مگو عشاقِ جان رفـتـنـد و شهـر عشق خالی شد
جهان پُـر شمس تبریزست، کو مردی چو مولانا؟
{سیری در غزلهای مولانا}
در این دوره غزلهای شاد و آهنگین بسیاری بر زبان او جاری شده که بازگوکننده هیجانهای مستانهی اوست:
من طربم، طرب منم؛ زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخِ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
من سر خود گرفته ام، من ز وجود رفته ام
ذره به ذره می زند دبدبهی فنای من
یار برفت و ماند دل، شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می تپم تا به صبوح، وایِ من
تا که صبوح دم زند، شمس فلک علم زند
باز چو سروِ تر شود، پشت خم دوتای من
ساقیِ جانِ خوبرو باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من
گفت که “باده دادمش در دل و جان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من”
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او گوید نکته های من
ساقی آدمی کُشاَم، گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او، روح بود سخای من
باده تویی سبو منم، آب تویی و جو منم
مست میانِ کو منم، ساقی من سقای من
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این، شعشعه ضیای من
شمس که بود؟
شمسالدین ملکداد تبریزی بی تردید یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین عارفان تاریخ تصوف ایران است. جدا از آنچه که مولانا در دیوان خود از جلوههای شمس بازتاب میدهد، اندیشه و حکمت او در مقالات شمس، این ادعا را ثابت میکند.
مجموعه مقالاتی که به نام شمس دردست است، نشان می دهد که شمس در عرصه عرفان و مذهب صاحب نظر و کامل بوده و شناختی دقیق از دانشهای زمان خود داشته است. روایت شده که در مجلسهایی که شمس سخن می گفته بیان او چنان شور و حالی ایجاد میکرده که مولانا دستور می داده تا سخنان او را بنویسند، که “مقالات شمس” همان سخنرانیهاست. اگر شمس، بنابر برخی شایعهها، از آگاهیها و معرفت برتری برخوردار نبود شخصیتی چون خداوندگار بلخ چگونه دلباختهی او میشد؟ زبان نثر مقالات، که زبان خودِ شمس است، به گواهی اهل ادب، بسیار روان، شیوا، ادیبانه و زیباست و نشانهای از کمال دانش اوست.
در کودکی به دلیل سیرها و عوالم روحانی که داشته پدرش او را دیوانه میپنداشت و به حالش می گریست! وی در تبریز و شهرهای دیگر چندی را در کلاس درس استادان نامدارِ زمان خود گذراند ولی به رضایت روحی نرسید و سیراب نشد. به سیر و سفر پرداخت تا کسی را بیابد که توان درک سخنش را داشته باشد و خود نیز از او بیاموزد. در این سفرها با بزرگانی چون اوحدالدین کرمانی در بغداد، شهابالدین سهروردی (شهید) در حلب، محیالدین ابن عربی در شام، و جز این ها دیدار و گفتوگو کرده، اما هیچ کدام را مطلوب خود نیافته است.
او را “شمس پرنده” یا “شیخ پرنده” نیز خواندهاند؛ چرا که در هیچ جا اقامت نمیگزید و دوست نداشت شناخته شود. با کار تدریس و معلمی و حتا کارگری، روزگار میگذراند. برخی گفتهاند، شمس از رهروان بزرگ فرقه ملامتیه بوده و کوشش می کرده مورد پذیرش کسی قرار نگیرد، که درست نیست. درست آنست که او خود هیچ کس را نمیپذیرفته زیرا سخنش را نمیفهمیدند. با اجتماع نمی جوشید، شاید به این دلیل که دیدگاه های خاص هستی شناختیاش را نمیپسندیدند. او کسی را نمییافت که یکپارچه “دل” باشد، و از این بابت در رنج بود. چنین بود که ترجیح میداد ناشناس بماند. برای یافتن کسی که او را درک کند و مجذوبش شود، پیوسته سفر میکرد.
