شهروند ۱۱۸۲ ـ ۱۹ جون ۲۰۰۸

ساعت دوازده و بیست دقیقه بود که وارد راهروی قطار شد. وقتی آخرین ترن شب از راه رسید و در کوپه ای نشست در فکر بود. “چقدر زندگی بازیای عجیب و غریبی داره! پر از حوادث ناشناخته اس! پر از چیزای پیش بینی نشده!”
یاد سالهای پیشین و نوروزهای گذشته افتاد. عید نوروز، لباس نو و جشن بود. در خانه ی خاتون همه چیز واقعی بود. عید، شادی بود. عید، عطر بهار و گل بود که پراکنده می شد. عید، خاک و زمین زیر پا بود که از خواب زمستانی اش بیدار می شد. عید، به همه چیز جان می داد و جوانه های ترد بر سر شاخه های درختان و نسیم شاداب و خنک و دلچسب و ماهی جنبنده و قرمز در تنگ های بلور . . . در خانه ی فرزانه و حسن اثری از ماهی قرمز نبود و سمنو؟ فرزانه به جای سمنو کنسرو شیره ی بلوط گذاشته بود.

ـ “نوروزی بدون ماهی های قرمز! کدوم یک از ما جنگ رو پیش بینی می کرد؟ یا تموم این اتفاقات رو؟ چه کسی پیش بینی می کرد که روزی کشورش عوض بشه؟ برای همیشه از ایران بره؟ زبونش رو عوض بکنه؟ من هیچوقت فکرش رو نمی کردم که روزی نوروزم رو در کنار جونورایی مثل نصرت زاده بگذرونم. آخه کی می تونه کنسرو شیره ی بلوط رو به اسم سمنو بپذیره؟” قطار به ایستگاه مورد نظر رسیده بود. از قطار پیاده شد و به سمت راهروی مترو رفت. در راهروی مترو بوی گاز اشک آور پیچیده بود و همه به سرعت می دویدند تا از محوطه ی آلوده به گاز خارج شوند. حتما آنجا دعوایی رخ داده بود. از پشت سرش صدای مستانه نامفهومی را شنید، به پشت سرش نگاه نکرد و قدمهایش را تندتر کرد تا خود را به آخرین مترو برساند. همچنان که با سرعت گام برمی داشت در کنارش هیکل درشتی را دید که صاحب صدا بود و مستانه چیزی را به صدای بلند می خواند. از او فاصله گرفت و گام هایش را تندتر کرد، برای لحظه ای با خود گفت: “کاش همانجا مانده بودم.”


ـ “میترا جون، سیگارمون تموم شده، من دستم بنده، برو سر کوچه برامون سیگار بخر!” صدای فرزانه را به یاد می آورد.

ـ “میترا جون، سر راه از عرب سر نبش خیابون دو بطر شراب برا مهمونا و یه بطر آب پرتقال برا بچه بخر!” صدای حسن را به یاد می آورد.

ـ راستی نون یادت نره، نون هم نداریم.” صدای فرزانه را به وضوح در خاطر داشت.

صدای آمدن مترو را شنید و دوان دوان در راهرو به سمت مترو دوید و در پشت سرش صدای دویدن مرد قوی هیکل را می شنید. صدای بوق مترو می آمد که خود را به داخل کوپه ای انداخت ولی در فورا پشت سرش بسته نشد. دستانی بزرگ به دنبال او در را گرفت و هیکلی درشت خود را به داخل انداخت و دستی بزرگ بر شانه ی میترا فرود آمد.

ـ “به من دست نزن کثافت!” بی اختیار صدای فریاد میترا شنیده شد. با عجله از مرد سیه چرده دور شد و بر روی آخرین و دورترین صندلی کوپه نشست. صدای آواز مستانه ی مرد و غرغرهای او و متلک هایش خطاب به مسافران شنیده می شد. صدای نامفهوم و پرخاشگر آهسته آهسته به میترا نزدیک می شد و بر روی صندلی روبرویش قرار می گرفت، برخاست تا جایش را عوض کند، دستی بزرگ راه را بر او بست.

