دستها میسایم
تا دری بگشایم
بر عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریختهشان
بر سرم میشکند
“نیما”
“رگبار” ساخته بهرام بیضایی از دید بسیاری منتقدین بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران به حساب میآید. نسخه ترمیم شده این فیلم در برنامه I for Iran که بهوسیله سینماتک جشنواره جهانی فیلم تورونتو برگزار میشود روز یکشنبه، ۱۵ مارچ، ساعت ۳ بعد از ظهر در سینما لایتباکس به نمایش درخواهد آمد.
***
آخرین باری که نسخه کاملی از “رگبار” را دیدم بیش از سی سال پیش در ایران بود. بعد از آن چندین بار نسخه تکه پاره شدهای از آن را که در دستها میچرخد تماشا کردهام و هربار به صحنه “این خط را بگیر و بیا” میرسیدم به خودم امیدواری میدادم که شاید اینبار این نسخه کامل باشد که هیچوقت نبود. هفته پیش که نسخه ترمیم شده این فیلم را داشتم میدیدم باز به این صحنه که رسید توی دلم ریخت که نکند نقطه عطف فیلم در این نسخه هم جا افتاده باشد، اما دیدم که این صحنه و بسیاری صحنههای گمشده دیگر این فیلم بازگشتهاند. تنها چند نما در اینجا و آنجا هنوز یافت نشدهاند و زیرنویسها در دو سه جا با گفتار منطبق نیستند. اما در مجموع یکی از مهمترین ساختههای سینمای ایران برای همیشه ماندگار شده است. و این ماندگاری نه مدیون تلاشهای وزارت ارشاد اسلامی است و نه حتا بسیاری دیگر که خود را نگاهبان فرهنگ چند هزار ساله ایران میدانند، بلکه وامدار همت و علاقه مارتین اسکورسیزی و بنیاد سینمای جهاناش است که تنها کپی بازمانده از این فیلم را ترمیم کرد و نسخه نسبتا شسته رفتهای – تا آنجا که امکانش بود – را از این فیلم فراهم کرد. “رگبار”، بعد از ترمیم، در جشنواره فیلم سانفرانسیسکو و همینطور در ملبورن نمایش داده شده و این هفته نوبت تورونتو است که میزبان این شاهکار سینمای ایران باشد.
“رگبار” اما آن زمان که ساخته شد – مثل بسیاری شاهکارهای هنری دیگر – نه توانست عامه را به خود جلب کند و نه بخش بزرگی از منتقدین را. هوشنگ کاووسی که از سینماشناسان صاحب نام ایران بود در آغاز درباره آن نوشت: “فیلم ضعیفی بود با ایدههای معدودی که در هیچ طریق قابل قبولی پرداخت نشده بود”.
فریدون معزی مقدم، منتقد دیگر ایرانی، بر عکس، مشکل “رگبار” را “بیش از حد حرف داشتن آن” میدانست. با این حال، کاووسی کمی بعد نظرش را عوض کرد و نوشت: “سازنده رگبار جوان هوشمند و دانشمندی است. در فیلمش با حسن نیت کامل حرفش را زده است. بیضایی در ارائه و بیان حرفهایش بینهایت موفق است.” اما منتقدین دیگری مثل جمشید اکرمی آن را ستودند و پتر کرنستون درباره آن نوشت “من … این را غمانگیز یافتم که روشنفکران تهران همگی [“رگبار” را] به این دلیل که بهصورت یک داستان اشکانگیز نئورئالیستی ایتالیایی در نمیآید بیاعتبار میسازند.”۱
به این ترتیب این پرسش بزرگی است که “رگبار” چه دارد که امروز، بعد از ۴۳ سال که از ساخته شدنش میگذرد همه را به این توافق رسانده که آن را اگر نه بهترین، دست کم یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران بدانند. نوشته حاضر به دنبال یافت پاسخی بر این پرسش است.
از دید من، پاسخ را از سویی در نگاه پتر کرنستون که در بالا نقل کردم و از سوی دیگر در این گفته خود بیضایی باید جستجو کرد که “در دورانی که رگبار ساخته میشد … فیلمهای روشنفکری بر اساس ارتباطی که با تودهها برقرار میکردند ارزشگذاری میشدند … بسیاری از این اخلاقیات [تودهگرا] اشتباه هستند … و این خیانت به مردم بود اگر من چنین اخلاقیاتی را تایید میکردم. من از اخلاقیات مورد نظر گروههای سیاسی اجتناب کردم و این همانها بودند که به من انگ روشنفکر برج عاج نشین زدند نه مردم. مخاطبین من آنها هستند که حاضرند یک قدم [از معادلات سیاسی معمول] فراتر روند نه آنها که نگاهبان اعتقادات کهنه هستند.”۲
بیضایی تسلط کممانندی بر ریشههای تاریخی و روانشناختی این مرز و بوم دارد. او عاشق ایران است اما خاک و خون پرست نیست. او ایران و ایرانیان را جزء تاثیرگذارترین کشورها و ملتهای دنیا میداند اما بر این اعتقاد نیست که هنر نزد ایرانیان است و بس!