چنان که از مقالات بر میآید، “شمس با هیچ کس تعارف ندارد، به هیچ کس بدهکار نیست، از هیچ کس نمیترسد، و به هیچ کس باج نمیدهد. زبان شمس زبانیست رُک و راست، تیز و بُرّنده، فشرده و موجز، و به سادگی و بدون حاشیه رفتن و تردید و مسامحه، اصل مطلب را تعریف میکند.”
شاید بهترین سرچشمهی شناخت شمس، مقالات باشد؛ زیرا در این مجموعهی ارزشمند، شمس، بخش های مهمی از زندگی خود را تعریف میکند و خطاب به شنونده، مریدان، مولانا، و دیگران حرفهایش را میزند، بی پروا و بدون رودربایستی.
“ناسازگاری در طبع او بود، و همین طبع ناسازگار بود که او را از تعلق … به عادات، دور نگه داشته … و در عین حال، تضادی در احوال او به وجود آورده بود که شناخت او را برای آشنایان دشوار میکرد. موجودی ناعادی بود که ناشناسانه با مردم عادی میآمیخت. موحدی بود در جستوجوی خدا که ملحد جلوه میکرد. از بررسی زندگی او در مییابیم که از روزگار خردسالی عشق به خدا (حق) در دلش خانه داشته است. علوم اهل مدرسه را آموخته بود ولی این ها را مانع از رسیدن انسان به کمال میدانست. مصاحبت صوفیان را هم خوش نداشت، که آنها را از حقیقت درویشی بسی دور میدید.”.
به سخن خودش، از سالهای پیش از بلوغ در مجلسهای سماع صوفیان حاضر می شده است. سماع را مایهی رهایی از خود و رسیدن به مقام “دیدار” – نزدیکی به خدا – میدانست. دربارهی چله نشینی درویشان گفته است: “یکی که چهل روز او را در خانهای باید رفت تا او خیالی بیند، او آدمی باشد یا او را کسی گویند؟”
شمس هرگز ادعای شیخی و ارشاد نکرد. زیرا تظاهر به زهد و انتساب به سلسله را دوست نمی داشت و تنها در پیِ یافتن کسی بود که نه تنها اهل حرف نباشد بلکه سخن وی را دریابد. “مرا در این عالم با عوام کاری نیست، برای ایشان نیامدهام. این کسانی که رهنمای عالمند، انگشت بر رگ ایشان مینهم”. وی ویژگیهای دلخواه خود را تنها در مولانا یافت. و تنها مولوی بود که “غریبه” را در همان برخورد نخست شناخت و دل بدو سپرد.
این سرعت دگرگونی و رسیدن به کمال مطلوب، به یقین نشانگر آن است که مولانا سالها، شاید ناخودآگاهانه، انتظارش را میکشیده است. مولانا از دوران خردسالی از چندین استاد بهرهمند شد، ولی شمس چیز دیگری بود: “چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد”:
گر شاخها دارد تَری، ور سرو دارد سروری،
ور گل کند صد دلبری، ای جان تو چیزِ دیگری
شمس با مولانا چه کرد؟
نشانههایی در دست است گویای آن که ۱۵ یا ۱۶ سال پیش از آن روز سرنوشتساز تاریخی، آن دو در دمشق دیداری داشتهاند. اما به نظر می رسد که در آن روزگار نه مولانا این مولانا بوده و نه شمس این شمس! افلاکی در مناقب اشارهای دارد: “اول بار. . . روزی در هنگامهی مردم شهر دمشق حضرت مولانا دست مبارک مولانا شمسالدین بگرفت؛ فرمود”صراف عالم مرا دریاب”! تا حضرت مولانا شمسالدین از عالم استغراق خود به خود آمد مولانا رفتهبود.”