ـ “دستت را بردار، می خواهم بروم.” صدای کلافه ی میترا بود که با خشمی ناگهانی بر روی دست مرد سیه چرده فرود آمده بود. ناگهان صدای آواز نامفهوم قطع شد، هیکلی درشت از جایش برخاست و دستی بزرگ بر پشت گردن میترا فرود آمد و دستی دیگری بر سرش کوبیده شد: “من که چیزی نخواستم جنده. پس چرا اینقدر اخم و تخم می کنی؟” مانند جوجه ای در میان دستان بزرگ گیر افتاده بود. باز دستی بزرگ بر سرش کوفته شد و توی کمرش و باز بر سرش و بر پهلویش. چشمانش به مسافران می نگریست که بی تفاوت ایستاده بودند و به مردی که در کنارش نشسته، روزنامه می خواند.

ـ “آقا، کمکم کنید!” مرد سرش را توی روزنامه اش بیرون آورد و به آنها نگریست: “چرا او را می زنی؟”

ـ “به تو مربوط نیست. تو روزنامه ات را بخوان!”

ـ “آقا خواهش می کنم کمکم کنید!” نگاه مسافران را می دید که بر روی آنان متوقف شده است ولی هیچکس تکان نمی خورد.

ـ “مگر تو این دختر را می شناسی که او را می زنی؟”

ـ “آره. ما مسئله ی خانوادگی داریم. الان داریم مشکل خانوادگی مان رو حل می کنیم” و ضربه ای دیگر بر سر دختر بیگانه فرود آمد.

ـ “دروغ می گوید. من این مرد را اصلا نمی شناسم.” مرد بیگانه روزنامه اش را بست و از جایش برخاست: “آقا این خانم شما را نمی شناسد، پس چرا او را می زنید؟”

ـ “به تو چه مربوطه، چه کسی به تو گفته تو کار ما دخالت کنی؟ بتمرگ سر جات!” صدای مرد سیه چرده بود که مرد دیگر را به سوی صندلیش هل داده بود. دست مرد بیگانه دستگیره ی سرخ رنگ آژیر خطر را کشیده بود و همزمان با افتادنش بر روی صندلی قطار تکان های شدیدی خورد و بالاخره ایستاد و در کوپه باز شد ولی میترا همچنان در میان دستان بزرگی گرفتار بود. مرد درشت هیکل بیگانه پیش از آنکه از در کوپه بیرون بپرد و فرار کند با دستان بزرگش دو سیلی محکم در گوش او خوابانید.

ـ “جنده همه اش تقصیر تو اه!” دستان بزرگ به سمت مرد بیگانه برگشت و مشتی حواله ی آرواره ی او کرد و سپس ناگهان از در بیرون پرید و دوان دوان دور شد.

ـ “ازتان متشکرم، آقا شما به من خیلی لطف کردید.” صدای میترا بود که از میان صورت کوفته ولی برافروخته اش بیرون می آمد.

ـ “آدم نمی داند چکار کند! خیلی مواقع آدم دخالت می کند و به آدم می گویند که این جزیی از زندگی خصوصی ماست، خیلی مواقع هم هست که مانند وضعیت شماست. آیا شما واقعا او را نمی شناختید و او شما را به این شکل کتک می زد؟”

ـ “نه. موقعی که من سوار مترو شدم . . . او با دستش به پشتم زد و . . . من بی اختیار عصبانی شدم . . . و به سرش فریاد کشیدم و . . . او هم تلافیش را بر سرم درآورد.”

ـ بهترست بگویید تلافیش را سر ما درآورد، . . . من در ایستگاه بعدی پیاده می شوم. . . شما تا کجا می روید؟” مرد بیگانه روزنامه اش را درون ساکش گذاشت.

ـ “من سه ایستگاه بعد پیاده می شوم.”

ـ “می توانید به خانه بروید.”

ـ “سعی ام را می کنم، ناچارم.” مرد بیگانه ساکش را برداشت.

ـ خب، من رفتم”

ـ “ازتان متشکرم، این روزها هر کسی به آدم کمک نمی کند، برای همین ازتان سپاسگزارم.”

ـ “مواظب خودتان باشید!” مرد بیگانه از در مترو بیرون رفت. در صندلیش کز کرده بود و چیزی جلو چشمانش دودو می زد.


هنگامی که وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد همچنان چشمانش همه جا تار می دید. چراغ نئون ساختمان روبرو مرتب خاموش و روشن می شد. چراغ را روشن کرد و به سوی پنجره رفت. تنش کوفته تر از آن بود که توان لباس کندن را داشته باشد، نگاه تارش به عکس خود در آینه افتاد.

ـ روشنایی شیرین شرق” چطوری؟ تو پاریس بهت خوش می گذره؟” پوزخندی بر لبانش نقش بست، به تصویر خود در آینه نزدیک شد، بالای پلک راستش کبود شده بود.

