امیر اور

امیر اور از نسل شاعران عبری زبانی ست که زبان عبری را برای شعر امروزی دوباره ساخته اند. خانواده ی او  از بازماندگان لهستانی هولوکاست بودند و تحصیلاتش در زمینه ی الهیات و متون مقدس یهودی بوده است.
شعر او از لحاظ روایت شناسی درخور یک مطالعه ی تطبیقی ست و با شعر معاصر غرب تفاوت های بسیاری دارد.  نزدیکی او به ادبیات اشراقی و متون عرفانی نظیرِ آثار شیخ شهاب الدین سهروردی بر هر خواننده ی فارسی زبانی به وضوح پدیدار است.

********

رُزا جمالی، متولد ۱۳۵۶-تبریز

دانش آموخته ی کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر و کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است. از او تاکنون پنج مجموعه شعر، یک نمایشنامه، تعدادی مقاله و ترجمه منتشر شده است.                          مریم رئیس دانا

رزا جمالی


خالی
 
در انتها خالی ست
پَر وُ بالی باقی نمانده از آن
بال های جهان
 
 
 
کمانگیر
 
سیمای من از باد رهاتر است
تیرهایم از قدم هایم آزادتر
وقتی که پیراهنم را می شکافم، جامه هایم را می دَرَم
کلماتم را، سیمای ظاهری ام را
از هم می شکافم و پاره می کنم
آن جا در آن بالا 
بازی شکاری در نسیم می جهد
آسمان گشاده ترست از من
می شکافم و می دَرَم زندگی ام را
پشتِ سرِ این زندگی
از مغاک تا کوه
چطور به خلاء وَ تهی رسیده ام
در بی وزشی باد به این سکوت رسیده ام
پرتاب می کنم این کمان را
و میان دندان هایم
می گیرم اش.
 
 
 
 
 
 
از چشم میمون ها می نگرم
 
از خلال چشم میمون ها می نگرم جهان را
چنانچه بازی می کنند با جمجمه ام در بالای درخت 
عقابی مرا به آسمان می کشد
به پرواز درآمده ام
چرا که اندرونی، روده ها و شکم ام درونِ خاک است
که با کرم ها می خزم
چه کسی چشمانم را از حدقه بیرون کشیده است؟
در علف ها سبز می شوم
می رویم
زمانیکه دیگر جسم ام پوسیده است.
 
ای جسم من 
چگونه روئیدی؟
 
 
 
شکوفه

وقتی که مردگان برای زایشی دوباره طرح می ریزند
گورستان ها عطر بهار می گیرند.
 
از خواب و رویا به ما نزدیک ترند
که از جهان خود سرگردانند 
باری که در جهانی دیگر بمیرند.
 
به ناگاه حس می کنی آن ها را،
بدن ات می لرزد به ناگهان
وقتی که پشت سرت شبیه ارواح قدم بر می دارند
گنبدی که در منظرگاه توست، آسمان آبی، ابرهایی سبک
که پرده ای ست نازک 
و پناهت نمی دهد.
 
صدای زنگ ها و گوش ماهی هاست
که به گوش های تو نزدیک است
هر نفسی که به درون می گیری
انگار که بازگشت ارواح است.
 
آیا بهار همان است که در جسم ها نمایان شده؟
آینه هایی درخشان در باد آویزان است
چشم ها همه جا در حال شکفتن است.
 
سنگ نبشته
تو می گردی و می گردی و گردی
دور دور می گردی
جاده از من گردیده است
بنشین با درخت توت سفید و تاک سفید
بین آب ها و سایه ی درختان و سپیدی سنگ
اینجا قرار گرفته ام، مردی جوان و یک پادشاه.
 
صورتم مرمر سفید است
دست هام
پاهام
سرخس پوشیده ام با برگ هایی ریخته
من هم به جایی دور نرفته ام
من هم زمانی زنده بوده ام.
 
جاده از من رو برگردان !
تو و این گردیدن
و توت ها را درمقابلم ویران کن!
 
 
 
سایه
شبیه جسمی در زمان
چه ساده است که فراموش اش  کنی
وقتی که نور را تنظیم می کنی

                                  حجم می گیرد

                                              و بزرگ تر می شود.

در ابتدا بچه جانوری ست که تاریکی می زاید

که بیرون کشیده اند آن را از دلت

هرچند بدین خاطرست که

توله هایت را با زبانی گرم می لیسد.

و هر آن زمان که بدان فکر می کنی

عزیزت می دارد

که مردگان برآن جناق کشیده اند

درست کمتر از یک ساعت

به بلندی یک پا 

در هر قدم اش تو را به دندان می گیرد

که زندگی کند و

باقی بماند.

هر چه بیشتر سایه می اندازد

بیشتر درک اش می کنی

ملموس تر است انگار.

قدم هایت بر پل کُند شده است

شب رودخانه ای ست

حیوانی که سایه وار طول و عرض یافته 

در تاریکی ماغ می کشد

دندان صدها مارست اگر که می ترسی

اما به دستی و یا که استخوانی تو رام اش می کنی

یا که این عشقی دیگر است

و چه اهمیتی دارد

که چیست این؟…

به هر تقدیر

 دیری نمی پاید

که تو و سایه ات

از درون یکی خواهید شد.

 
 
 
 
چهره
 
سرم ابری ست بر سیمای جزیره
                                   و باد های موافق که می وزند.
 کوه ها و سایه سارانش
تکه هایی روشن و خاکستری رنگ
در اشرافی آینه گون بر آب
تکه هایی سایه گون از صورت ها
در حرکتی ممتد، ممتد و یک بند
چهره هایی که بوده اند
همیشه بوده اند
و خواهند بود
همین جا و کم ازینجا و بیش ازینجا
بر ساحلی از یک چشم، مردگان جمع اند
                                که آب تنی کنند
                                          که برخیزند
                                                  و بمانند.
 
چهره ام بر صورتِ این جزیره افتاده است
با موج هایی که بر صورتم می غلتند
تروا، اورشلیم، اسکندریه و رُم
                             بر می خیزند 
و فرو می افتند.
هنوز از دیوارهای شهر دود بلند است
شمشیر ها در فلق می درخشند
بر می خیزم و فرو می غلتم
چهره هایی که بوده اند، همیشه بوده اند
تکه هایی خاکستری رنگ
بر آینه ای که آب از خود ساخته است.

 
Amir Or translated to Persian by Rosa Jamali
Poems in the order of appearance: 

Emptiness/ Archer/I Look Through the Monkey’s Eye
/Bloom/Epitaph/Shadow /Face