سی و نهمین جشنواره جهانی فیلم تورونتو/۴ تا ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۴/ بخش دوم
جشنواره فیلم تورونتو اگرچه جایزهمحور نیست، اما چند جایزه از طرف بینندههایش به فیلمها میدهد. جایزه بهترین فیلم برگزیده بینندهها امسال به “بازی تقلید” (Imitation Games) از مورتن تیلدام رسید. این فیلم داستان آلن تورینگ ریاضیدان نابغه انگلیسی است که در جنگ جهانی دوم موفق شد با کشف رمز مخابرات آلمانها ارتش نازی رابه شکست بکشاند. بندیکت کامبرباک در نقش تورینگ بازی جذابی ارائه میدهد.
گلاب Rosewater
جان استوارت، آمریکا
جان استوارت به خاطر شوی تلویزیونی مشهورش که در آن سیاستهای دولت آمریکا را با طنز به نقد میکشد مشهور است. یکی از این شوها که بین ایرانیان محبوبیت بسیاری دارد آن است که اطلاعات عمومی ایرانیان و آمریکاییها درباره یکدیگر را مقایسه میکند. در این برنامه، جان استوارت ناآگاهی عام جامعه آمریکا از ایران ـ که گاه حتا اسم او را هم نشنیدهاند ـ را در مقابل دانش ایرانیان از آمریکا قرار میدهد. در بخشی از این برنامه با
ازیار بهاری، مستندساز و گزارشگر نیوزویک در ایران هم مصاحبهای میشود. پخش این مصاحبه برای بهاری دردسرساز میشود و به دستگیری و زندانی شدن او
میانجامد. “گلاب” داستان این زندانی شدن است.
اگرچه “گلاب” موفق میشود گوشههایی از چهره ضد انسانی جمهوری اسلامی را نشان دهد، اما در مجموع کار دلچسبی از آب در نمیآید. مثلا تصویری که از بازجوی بهاری به دست داده میشود بسیار نرم و بیآزار است و حتا در مقایسه با بازجوهای فیلمهای هالیوودی هم آرامتر و مؤدبتر است. این درست است که بهاری به دلیل شهرت جهانی که با دستگیریاش به دست آورد کمتر از دیگر زندانیان سیاسی مورد آزار و شکنجه قرار گرفت، اما این نمیتواند چهره معتدل و گاه احمق بازجو را توجیه کند. همینطور است حضور زندانیان سیاسی دیگر که در بیشترین بخش فیلم نادیده گرفته شدهاند. دستگیری مازیار بهاری همزمان با اعتراضات مردمی پس از انتخابات سال ۸۸ اتفاق افتاد، یعنی زمانی که تظاهرکنندگان را هزار هزار به زندان میبردند و با آنها چنان رفتار وحشیانهای میکردند که جریان کهریزک تنها یک نمونه از آنهاست. در “گلاب” اگرچه صحنههایی از این تظاهرات به تفصیل به نمایش درآمدهاند اما حضور هزاران زندانی سیاسی که همزمان با بهاری دستگیر شدند کمرنگ تصویر میشود. این حضور را به سادگی میشد با سر و صدایی که از این زندانیان در پسزمینه شنیده میشوند به تصویر کشید.
من فکر میکنم مشکل جان استوارت در این بود که داستان را تنها با مشورت با مازیار بهاری پرداخته بود. به همین دلیل هرچه از چشم بهاری پنهان مانده بود یا بی اهمیت جلوه کرده بود ناگفته مانده بود. این ضعف بخصوص در پرورش شخصیت بازجو بیشتر به چشم میخورد. جان استوارت میتوانست با مصاحبه با دیگرانی که شرایطی سختتر از بهاری داشتند این شخصیت را نزدیکتر به واقعیت تصویر کند.
“گلاب” اگرچه فیلمی دیدنی است اما فرصتی از دست رفته هم هست.
