من در فرانسه در خانواده ‌ای اهل ترکیه به دنیا آمدم. ما در آپارتمان کوچکی در یک برج مسکونی زندگی می‌کردیم که در آن نوری که از لابه‌لای پرده‌ها می‌تابید با حلقه‌های دود سیگار به هم می‌آمیخت. در این آپارتمان بوی تند تنباکوی فرانسوی، سوری و ترکیِ‌ موجود در بسته‌بندی‌های فرانسوی به مشام می‌رسید. خانه‌ی ما پاتوق مهاجران، دانشجویان، کارگران و چپ‌گرایان بود. آنها بیش از مطالعه‌ی آثار دوبووار، نوشته‌های آلتوسر و فانون را می‌خواندند و با شور و شوق از انقلابی حرف می‌زنند که عقیده داشتند به زودی رخ خواهد داد. وقتی به یاد اولین خانه‌ام می‌افتم چنین تصاویری در ذهنم نقش می‌بندد.

بعد از مدت کوتاهی پدر و مادرم از هم جدا شدند. پدرم در فرانسه ماند و مادرم مرا با خود به ترکیه برد. ترکیه میهن مادرم بود اما برای من کشوری جدید بود. بعضی از قدیمی‌ترین خاطراتم آمیخته با حس بی‌جا و مکان بودن است زیرا احساس می‌کردم که به آنجا تعلق ندارم.

ما به محله‌ ی مادربزرگ مادری ‌ام رفتیم. ساکن خانه‌ ی سبزآبیِ دو طبقه‌ای شدیم که به خانه‌های نقاشی‌های کودکان شباهت داشت. سقف خانه قرمز و درش آبی‌رنگ بود و در حیاط محصورش درختان سیب، گلابی و آلبالو به چشم می‌خورد. محیطی به شدت محافظه‌کار و عمیقاً پدرسالار بود. زندگی حول محور خانواده، و خانواده حول محور پدر می‌چرخید که سرپرست خانواده بود. بسیاری از پدرها ــ هر چند قطعاً نه همه‌ی آنها ــ فکر و ذکرشان متوجه قانون انتزاعیِ آبرو و نظم و انضباط بود. من مرتباً یادم می‌رفت که هر چیزی نظم و ترتیبی دارد. در آن زمان، آلودگی هوا در آنکارا به سطح خطرناکی رسیده بود و ما با ماسک‌های پارچه‌ای خانگی به مدرسه می‌رفتیم تا از گزند مه‌دود در امان بمانیم. جلوی خواربارفروشی‌ها صف‌های طولانی دیده می‌شد. افزون بر این، دوران خشونت سیاسی بود. در خیابان‌ها، میدان‌ها، محوطه‌ی دانشگاه‌ها و مدرسه‌ها گروه‌های سیاسی مختلف مشغول زدوخورد بودند. کهن‌سالان جوانان را به خاک می‌سپردند.

در همان دوران بود که در کتابی که می‌خواندم با مکان اسرارآمیزی آشنا شدم. جایی سرشار از آرامش، عدالت، برابری و آزادی. جایی به کلی متفاوت. جایی «آن سوی کوه قاف.» وقتی از اطرافیانم پرسیدم، با تعجب فهمیدم که همه اسمش‌ را شنیده‌اند اما هیچ کدام آنجا را ندیده بودند. بنا به روایت‌ها، کوه قاف، که روی هیچ نقشه‌ ای دیده نمی‌شود، در مرکز این دنیا بود. دیگران می‌گفتند محل زندگی ارواح و اجنّه است ــ‌ موجوداتی که از آتش بدون دود خلق شده‌اند. می‌گفتند احتمالاً غیر از اسکندر کبیر، هیچ سیاحی موفق به یافتن محل آن نشده اما هنوز هم دنبالش می‌گشتند. در آن زمان نمی‌دانستم که نسل‌های فراوانی از کودکان ساکن خاورمیانه و آسیای مرکزی با داستان‌های همین سرزمین زیبایی بزرگ شده‌اند که «حتی در فکر ابن سینای فیلسوف هم نمی‌گنجید.»

افسانه‌های کوه قاف بر اهمیت دانش و شناخت تأکید می‌کنند، شناخت خود و دنیای اطراف. جویندگان دیگر جاها و دنیاهای بهتر، طالب حکمت و خرِدند. القزوینی، کیهان‌شناس و جغرافی‌دان ایرانیِ قرن سیزدهم، یکی از نخستین دانشمندانی بود که از کوه قاف سخن گفت. کنجکاوی او درباره‌ی مخلوقات زمینی ــ دریاها، رودخانه‌ها، دره‌ها ــ و فرازمینی ــ فرشتگان، جن‌ها و غول‌ها ــ بی‌حدوحصر بود. او هم مثل قرآن می‌گفت که کوه قاف کل دنیا را احاطه کرده است و رنگ آبیِ منحصر به‌فردِ آسمان ناشی از زمردهای سبزرنگ این کوه است.