نوشتههای بیضایی به آیینهای میمانند که او در برابر جامعه میگذارد تا مردم در آن نه تنها زیباییهای تاریخی بلکه زشتیهای خود را نیز ببینند. او برعکس رسم معمول، چه در دوران محمد رضا شاه و چه امروز، گناه هرچه بر سر ما آمده را بر گردن خارجیانی که به ایران حمله کردند نمیاندازد بلکه به ریشهیابی موفقیتها و شکستهایمان در درون همین تاریخ و همین فرهنگ میپردازد. “رگبار” یکی از نمونههای این آیینه روبرو است.
“رگبار” داستان یک عشق و یک رقابت عاشقانه است. آقای حکمتی معلم جوانی است که به محلهای در جنوب تهران منتقل میشود. آقا رحیم قصاب جوانمرد محله است. آقای حکمتی دل به دختر زیبایی میبندد که بعدتر معلوم میشود نامزد آقا رحیم است. داستان این دلدادگی به سرعت به خبر داغ محلهای تبدیل میشود که سال تا سال اتفاق جدیدی در آن نمیافتد. آقای حکمتی سر خود را با تعمیر سالن نمایش مدرسه گرم میکند که قرار است مثل معمول به حساب افکار
هوشمندانه مدیر مدرسه گذاشته شود.
گفتم “رگبار” یک داستان عاشقانه است. اما لایه رویی این داستان را که پس بزنی به قصه پر غصه تاریخ و فرهنگ جامعه ایرانی میرسی. هر یک از شخصیتهای این فیلم با وسواس بینظیری قشری از جامعه ایران را نمایندگی میکنند. حتا محله کوچک و پرتافتاده هم خود یکی از شخصیتهای داستان است، و شاید مهمترین شخصیت. محلهای کهنه با خانههایی فرسوده و جامعهای بسته، بی هیچ داد و ستدی فرهنگی با خارج از خود، و آدمهایی که همه به فکر فرار از آن هستند. با خیاطی که همیشه از روزهایی یاد میکند که از آن “بالا بالاها” مشتری داشته است. و معلم روشنفکری که با چندتا بچه قد و نیمقد دیگر فرصتی برای کتابخوانی برایش نمانده است. و آدمهایی که برای هر که بر سر قدرت باشد دست میزنند و هورا میکشند، خواه مدیر مدرسه باشد یا دشمنش آقای حکمتی یا رقیبش آقا رحیم. آیا بیضایی خواسته این محله را نماد کوچکی از جامعه پر از تضاد ایران بنمایاند؟
آقای حکمتی فردی خجالتی، کمحرف، و اهل کتاب است. در همان فصل اول فیلم صفی از عکسهای قدیمی خانوادگی او را میبینیم که در دست بچههای محل از گاری به اتاق آقای حکمتی منتقل میشوند. این عکسها به ما یادآوری میکنند که با فردی طرف هستیم که برعکس دیگران از رگ و ریشه خودش باخبر است و آن را ارزش میگذارد. آقای حکمتی در عین حال تنها کسی است که برای این محله و پیشرفتش دل میسوزاند و در شرایطی که همه به فکر فرار هستند او نهتنها نمیخواهد از آنجا برود بلکه با علاقه شروع به تعمیر سالن نمایشی میکند که همه میدانند دست آخر تنها افتخاری بر افتخارات دروغین مدیر مدرسه اضافه خواهد کرد.
آقا رحیم شخصیت دیگر فیلم است. او قصاب جوانمرد محله است. برای آقای حکمتی – که مجرد است – اتاق پیدا میکند، اجاره خانهای که عاطفه و مادرش و برادر کوچکش در آن زندگی میکنند را که نمیگیرد هیچ، هر روز یک بسته گوشت را هم روانه خانهشان میکند، وقتی در بوئین زهرا زلزله میشود در جلو صف جمعآوری کمک راه میافتد و به مغازه خودش که میرسد به شاگردش که تنها چند اسکناس آورده میگوید “خست نکن بچه … دخلو بیار”، و تا شاگرد این پا و آن پا کند خودش به سراغ دخل میرود و هرچه پول در آن است را سخاوتمندانه توی کیسه کمک مالی میریزد، و در جشن خانه و مدرسه یک چک “ناقابل” هدیه میکند تا خرج بچههای بیبضاعت شود. با تمام این احوال آیا او شخصیت قابل احترامی است؟
آیا احترامی که همه اهل محل برایش قائلند را با پول خریده است؟ آیا میخواهد عشق عاطفه را هم با پول بخرد؟ آیا از آن دست افرادی نیست که بزرگی قوم را با پول میخرند؟ آیا از آنها که تنها تا آنجا مهربان وخدمتگذاراند که موقعیت اجتماعیشان را به چالش نکشی؟
عاطفه طرف سوم این مثلث عشقی است. زن جوانی که بین جوانمردی آقا رحیم و عشق بیتکلف آقای حکمتی گیر کرده است. اگر نگهداری از مادری پیر و از کارافتاده و برادری کوچک بر گردنش نبود میشد به راحتی حدس زد که با آقای حکمتی میرفت. اما کجا میتواند بار این مسئولیت را بر زمین بگذارد؟ حتا اگر همه این مشکلات را داشت اما مرد بود باز به راحتی میتوانست راه فراری بیابد. اما فقر و جنسیت مثل دو ابلیس سرنوشت او را رقم میزنند. در این
نکبتکده همه زیر پتک فقرند اما زنان علاوه بر آن زیر پای مردان همطبقه خودشان هم دارند له میشوند. آیا بد اقبالتر از زنان در این جامعه میتوان پیدا کرد؟
بله، میتوان! کودکان از زنان این جامعه هم بد اقبالترند. طبقه مرفه، طبقه فقیر را میکوبد، مرد فقیر، زن فقیر را له میکند، و اینها با هم تلافی همه این سرکوبها را بر سر بچهها در میآورند. بیضایی در این حلقه زنجیر باز هم پایینتر میرود و به آزار حیوانات اشاره میکند. مثل صحنهای که در آن، مصیب، برادر کوچکتر عاطفه، قوطی سیگاری از جیب در میآورد و سوسکهایی را که به پاهایشان نخ بسته را از آن بیرون میآورد و با لذت به آزار آنها میپردازد. تنها در این نقطه است که حلقه آزار کامل میشود.