کبوتری بر شاخهای نشست و در هستی تعمق کرد
A Pigeon Sat on a Tree Reflecting on Existence
روی اندرسون، سوئد
روی اندرسون انگار زندگی دوباره لوئیس بونوئل است. اگر با من موافق باشید که سینمای سوررئالیسم با بونوئل شروع شد و با او هم پایان گرفت احتمالا در این نظر هم با من مشترک خواهید بود که تنها روی اندرسون است که توانسته در کالبد این سینما روحی تازه بدمد.
سهگانه ای که روی اندرسون با “آوازهایی از طبقه دوم” (Songs from the Second Floor, 2000) شروع کرد و با “شما زندگان” (You, the Living, 2007) ادامه داد امسال با “کبوتری بر شاخهای نشست و در هستی تعمق کرد” به پایان رسید. در این سهگانه، روی اندرسون به تشریح دیدگاهش درباره سقوط جامعه بشری میپردازد. این هر سه فیلم در فضایی کابوس مانند معلق هستند که در آن گویی همه چیز به انتها رسیده است. در “آوازها …” شهری نامعلوم را تصویر میکند که در ترافیکی که به نظر ابدی میرسد برای همیشه به سکون رسیده است. هیچ چیز از جایش تکان نمیخورد. مدیران شرکتهای بزرگ برای گشایش در گره کور بحران اقتصادی دست به دامان رمالان و فالبینها شدهاند. مردم در خیابانها مهاجران را بی هیچ دلیلی کتک میزنند. جامعه به چنان بنبستی رسیده است که سیاستمداران دست در دست کشیشان و ارتشیها تنها راه برون رفت را در قربانی کردن دختران
جوان در پای خدایی خشمگین میبینند که قهرش سهمگین است و رودررویی با آن ناممکن. در این میان تنها کسی که حرفی برای گفتن دارد شاعری است که در یک تیمارستان زندانی شده است.
همین فضای کابوسوار در “کبوتر …” ادامه پیدا میکند، گیرم کمی تیرهتر. در بخش پایانی سهگانه این تمام انسانیت است که به سکون رسیده است. فیلم گویی سی و نه پرده نقاشی است که در آنها آدمها و اشیاء با دقت چیده شدهاند و هیچ چیز از جایش تکان نمیخورد، چه آنها که در کافهای مشروب میخورند و چه دیگرانی که در یک ایستگاه منتظر اتوبوسی هستند که هرگز نخواهد آمد. دو بازاریاب با چهرهای سنگی و کلامی سرد در سراسر فیلم چمدانی را که در آن سه نمونه اسباب بازی دارند با خود با اینجا و آنجا میکشانند و بیهیچ موفقیتی تلاش دارند برای آنها مشتری پیدا کنند: یک دندان خونآشام، یک عروسک که که با صدایی ترسناک میخندد، و یک ماسک پیرمردی بیدندان. در این میان سر و کله چارلز دوازدهم هم پیدا میشود. پادشاهی نیمه دیوانه از قرون گذشته که سوئد را در جنگهایی بیانگیزه و بیسرانجام با روسیه به فلاکت کشاند. او و افسرانش تنها موجودات متحرک فیلم هستند که در صحنهای به جنگ میروند و در صحنه دیگری زخمی و درمانده از جنگ بازمیگردند.
سهگانه روی اندرسون تحلیلی تیره از سرانجام نظام سرمایه است که ما در آن زندگی میکنیم. سرانجامی که در هر بخش از سهگانه تیرهتر و بیچارهتر از پیش خود را نشان میدهد. فضای “کبوتر …” کشورهای کمونیستی دوران شوروی را تداعی میکند. فروشگاههای خالی از جنس با رنگهای تیره و مرده و مردمانی که تنها سرگرمیشان مشروب خوردن است. از دید اندرسون، وقتی اقتصاد دربست در دست یک گروه باشد دیگر فرق نمیکند آن گروه حزب کمونیست در بلوک شرق سابق باشد یا یک شرکت بزرگ فراملیتی که بازار را از دست رقیبانش ربوده است.