شمس نیز در مقالات در چند مورد اشاره میکند به یک شکیبایی پانزده ساله:
“… این سخن که زهی صبر تو پانزده سال، بر وجه سؤال نگفت…”؛
و:
“مطلوب، شانزده سال در روی دوست مینگرد، که طالب بعد از پانزده سال او را اهل سخن یابد…”؛
و:
“… از مولانا به یادگار دارم، از شانزده سال
که میگفت که خلایق همچو اعداد انگورند [کثرت]
عدد از روی صورت است،
چون بیفشاری در کاسه، آنجا هیچ عدد هست؟”
بنابراین، شمس مولانا را از سال ها پیش از دیدار سرنوشتساز، میشناخته و دورادور مراقب حال او بوده است. بررسی زندگی و روحیات سلطانالعلما و مولانا آشکار میکند که هم پدر و هم پسر، در عین برخورداری از برترین مقام و موقعیت علمی و منزلت اجتماعی، به دلیل تفکر عرفانیشان، بین مدرسه و خانقاه سرگردان بودهاند. این نکتهای است که از دیدهی جستوجوگر و گوهرشناس “صراف علم معنا” – شمس پرنده – هیچگاه دور نمانده بود. شمس میگوید:
“به حضرت حق تضرع میکردم که مرا به اولیای خود اختلاط ده و همصحبت کن!
به خواب دیدم که مرا گفتند، تو را با یک ولی همصحبت کنیم.
گفتم کجاست آن ولی؟
شبِ دیگر دیدم که گفتند: در روم است.
چون بعد چندین مدت بدیدم، گفتند که وقت نیست هنوز!”
. . .
“میلم از اول با تو قوی بود؛
الّا میدیدم در مطلع سخنت که آن وقت قابل نبودی این رموز را.
اگر گفتمی مقدور نشدی آن وقت، و این ساعت را به زیان برده بودیمی! زیرا آن وقتت این حالت نبود!”
شمس هنگامی که احساس کرد زمان مناسب فرارسیده تا سخن گوید، فرصت را از دست نداد و با مولانا بسیار صریح و رُک رو به رو شد:
“بسیار خوب، ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامهی دهری و همه چیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت راهم نه یک بار و دوبار بلکه هزار بار خواندهای … “.
لحن برُنده و رُک شمس خطاب به مولانا در مقالات بسیار چشمگیر است:
“اول بر او همهی راهها را بستم – که من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم. از تو خواهم سخن؛ از آنِ تو کو؟”
“سخن بگو! تو کیستی؟ … از آنِ تو چیست؟”
روشن است که هدف شمس این بوده که مولانا پیلهای را که مجلسهای وعظ و دانشهای زمان و استادان پیشین و حرمت و عزت اجتماعی و، به ویژه ، مریدان به دور او پیچیدهاند، بدراند و گوهر خودش را- همان گوهری که شمس در او یافته – آشکار کند. شمس به مریدان مولانا، که میخواستند او یک سلطانالعلمای دوم باشد، میگوید:
“شما قدر این گوهر را نمیدانید!”.
شمس این توانایی را داشت که در ذهن و روح مولانا تصرف کند و او را متحول سازد. البته، نباید آمادگی شگفت انگیز مولانا راهم برای این دگرگون شدن شگرف نادیده گرفت. او بسان بشکه باروتی بود که کلام شمس، چاشنی انفجارش شد.
به تحقیق زنده یاد زرین کوب، آموزههای شمس را در دو تعلیم میتوان خلاصه کرد: “ترک باطل، که به اعتقاد وی انسان خداجوی را ازاشتغال به چون و چرای فلسفی و تسلیم به خیال های مُترسّمان صوفی یا مدعیان ولایت مانع میآید؛ و گرایش به سماع، که سالکِ راه را از خودنگری و هم از غیرنگری – که تظاهر به عفت و طمأنینه و سکون و وقارِ مجعول ِ به خود بربسته، لازمهی آن است – رهایی میدهد و با جهیدن از ورطهای که بین انسان و خدا فاصله میاندازد، اورا به آنچه مطلوب اوست میرساند.”