امیر پلک هایش را بوسیده بود و گفته بود: “همه ی آدما نمی دونن با گل سرخ چه جوری رفتار کنن؟” آیا خود امیر این را دانسته بود؟ چیزی از درون گلویش را فشرد. کنار پنجره ایستاد. راستی برای چه ادامه می داد؟ چه نیرویی مانعش می شد تا خود را از پنجره به بیرون پرتاب نکند؟ و چه چیزی باعث می شد که نیرو داشته باشد تا بتواند پیراهن خوابش را به تن کند و آرام مانند همیشه در کمال بردباری به تختش برود و پلک هایش را برهم بگذارد؟ چقدر خسته بود و چقدر نیازمند خوابی طولانی و عمیق. راستی قرص های خواب آور را در کجا گذاشته بود؟

امیر گفته بود: “نصف قرص نیم ساعت قبل از خواب، برات کافیه. این قرصا خطرناکه برا همین بدون نسخه به کسی نمی دن، نباید تو خوردن این قرصا زیاده روی بکنی.” خواب کجا بود؟ چرا خواب از او می گریخت؟ یک خواب سنگین! یک خواب طولانی! چیزی مانند سفری طولانی! شیشه ی قرص ها را در دستش گرفته بود و درش را باز می کرد: “اگه یه دفه همه شون رو بخورم چی می شه؟” ناگهان چیزی مانند پاسخی به فکرش او را سبک کرد. فکر اینکه بدون او از دنیا چیزی کم نمی شد؟ فکر اینکه حضورش در دنیا آنقدر ریز و ناچیزست که نبودش احساس نمی شود، حس اینکه هیچوقت نه با زندگی و نه با مرگش نمی تواند چیزی را دیگرگون کند، حس اینکه هیچوقت نخواهد توانست کاری بکند، حس اینکه یگانه دارایی او زندگیش است و این زندگی برای همه آنقدرکوچک و ناچیز و بیهوده است. یک فرصت! یک زندگی! یک بار زندگی کردن! آیا دفعات بعدی هم در کار بود؟ مگر کسی هم بازگشته بود تا شهادت بدهد که باز هم فرصت هست و هنوز زندگی تمام نشده؟

ـ “عیبی نداره. مهم نیس. مهم نیس. باید سعی کنم حداقل همین یه بار رو درست زندگی کنم. آخه به من چه مربوطه که بقیه سعی خودشون رو نمی کنن؟ من بازم سعی می کنم. سعی می کنم تا بتونم حداقل ـ بقیه ی همین زندگی رو ـ درست زندگی کنم و تازه به بقیه چه مربوطه؟ و یا اصلا با بقیه توی جهنمتسویه حساب می کنم.” دانه ای از قرص ها را برداشت و به دو نیم کرد و در دهان گذاشت و لیوانی شیر سر کشید. حالا کمی جان گرفته بود. لباس خوابش را بر تن کشید و آهسته با تنی کوفته در رختخواب سرید. خسته تر از آن بود که بتواند نکته ها و لحظات خوب زندگیش به یاد بیاورد.

“فکرش رو که می کنم، می بینم اونقدرام بد زندگی نکرده م. شاید اینم خودش دوره ایه که باید از سر گذراوند؟ آره، چرا که نباشه، از کجا معلوم؟ شاید اینم یکی از هفت وادی به سمت سیمرغ بزرگ باشه!؟ مهم نیس. مهم نیس. فقط امیدوارم این دوره زود تموم شه.” چشمان خسته اش را بسته بود. باید می خوابید. باید یه چیزی زیبا و آرام بخش می اندیشید، چیزی مانند گردش ماهی های قرمز در تنگ بلور خاتون.

ـ “راستی ماهی های قرمز فایده ای ندارن خطرناک هم نیستن، البته کوچیکترین ضرری هم ندارن. حضوری آرام و ساکت دارن، هستن دیگه، همین. با این همه ماهی های قرمز زندگی را زیبا می کنند و همین کافیست.”

حالا خاتون در خانه اش، در کنار همه ی افراد خانواده و طایفه ی بزرگش، کنار سفره ی هفت سین چشم به راه تحویل سال نو و آمدن نوروز نشسته بود و میترا کودکی پنج ساله بود که به تنگ بلورین خیره شده بود. ماهی قرمز در تنگ بلور آرام و سیال می چرخید، فلس هایش به نرمی در آب باز و بسته می شد. ماهی قرمز برای کودک، آوازی بی صدا داشت.