تازه دو ماه بود که داداش رفته بود سرکار، ماه اول حقوقش را که گرفت، درسته گذاشت روی طاقچه و رفت از اطاق بیرون ….. (این حرکت داداش دهن به دهن چرخید و مثل توپ در فامیل و محله پیچید و باعث سرزنش و سرکوفت جوانهای فامیل و محل شد ).
ماه دوم که حقوق گرفت، کنار طاقچه ایستاد و و منو من کرد،که: دیروز دم بانک، یکی از من پرسید ساعت چنده؟ کلی خجالت کشیدم، گفتم ببخشید خونه جا گذاشتم. دیگه باید ساعت خرید، چاره ای نیست.
چند روزی صرف پرس و جو کردن از این و آن گذشت که چه مارک و مدلی بهتر است، واترپروف خوب است یا شبنما؟ هفده سنگ باشد، یا بیست و یک سنگ، بند فلزی باشد یا بند چرمی. تا بالاخره یک کاروان از خانه ما برای خرید ساعت مچی داداش به طرف بازار حرکت کرد.
مامان بود و داداش و عمه که به خاطر خوش سلیقگی اش در تمام خریدهای فامیل چه سببی چه نسبی حضور داشت و پسر عمو به خاطر آشنا بودنش با نبض بازار. اصولن پسر عمو از آن دسته مردهایی بود که از همه کاری سر در می آورند، از تعمیر گردنبند زنش تا شناخت قالی و جواهر و درست کردن ترشی لیته، و تعمیر آبیموه گیری و بافتنی با میل قلاب و تعمیر شیر آبی که چکه می کرد و شمع و پلاتین ماشین و قیمت های بازار ….. . به اضافه من که هرجا می رفتند ، دنبال خودشان می کشیدند، پنج سال بیشتر نداشتم.
در بازار از این دکان به آن دکان، هزار جور بحث و جدل با مغازه دارها و چند مورد دری وری گفتن و شنیدن جریان داشت. تا نزدیکی های ظهر که عطر غذاهای بازار به مشام رسید، دلم ضعف رفت. خسته وکلافه شده بودم. هرچه نق زدم فایده ای نداشت. از محالات بود که خانم والده می گذاشت یک لقمه از غذاهای خوشمزه کنار بازار را لب بزنم. تنها به یک چیز دلخوش بودم وگرنه می زدم زیر گریه، و این که داداشم ساعت مچی خریده و صبح فردا برای بچه های کوچه تعریف می کنم که هفده سنگ هم دارد. تخیلات از این هفده سنگ موج می گرفت و اوج می گرفت و در ذهن تصویر های موهوم می ساخت.
کمی از ظهر گذشته بود که کاروان به خانه رسید. بعد از نهار ساعت داداش دست به دست می گشت. هرکسی چیزی می گفت. دایی بزرگ ساعت را کف دستش گذاشته بود و بالا و پایین می انداخت، انگار که وزنش را تخمین می زد، بعد از چند بار که این کار را تکرار کرد باد لپ اش را خالی کرد و گفت منهم باید بخرم…. بزرگترها به یکدیگر نگاهی کردند ولی خاموش ماندند. از بازنشستگی دایی خیلی سال گذشته بود. به عمرش نه ساعت دست کرده بود و نه نیازش رو حس کرده بود. چشمش هم آب آورده بود. پایش را یک کفش کرد که همین فردا پسر عمو یکی برایش بخرد. بعد از خرید هم به سرعت پشیمان شد و هی نق زد که این ساعت خراب است و کار نمی کند. که همه می دانستیم بی خود می گفت. مامان برای این که خیال اش را راحت کند، گفت می دهم دست پسر عمو ببرد پیش فروشنده، بعد از چند روز ساعت را از کمد بیرون آورد و به دایی گفت: ساعت فروش امتحان کرده و گفته این ساعت سالم است و هیچ عیبی ندارد، دایی که به طور کلی از این خرید پشیمان شده بود، عصبانی شد و ساعت رو در کف دستش بالا و پایین انداخت و وزن اش را تخمین زد و گفت: این ساعت کلی سبک شده سنگ هاش رو ساعت فروش در آورده و دزدیده – در حالی که همه می دانستیم تمام این مدت ساعت در کمد مامان بوده .
ساعت روی دست دایی ماند، و دایی کلافه از این جریان، چشمش به هر کسی که می افتاد، سر درد دلش باز می شد که ساعت فروش نامرد سنگ های ساعتش را دزدیده، و هیچکسی هم دهان باز نکرد که بگوید این حرف چرت است، با پسر عمو هم میانه اش شکر آب شد. ساعت داداش دست به دست می گشت، هرکس چیزی درباره اش می گفت، تا به دست داداش رسید، تا آمد دستش کند، تازه نق نق من شروع شد که می خوام دست کنم، داداش ساعت رو دست من کرد و با وجود این که سگک اش رو در آخرین سوراخ بند بست برای مچ دست باریک من لق می خورد و گشاد بود. لازم شد که به توالت برم ، همان توالت های قدیم که سوراخ اش مستقیم به چاه راه داشت…. حتمن فهمیدید که چه اتفاقی افتاد ….ساعت از دستم لیز خورد و افتاد توی توالت …..
یک مرتبه حیاط خانه ما تبدیل شد به صحنه ی یک تعزیه خوانی و نمایشی تاریخی ….انگار فراخوان محلی اعلام شده بود، همسایه ها همدیگر رو خبر کرده بودند که یک ساعت مچی در توالت افتاده، اهل محل مسلح به سیخ و کج بیل و شن کش و جارختی کج شده، در حیاط خانه ما و دور و بر توالت مانور می دادند. هرکس از کنار من می گذشت یک توپ و تشری حواله ام می کرد. مادر بزرگ در ایوان خانه نشسته بود دعا می خواند و به سمت توالت در حیاط فوت می کرد. در فاصله دعاها زبان می گرفت و روضه می خواند که: آخ بمیرم بچه ام اولین ساعت اش بود. آخ بمیرم تازه رفته بود سرکار. من شده بودم شمر بی امام حسین، همه من رو لعنت می کردند. داداش خودش آن طرف حیاط سرش را میان دست هاش گرفته بود و مثل کسی که پشت در اطاق عمل منتظر خبری از تیم جراحی باشد، بالا و پایین می رفت. همسایه ها با ابزاری که در دست شان داشتند در مسیر حیاط و توالت بی هیچ نتیجه ای در رفت و آمد بودند. بالاخره مقنی رسید و بعد از کندن چند اجر از اطراف توالت، ساعت رو بالا آورد ولی ساعت شکسته بود.