آنچه مولانا از شمس آموخت، در مدرسه، از پدر، و از استادان دیگر نیاموخته بود. شمس با علم حال سرو کار داشت و مولانا این گوهر را تنها در او یافت، که در هیچ کس دیگر ندیده بود. پس، همین بود که عاشق شمس شد و از همه دنیا و دیگران برید و تنها با شمس نشست. دیدار آن دو با هم، دیدار دو گوهرشناس بود با گوهر:
رفتم آن جا مست و گفتم: “ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار!”
گفت: “بنگر گوش من در حلقه ایست
بستهی آن حلقه شو چون گوشوار”
زود بردم دست سوی حلقه اش
دست بر من زد که: “دست از من بدار…
اندر این حلقه، تو آنگه ره بَــری
کز صفا دُرّی شوی تو شاهوار
حلقهی زرّین من، وآنگه شبه؟
کی رود بر چرخ، عیسا با حمار؟!”
مولوی آن چه را که شمس از همان آغاز، قاطعانه از او خواسته، و نتیجهای را که حاصلش شده، چنین بیان میکند:
مرده بُدم زنده شدم؛ گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که: “دیوانه نهای، لایق این خانه نهای”
رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که: “سرمست نهای، رو! که از این دست نهای”
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که: “تو کشته نه ای، در طرب آغشته نه ای!”
پیشِ رخِ زنده کُنَش کشته و افکنده شدم
گفت که: “تو زیرککی، مست خیالی و شکی”
گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم
گفت که: “تو شمع شدی، قبلهی این جمع شدی”
جمع، نیام شمع نیام، دودِ پراکنده شدم
گفت که: “شیخی و سری پیش رو و راهبری”
شیخ، نیام، پیش نیام، امر تو را بنده شدم
گفت که: “با بال و پری، من پر و بالت ندهم”
در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم!
. . .
همین یک غزل، اگرچه بسیار غزلهای دیگر هم هست، بی هیچ تردید، دگرگونی سترگ روحی مولانا را پس از همدمی و مصاحبت با شمس بازگو، و تمامی سیر او را از حالت دوران فقاهت به دوران عاشقی، تصویرسازی مینماید.
کسی هرگز تصورش را هم نمیکرد که روزی مولانا با آن همه عزت و مرتبه و منزلت علمی و اجتماعی و مذهبی چنان مجذوب غریبهی تازه از راه رسیدهای، که تازه معلوم نیست چه موقعیت و منزلتی – البته در چشم بیخبران – دارد بشود که یکباره همهی احترام اجتماعی و زندگی پر جلال خود را نادیده گیرد و در خدمت و گوش به فرمان او بنشیند. مولانا پیش از دیدار شمس همه چیز داشت و “همپر جبریل” پرواز میکرد ولی در خدمت شمس، آن پر و بال را به دور افکند:
همپر جبریل بُدم، ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او، تا چه کنم من پر خود؟
شمس در زمینهی پرورش مرید، استادی بس سختگیر و بی باک بود. با آن که می دانست آن که را که میجُسته در مولانا یافته ولی آزمونهای بسیار دشوار در راه او مینهاد تا از استحکام ارادت و پایداری او در سفر عشق اطمینان حاصل کند. هیچ بیانی جز کلام خود مولانا نمی تواند شرح این دشواریها را به گونهی نمادین به تصویر بکشد:
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت “کز دریا برانگیزان غبار”
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت “کز آتش تو جاروبی برآر”
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت “بیساجد سجودی خوش بیار”
آه! بیساجد سجودی چون بود؟
گفت “بیچون باشد و بیخارخار”
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا بِـرُست از گردنم سر، صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
و . . .
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
و باز در غزلی دیگر:
یار مرا می نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر می کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگینم بِـمَـزَد تا که به من مُهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه کند، نطفه برد خلق کند
خلق کُشد عقل کند، فاش کند محشر خود
گاه براند به نِیام همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود
من به شهادت نشدم مومن آن شاهد جان
مومنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود
مولانا چنانکه از اظهارنظرهای شمس درباره او فهمیده میشود از همه آزمونهای دشوار پیرش، آنگونه که از یک مرید راستین انتظار میرود، پخته و به کمال رسیده بیرون میآید، آن سان که شمس رسالت خود را به پایان رسیده می بیند.
