را به سختی روی هم می فشرد باز برق سوزان تحمل ناکردنی ای به بینایی آوایی تیره و تارش نفوذ ناراحت کننده ای می کرد. در حالی که مارینا کنارش بود، به شتاب می چرخید و موقعیت خود را در ارتباط با سرشاخه ی درختان منظم می کرد. دیرتر با شتاب و نسنجیده راهی را که شب پیش آمده بودند بازگشت. می خواست پیش از آنکه گات و تراب از خواب خرگوشی بیدار شوند، هرقدر ممکن است ازشان دور شود. حال زیر درخشش آفتاب پرواز می کرد، توی روشنایی که از میلیون ها سال پیش هیچ خفاشی شهامت نکرده بود در چنان اوضاعی پرواز کند. گرمای خورشید را روی بال ها و موهای پشتش حتی در این روز سرد زمستانی حس می کرد. حسی عالی که به پیروزی بزرگی می مانست.

مارینا پرسید: “چرا از خواب پانمی شن؟”

“بهشون داروی خواب آور خوروندم.”

شید با عجله درباره ی معجون برگ و تظاهر خود به خوردن گوشت خفاش برای مارینا شرحی گفت، و درباره ی نقشه اش که چگونه می خواهد اعتماد گات را جلب کند و بعد آنها را به طرف غرب دورتر از خوابگاه زمستانی ببرد. با این امید که خفاش های هم جنس خوار یخ زده بمیرند و یا آنقدر ضعیف و بی حال شوند که او و مارینا بتوانند فرار کنند.

مارینا با ملایمت گفت: “آه شید متاسفم. من نمی دونستم جریان چیه؟”

شید جواب داد: “می دونستم تو متوجه نیستی، می خواستم همه ی جریان قانع کننده به نظر بیاد.”

شید به تته پته افتاد و گفت: “تو که از من متنفر نیستی، نه؟” آن نگاه هایی را که مارینا به او انداخته بود به زحمت می توانست فراموش کند.

“البته که از تو متنفر نیستم، تو منو نجات دادی!”

شید گفت: “هنوز نه.”

او هنوز ستاره ی راهنما را پیدا نکرده بود. هرچند همچنان امیدوار بود بتواند راهی را که شب پیش پس از آن که مسیرشان را از کنار رودخانه عوض کرده بودند به خاط بیاورد. سعی کرد علائم راهنما را که به یاد سپرده بود، پیدا کند.

مارینا پرسید: “خورشید به ما زیان خواهد رساند؟”

“هنوز که ما رو خاکستر نکرده!”

“اما مارو کور می کنه؟”

“فکر نمی کنم این طور باشه، چیزهایی که به ما در بچگی می گفتن داستان بود، اما ممکنه برای بار اول آفتاب برامون زیادی باشه، کمی طاقت بیار، مستقیم بهش نگاه نکن.”

شید به تدریج که پیش می رفت احساس می کرد مژه هایش شل و ول می شوند، ذره ذره آن ها را بلند می کرد. نیازی که  به گشودن چشمانش احساس می کرد از میزان تصور بیشتر بود. همچنان با شوق بسیار می خواست روشنایی روز را با تمام زیبایی آن تماشا کند. کمی چشم گشود.

صدای نفس نفس زدن مارینا را که نشانه ی شگفتی او بود شید شنید و آهسته گفت: “می بینی؟”

“آره!”

این همان دنیایی بود که او تمام عمر آن را در شب تماشا کرده بود، اما زیر درخشش خورشید تبدیل به دنیای دیگری شده بود. آن طور صاف و روشن که آن را زان پیش گمان کرده بود. به نظر می آمد که آفتاب همه چیز را مه آلود کرده است. در همان حال که بینایی آوایی اش شفاف ترین تصویرها را در نظر او مجسم می کرد. اما این دنیای تازه زیبایی خیره کننده ای داشت. به نظر می رسید به همه چیز از همه سوء نور می بارد. درخت ها و بیشه ها و برگ های خشک و برف و حتی هوا. هوا عمق و شمایلی داشت که پیش از این هرگز تصورش را نکرده بود. پیش از این اصلا به هوا توجه نکرده بود که چگونه روشنایی را جذب می کند. حتی آن را با چشم هایش احساس می کرد. همه چیز زیبا بود. دنیای زیبا اما دردناکی بود. چشمانش دیگر آمادگی نداشتند. نیم بازشان کرده بود.

شید گفت: “بیا بالاتر برویم.” دلش خواست از این درختان دور شود و توی دل آسمان پرواز کند، آسمانی که هیچ پرنده ی دیگری درش نباشد. می دانست از این پایین یک کلاغ آشغال خوردارد نگاه می کند. اگر به آنان حمله شود هیچکس خبر نخواهد شد. شب هنگام بال های سیاه نامریی اش می کردند. اما اکنون آنان هدف های در دسترسی بودند. اوضاع مارینا کمی بهتربود، زیرا پوستش روشن و رنگ پریده بود. هوا داشت تاریک تر می شد. ابرهای غلیظی از روی خورشید عبور کردند، باد هم همراه صاعقه وزان بود.