کوه قاف تنها جوامع اسلامی را مجذوب خود نکرده است. در دیگر فرهنگ‌ها، از هنر مسیحی گرفته تا فلسفه‌ی یهودی قرون وسطی، هم داستان مشابهی وجود دارد. افسانه‌های ارمنی به «کوه قاف در قلمرو ستارگان» اشاره می‌کنند و از پرنده‌ ی خارق‌العاده ‌ای به نام زمرد حرف می‌زنند که در قله‌ی این کوه لانه و آشیانه دارد. عطار نیشابوری، شاعر صوفی‌مسلک، در منطق الطیر توصیف زیبایی از سیمرغ، شاه پرندگان، ارائه می‌کند. در داستان عطار، پرندگان سراسر دنیا، که مشتاق دیدار پادشاه خود هستند، سفر طولانی و پرخطری را آغاز می‌کنند؛ در طول راه بسیاری از آنان دلسرد می‌شوند، می‌ترسند یا خسته می‌شوند. سرانجام، تنها ۳۰ پرنده باقی می‌مانند. وقتی به مقصد می‌رسند، تازه درمی‌یابند که «سیمرغ» یعنی ۳۰ مرغ یا پرنده. در تمام آن مدت، آن‌چه در طلبش بودند در درون خودشان بود.

خورخه لوئیس بورخس در نگارش کتاب موجودات خیالی از مخلوقات افسانه ‌ایِ القزوینی الهام گرفت. بورخس، که با داستان‌های صوفیانه آشنا بود و فرهنگ عامه ‌ی سراسر دنیا را به خوبی می ‌شناخت، با علاقه از این ایده استقبال کرد و در آن کندوکاو کرد. همان طور که هرنان دیاز در کتاب بورخس، میان تاریخ و ابدیت نشان می‌دهد، بورخس در شعری ۳۰ بیتی دوباره به سراغ این مضمون رفت: «هیچ کس وطن نیست- وطن یعنی همه‌ی ما.»

اما برای من، آن سوی کوه قاف هیچ ربطی به شور ملی‌گرایانه یا خاک‌پرستی نداشت. درست بر عکس بود؛ به این علت مجذوب کوه قاف شدم که محل امکانات بی‌پایان و حرف‌های سانسورنشده بود ــ منشاء تکثر، خلاقیت و تخیل بود. کوه قاف محل ورود به شهرقصه بود. به ضعفا احساس قدرت می‌بخشید. به همین دلیل است که در بسیاری از قصه‌های خاورمیانه ــ از جمله هزار و یک شب ــ قهرمانان داستان از قالیچه‌ی جادو یک چیز می‌خواهند: «مرا به کوه قاف ببر.»

هر رمانی سفری به جایی دیگر است. از دابلین جیمز جویس گرفته تا نارنیای سی. اِس لوئیس و سرزمین میانه‌ی تالکین، خواه سخن از مکانی واقعی باشد یا محلی کاملاً تخیلی، ادبیات عبارت است از تلاشی شجاعانه برای بازترسیم فضا و مکان. داستان‌سرایان، هر چند اغلب خودشان گیج و سردرگم‌اند، نقشه‌کش‌های ادبیِ پرشوری هستند که می‌کوشند امر نامرئی را مرئی‌تر و امر دوردست را نزدیک‌تر کنند. ما داستان‌نویسان به این ترتیب می‌خواهیم بگوییم که «ما علیه آنها» وجود ندارد ــ «دیگری»، در حقیقت، برادر یا خواهر من است. «دیگری» خودِ من است.

خوانندگان این را می‌دانند. به همین دلیل است که هر بار شروع به خواندن کتاب تازه‌ای می‌کنیم و صفحه‌ی اول را می‌گشاییم، خواه زیر لحاف باشد یا روی صندلیِ راحتی یا در کنج کتابخانه، بخشی از وجودمان صادقانه شعار قدیمی را تکرار می‌کند: «مرا به کوه قاف ببر.»

الیف شفق رمان‌نویس ترک‌تبار و از پرخواننده‌ترین نویسندگان معاصر است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Elif Shafak, ‘As a lost child in Turkey I found refuge on an imaginary mountain’, The Guardian, 26 August 2019.

برگرفته از آسو