روی اندرسون طرح اولیه فیلم را از یک نقاشی از پییتر برویگل گرفته به نام “شکارچیها در برف” که در آن دو شکارچی و سگهایشان را میبینیم که بر بالای تپهای مشرف به یک دهکده ایستادهاند و چند پرنده روی شاخههای درخت گویی رفتار آنها را زیر نظر دارند. ساختار نقاشیگونه فیلم از همین دیدگاه سرچشمه گرفته است.
“کبوتری بر شاخهای نشست و در هستی تعمق کرد” امسال جایزه شیر طلایی جشنواره ونیز را به دست آورد.
فورس ماژور Force Majeure
روبن اوستلند، سوئد
“فورس ماژور” بهترین فیلمی بود که در جشنواره امسال دیدم. روبن اوستلند فیلمساز جوان و با استعداد سوئدی را باید نقطه تقاطع روی اندرسون و میکائیل هانکه دانست. در “فورس ماژور” او از سویی مثل اندرسون به سقوط ارزشهای انسانی اشاره میکند و از سوی دیگر مثل هانکه این سقوط را در چارچوب یک داستان کوچک اما فاجعهبار نشان میدهد.
“فورس ماژور” داستان زوج جوانی را بازگو میکند که به همراه دختر و پسر خردسالشان برای اسکی به فرانسه رفتهاند. روز دوم تعطیلات وقتی در تراس یک رستوران مشغول غذا خوردن هستند از کوه مقابل بهمن سرریز میشود. مرد تلفن موبایلش را برمیدارد و بیتوجه به بچهها و همسرش فرار میکند. باقی فیلم درباره بالا گرفتن تنش بین زن و شوهر بر سر این موضوع است. درست مثل بهمنی که در ذهن این دو سرریز کند، این تنش در آغاز به یک شوخی بامزه شبیه است، اما به تدریج بزرگ و بزرگتر میشود و نه تنها زندگی این زن و شوهر بلکه زوجهای اطرافشان را هم در خود میپیچاند و به سقوط میکشاند.
اوستلند در پرداخت داستان و صحنهها بسیار از فیلمساز هموطنش روی اندرسون تاثیر گرفته است. مثلا کاراکتر راننده اتوبوسی که رانندگی بلد نیست شبیه کاراکترهای سهگانه اندرسون است. همینطور صحنهای که درست در وسط یک بحث داغ بین زن و شوهر و زوجی دیگر یک هواپیمای کوچک هدایت شونده به میانشان سقوط میکند و بحث را بیهیچ دلیلی بینتیجه میگذارد. به همین ترتیب، اوستلند با طرح یک اتفاق ساده ـ فرار شوهر هنگام بهمن ـ سقوط ارزشهای انسانی مثل عشق و وفاداری و مسئولیت میپردازد.
“فورس ماژور” جایزه یک نوع نگاه را از جشنواره کان امسال دریافت کرد.
دوست دختر جدید
فرانسوا اُزون یکی از خوشفکرترین سینماگران فرانسه است. یکی از زیباییهای کارهای او تواناییاش در طرح داستانهای منحصر بهفرد در فیلمهایش است. فکر نمیکنم دو فیلم از ساختههای او را بتوان پیدا کرد که موضوعی مشابه داشته باشند. “قطرات آب بر سنگهای گدازان” از اولین ساختههای اوست که بر اساس نمایشنامهای از راینر ورنر فاسبیندر ساخت و به رابطه قدرت در چارچوب رابطه جنسی پرداخت. در “زیر شن” داستان عشق و وفاداری زنی به شوهرش حتا پس از مرگ او را بازگو کرد. در “۲X5 ” داستان یک طلاق را از پایان به آغاز گفت. و پارسال در “زیبا و جوان” به روسپیگری دختری جوان از خانوادهای مرفه پرداخت.