مارینا گفت: “هوا داره توفان می شه.”

گات همچنان در غار خواب بود و بالهایش را توی تنش جمع کرده و دماغش را جلو آورده بود. در همین حال حس کرد اتفاقی افتاده است. بال پیش کشید و به زمین کوبید و غرید و با تلاش بسیار آهسته پلکهایش را که سنگین شده بودند باز کرد. شید نبود، رفته بود.

گات نالید و گفت: “تراب”

آنقدر خوابیده که راه گلویش بند آمده بود.  سرفه کرد و از جایش بلند شد و گفت: “تراب! معلومه که هنوز خوابه.”

گات خشمگین و پیلی پیلی خوران حمله ور شد و با پوزه تراب را زیر ضربه گرفت. بال های او را بلند کرد تا بتواند زیرشان آرام بگیرد و بخوابد البته اگر بتواند.

تراب ترسان گفت: “چی شده؟”

گات پاسخ داد: “انگاری رفتن!”

تراب از گوشه ی چشم به دهانه ی غار نگاه کرد و گفت: “هنوز روزست نمی تونن تو روز بروند.”

گات باز غرید و گفت: “رفتن.”

و زمین را بو کشید و ادامه داد: “اما خیلی وقت نیست که رفتن، یالا بلند شو!”

“توی روز روشن؟”َََ

“آخه توی روز روشن که امنیت نداریم.”

گات با چرخشی تند آرواره هایش را دور بال تراب فروکرد و روی تاول های او چرخاند. تراب از ته دل زوزه کشید.

گات هم زیر لب غرید: “زمستان فصل امنی برای ما نیست و اگر غار را پیدا نکنیم از سرما یخ می بندیم و تو اول خواهی مرد.”

تراب نالید و گفت: “خیلی خوب، باشه.”

آن دو یک بری به سوی دهانه غاررفتند و خودشان را توی دل آسمان پرتاب کردند. باد مانند دیوی از پشت سرشان به پیش می رفت. شید اما خوشحال بود برای اینکه توی هوا تنها شمار اندکی پرنده بود، و مهم تر از همه اینکه همین اندک پرنده هم از خفاشان هم جنس خوار دوری می گزیدند. با تغییر درجه ی هوا و روشنایی می توانست بگوید که آسمان پوشیده از ابر است. به این زودی یافتن مسیر مشکل بود و شید از خود می پرسید تا وقتی به سرپناهی برسند چه مسافتی را باید پرواز کنند. در پایین زمین با سرعت هشدار دهنده ای از زیر پایشان می گذشت و او درکنترل پاهایش دچار مشکل شده بود.

مارینا از فراز باد فریاد کشید: “داری چی می کنی؟”

شید صاف و ساده گفت:”وحشت”

“منم همینطور”

“باید فورا به کنار رودخانه برگردیم.”شید ناراحت اندیشید: “اگه اشتباه نکرده باشم.”

فکر کرد چند علامت راهنمای آشنا را انتخاب کرده است، اما تکه زمین هایی بودند که به نظر کاملا ناآشنا بودند. با چند هزار بال بعدی توانست صف درختان و خط پرپیچ و خم رودخانه را پشت سر نهد، و با هیجان بگوید: “همینجاست!”

و آنجا یک جغد از روی درخت ها مستقیم جلوشان سبز شد. جغد جیغ کشید: ” خلاف کاران!”

حال باد داشت آنها را یک راست به طرف جغد می برد و هر دو یقین داشتند که از چنگ جغد راه گریزی نخواهند داشت. و حتی بختی برای تغییر مسیر یا اوج گرفتن هم نیست. شید در چشم به هم زدنی به یاد شاپرکی افتاد که مدت ها پیش دربهشت درختی شکار کرده بود. شاپرک کند و عاجز به نظر می رسید اما… هرچند او حتی نمی دانست این حیله موثر بیفتد یانه، هرچند این تنها بخت او بود. برای همین چشم بست و تصویری آوایی برای جغد فرستاد. توی هوا  یک دوجین خفاش از تیره های گوناگون پیرامون آن ها به پرواز درآمدند. بعضی از آن ها به سمت بالا شیرجه می رفتند، برخی به پهلو می غلتیدند و باقی به سوی زمین یورش می بردند. شید دانست که جغد درگیر تردید شده است. مانده بود معطل که خفاش های واقعی کدام بودند! حیله اش مفید افتاده بود! از شر او خلاص شده بود. اما جغد سرش را تکان داد و چشم های موحشش مستقیم به آنان خیره شد. شید فریاد کشید و تصویر صوتی گات را به بیرون پرتاب کرد. با بال های یک متر باز چنگال های آماده و آواره هایی که برای جیغ کشیدن از هم گشوده شده بودند. جغد تصویر را دید و از وحشت نعره کشید و به سوی درختان بازگشت و حتی جرئت نکرد پشت سرش را نگاه کند.

مارینا گفت: “تو چه کار می کنی؟”

شید با غرور گفت: “یک حقه ی کوچک از یک شاپرک یاد گرفتم که روزی به تو هم یاد خواهم داد.”