تأثیرگذاری متقابل
در مورد تاثیرگذاری این دو شخصیت بر یکدیگر و نیز تاثیرپذیری آنان از یکدیگر، بررسیها و تفسیر و تعبیرهای فراوانی شده است. چه شد که مولوی زندگی پر از حشمت و جلال خود را ترک گفت و به عارفی شوریده حال تبدیل شد، و چه شد که شمس پرنده، رام درگاه مولوی شد؟
مولانا، پیش از دیدار با شمس، فقیهی بود دانشمند، با اندیشههای عارفانه. او در دامان کسانی چون سلطان العلما و سید برهان الدین محقق ترمذی پرورش یافته و از عرفان شیخ نجم الدین کبری، مراد پدرش، بهره برده بود. این استادان، و نیز عطار نیشابوری، درون آتشناک او را کشف کرده و شناخته بودند که سخنان شگفت انگیزی درباره او بر زبان آوردند. عطار گفته بود، “زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند”؛ و شهاب الدین سهروردی وقتی در حلب مولانا را دید که از عقب پدرش روان است گفت، “بحر از عقب جوی روان است!” با این حال، هیچ یک از این شخصیت ها، که در روزگار خود سرآمدِ عارفان به شمار می رفتند، دگرگونی سترگ روحی را که شمس در او سبب شد، ایجاد نکردند.
شک نیست که مولانا هم اثری شگرف بر شمس داشته است. از خود شمس بشنویم:
“خوب گویم و خوش گویم. از اندرون، روشن و منورم.
آبی بودم ، بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم،
تا وجود مولانا بر من زد، روان شد.
اکنون میرود خوش و تازه و خرّم.“
وی بارها و بارها مقام مولانا و عظمت او را مورد ستایش قرار داده است. در جای جای مقالات میخوانیم:
“… صدهزاران همچون شمس الدین تبریزی از عظمت مولانا ذرهای بیش نیست…”
“خُنُک آنکه مولانا را یافت! من کیستم؟
من، باری یافتم؛ خُنُک من!”
“زهی آدمی که هفت اقلیم و همهی وجود ارزد. ایشان آدمیاند! . . محمد دستِ تو بگیرد، به موسا و عیسا بنماید که «چنین کسی امّت من است» . . .”
“والله که من در شناخت مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلف نیست . . . مرا هر روز از حال و افعال او چیزی معلوم میشود که دی نبوده است . . .”
مولانا نیز دربارهی شمس سخنها دارد:
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پردهی برجان چو خود را جلوه کرد
جان ما بی خویش شد زیرا که شه بی خویش بود
وی در مثال، خود را به ایاز تشبیه میکند در برابر محمود و او را سلطان سلطانان جان میبیند:
شمس تبریزی، تویی سلطان سلطانانِ جان
چون تو محمودی نیامد، همچو من دیگر ایاز
شمس روشنگر حقایق است و بر روی زمین ظاهر شده تا دل امکان یابد که بر آن جان غیر زمینی بوسه زند:
خورشید حقایقها، شمس الحق تبریز است
دل، روی زمین بوسد آن جانِ سمایی را
لوح و قلم ازلی به ظهور نام شمس مباهات دارند:
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
و …
شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در بیشه جان ما، آن شیر وطن دارد
و …
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
و …
تافت ز تبریز، رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید
و …
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر
و …
شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دیدهی نمگینک
در غزلی دیگر مولانا از شمس تصویری پیش روی ما میگذارد که مقام و منزلت او را آنچنان که خود میدیده نشان میدهد، و اعتراف میکند که:
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمنبری، لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیات مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیات را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم بگفت “برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد!”
برو ای تن پریشان، تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو، تا نَرَستم، دل دیگرم نیامد
و هرگاه بخواهیم همه سخنانی را که مولانا دربارهی شمس گفته در اینجا نقل کنیم، دوهزار غزل خواهد بود!