امسال در “دوست دختر جدید” باز بر تواناییاش در نوآوری تاکید کرد. فیلم داستان دو دوست است که از بچگی با هم بزرگ شدند و بعد از ازدواج هم بهترین دوستان یکدیگر باقی میمانند. در آغاز فیلم وقتی یکی از این دو در جوانی میمیرد دیگری متعهد میشود همیشه از فرزند و شوهرش مراقبت کند، اما یک برخورد کوچک فیلم را از شکل متعارفش خارج میکند. یک روز که این زن جوان برای سر زدن به شوهر دوستش به خانه او میرود، مرد را در لباس و آرایش زنانه پیدا میکند. مرد رازش را برای او فاش میکند که همیشه دوست داشته لباس زنانه بپوشد، اما هیچگاه در برابر دیگران این کار را نکرده. اگرچه این راز برای زن جوان شوکآور است، اما به تدریج با این موضوع کنار میآید تا جایی که شوهر دوستش به شکل دوست دختر جدیدش درمیآید.
به رغم نوآوری زیبایی که ازون در طرح داستان دارد موفق نمیشود آن را تا به آخر ادامه دهد و با طرح رابطه جنسی بین این دو داستان را به کلیشه همیشگی میکشاند.
ابرهای سیلس ماریا
الیویه آسایاس، فرانسه
الیویه آسایاس یکی دیگر از فیلمسازان خوش ذوق سینمای فرانسه است. او بیشتر به درون شخصیتهایش توجه دارد تا برون آنها. این است که روانشناسی شخصیت نقش اصلی در تحلیل ساختههای او بازی میکند. او در عین حال فیلمساز کمالگرایی است که هرگوشه فیلمش را به دقت طراحی و اجرا میکند. “ابرهای سیلس ماریا” نمونه خوبی اس که هم از زاویه روانشناسی شخصیت و هم از دیدگاه کمالگرایی او اهمیت پیدا میکند.
ژولیت بینوش در شخصیتی که مسنتر از خودش است در نقش بازیگری ظاهر میشود که دوران جوانیاش را سپری کرده است. او برای بازی در نمایشنامه ای به سوئیس دعوت شده. نمایش درباره رابطه عاشقانه دو زن است. یکی میانسال و صاحب قدرت که در یک شرکت سرمایهگذاری کار میکند و دیگری دختری جوان و زیبا که برای کارآموزی به این شرکت آمده است. زیبایی و جذابیت جنسی دختر جوان و قدرت مالی زن میانسال سلاح این دو در زورآزماییشان برای برتری یافتن بر دیگری است. در نمایش، دختر جوان پیروز میشود.
شخصیت ژولیت بینوش وقتی جوان بود در این نمایش نقش دختر جوان را بازی کرده بود و حالا برای ایفای نقش زن میانسال دعوت شده است. او دستیاری جوان و زیبا دارد که معادلی بر شخصیت دختر در نمایش است. نمایش و واقعیت در هم میآمیزند و بازیگر میانسال تمام تلاشش را میکند که اینبار در زندگی واقعی از دختر جوان شکست نخورد.
“ابرهای سیلس ماریا” بیش از کارهای پیشین آسایاس بینقص است. بازی ژولیت بینوش و کریستن استوارت (در نقش دستیار جوان)، پیچیدگیهای داستان، تصاویر زیبای کوههای آلپ و ابرهایی که مثل مار در بین درهها میلغزد همه بینقص هستند. با این حال نقص فیلم همین بینقصی آن است که آن را از واقعیتهای روزانه دور میکند. زندگی واقعی زیبایی و شلختگی را با هم دارد و همین دیالکتیک است که در نهایت واقعیت را ستایش پذیر میسازد.
“ابرهای سیلس ماریا” از زیباترین فیلمهایی بود که در جشنواره امسال دیدم.
در پایان …
اگر بخواهم فیلمهای امسال را رده بندی کنم چیزی در این حد خواهد بود:
- فورس ماژور
- کبوتری بر شاخهای نشست و در هستی تعمق کرد
خواب زمستانی
دو روز، یک شب
- قصهها
ابرهای سیلس ماریا
دوست دختر جدید
*دکتر شهرام تابع محمدی، همکار شهروند ، در زمینه های سینما، هنر، و سیاست می نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی شیمی در دانشگاه تورونتو است. او جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.