صدای جرینگ جرینگ کم جانی به گوش شید رسید و بعد خاموش شد. تمام جان شید منقبض شده بود. نفس حبس کرد بدان امید که آن صدا واقعی نباشد، و دچار توهم شده باشد. امید داشت سکوت حکم فرما شود.

مارینا پرسید: “صدا رو شنیدی؟”

قلب شید از ترس و خشم به شدت می تپید. او به یک باره برگشت و همه ی بینایی آوایی خویش را به کار گرفت. اما دورتر تنها چروک سیاهی دید و بعد هیچ. دیرتر دو چروک دیگر و باردیگر همه ناپدید شدند. اکنون اما به روشنی زوزه ی گوش خراش آشنایی را شنید که سوار برباد می آمد.

مارینا گفت: “اونا چقدر با ما فاصله دارن؟”

“نمی تونم بگم، اما اونا از کجا می دونن که ما از کدوم راه رفتیم؟”

“برای اینکه احمق نیستن، در چنین بادی ما تنها از یک راه می تونستیم بریم.”

شید از جا در رفت و گفت: ” باید پیش تر از این، برگ می جویدم!”

“چرا من نجویدم؟ کار ساده ای بود. تمام بیشه در اختیار ما بود. من هم می تونستم.”

مارینا گفت: “شید اون بالا رو نگاه کن!”

در افق ابر توفان آفرین سر به فلک کشیده ای در حال غلیان بود.

مارینا افزود: ” توی این آسمان ابری گمشان خواهیم کرد.”

شید از زیر ابر عبور کرد و مثل یک برگ سبک به کناری پرتاب شد. از درون انعکاس صداهای خودش تقریبا او را داشت کر می کرد. از هر طرف صداها به خودش باز می گشت. مثل این بود که درون غار کوچکی محبوس باشد. بینایی صوتی اش بی فایده شده بود. این وضعیت خیلی بهتر از آن نبود که با چشم نابینا پرواز کند. شید به دیواره های ابر برخورد کرد، بیش از چند متر جلوتر از بینی اش را نمی توانست ببیند.

فریاد کشید: ” مارینا! ”

و صدایش خفه و گرفته بازتاب یافت. مارینا از بیرون به کنار او آمد و گفت: “نمی تونم ببینم. چیزی نمی بینم.”

شید گفت: ” اونا هم نمی تونن ببینن. بیا رو به بالا پرواز کنیم. بعد می تونیم چرخی بزنیم و برگردیم، زیر ابر بیفتیم دوباره رودخانه رو پیدا می کنیم.”

هر دو اوج گرفتند و از درون ابر توفان آفرین به شکل مارپیچ و ناشیانه عبور کردند. در تپه ها و دره ها و در آن ابر سیاه همدیگر را نمی دیدند. درون ابر تاریک تر بود و هوا هم چنان متراکم مانده بود که نمی شد حتی نفس کشید.

مارینا آهسته گفت: “پوستت حس غریبی نداره؟”

شید به سینه اش نگاه کرد و دید که موهای سینه اش مورمور شده و سیخ ایستاده اند.

از مارینا پرسید: “معنای این چیست؟”

در همین حال هوا ناگهان تغییر کرد، بوی عجیبی آمد، درون ابر توفان آفرین همراه با برق و صاعقه، روشنی ای پدید آمد و آن ها در یک آن احساس کوری کردند. ضربه ی صاعقه با باد به پیرامون سینه ی شید برخورد کرد. شید به خس و خس افتاد!

“بهتره فوری از اینجا عبور کنیم وگرنه صاعقه زده می شویم!”

بالهاشان را برافراشتند و به سختی تمام بال زدند. دو آرواره ی غول پیکر از دیوار مه روبرو نمایان شد. گات که بهشان حمله کرد شید به گوشه ای پرت شد. گات داد زد اما موفق نشد بگیردشان و به سرعت به سوی دیگر مایل شد و خود را لحظه ای به دور و بر درگیر کرد. شید با چشمان ناتوان در دیدن مانند برق از میان ابر توفان آفرین گذشت. هرچند نمی دانست به کجا باید برود. از میان پرده ای از ابر سایه ی سیاهی دید که مدام بزرگتر می شد و یک راست به سوی او می آمد. شیرجه رفت اما سرعتش کفایت نمی کرد. تراب ناگهان روبرویش سبز شد و با چنگال هایش دمش را گرفت و توی هوا به زور و زحمت عقبش کشید.

شید شنید که آرواره های تراب تقی باز و برای گاز گرفتن او آماده شده بودند. محکم بالهایش را بست، متوقف شد و به عقب به روی خفاش هم جنس خوار پرواز کوتاهی کرد. وقتی تراب غلت خورد او ضربه ای به بال زخمی او زد و چنگال هایش را تا عمق در آن فرو برد. تراب زوزه کشید و بالش را دزدید و محکم به بدنش چسپاند و یک باره از انظار نهان کرد.

شید لختی بال بال زد. کوشید همه ی هوش و حواسش را جمع کند. غرایزش به او می گفت اوج بگیر. آنجا جایی است که برتری با ماست. مارینا هم با او خواهد آمد…

ادامه دارد