ظاهر این محله و این جامعه نشان از رو در رویی سنت و مدرنیته دارد – موضوعی که مورد علاقه فیلمهای همدوره “رگبار” بود. اما بیضایی مشکل را بسیار عمیقتر از این میبیند. او هم مثل روشنفکران همدورهاش دو جریان را در جامعه چند دهه پیش ایران تشخیص میدهد. یک سو، یک تفکر مذهبی است که زنانش چادر بر سر دارند و مردانش حتا حرف زدن زن و مرد نامحرم را بیناموسی میدانند. و سوی دیگر، یک تفکر سکولار غربگرا است که زنانش بیحجابند و روانشناسی خواندهاند و مردانش پاپیون میزنند و موسیقی کلاسیک گوش میکنند. اما بیضایی تحلیل این تفاوتهای ظاهری را به دیگران وامیگذارد و خود چند قدمی فراتر میرود تا نشان دهد که آن مذهبی سنتگرا و این سکولار غربگرا تفاوتی در نحوه تفکرشان ندارند. سنت این یکی همانقدر بی رگ و ریشه است که مدرنیته آن یکی بی برگ و بار.
بیضایی در “رگبار” کلیشههای معمول حاکم بر دایره روشنفکری ایران را میشکند، از تحلیلهای سیاه و سفید مارکسیستی آن زمان فراتر میرود، آگاهی طبقاتی را نفی میکند، تقسیم جامعه بر اساس طبقات را کنار میگذارد، و مدرنیته ظاهری که محمدرضا شاه مبلغ آن بود را به مسخره میگیرد تا ریشههای مذهبی سکولاریسم را پررنگ کند. همین است که سر و صدای همه از راست حکومتی تا چپ اپوزیسیون را درمیآورد. “رگبار” دو سه دهه زود ساخته شد. همین مقدار هم باید زمان از آن میگذشت تا عمق تحلیل اجتماعیاش و زیباییهای ساختاریاش دوباره کشف شوند.
تنها بخشی از جامعه که بیضایی به آن اعتماد میکند و رویشان حساب میکند بچهها هستند. همانها که صبح باید به سر کلاس بروند و عصر در مغازهای شاگردی کنند و شب از پدر و مادرها کتک بخورند. از آنها چه انتظاری میتوان داشت جز اینکه هرجا دستشان برسد معلم جدید را اذیت کنند و پشت سرش حرف در آورند و سر جلسه امتحان تقلب کنند. اما همین بچههای تخس وقتی میبینند آقای حکمتی هم مثل خودشان کتک میخورد بیآنکه بتواند از خود دفاع کند نظرشان درباره او عوض میشود و او را یکی از خودشان میدانند و بهفکر میافتند به او کمک کنند. تنها همین بچهها هستند که نیاز جامعه به تغییر را حس میکنند و زمانی که آقای حکمتی با دست خالی سالن نمایش مدرسه را روبراه میکند از او به بهترین شکل قدردانی میکنند.
بیضایی در پرداخت فیلم هم از دنبالهروی از سنت روز خودداری میکند. در دورانی که نئورئالیسم ایرانی تنها سبک مورد تایید جامعه روشنفکری بود بیضایی عناصر نمادگونه خودش را از تئاتر میگیرد و با رئالیسم درهم میآمیزد، مثل صحنهای که آقای حکمتی که با عاطفه تنها در پارکی نشسته است به او میگوید “چه خوبه که من و شما اینجا تنها هستیم بیهیچ نگاه مزاحمی” و بلافاصله دوربین خیل بچهها را نشان میدهد که روی شاخههای درخت و اینبر و آنبر پنهان شدهاند و آن دو را میپایند. یا زخمی که در آخر معلوم نیست از کجا بر سینه آقای حکمتی نشسته. و مهمتر از همه حضور مرد نابینایی که به دیدن نمایش مدرسه آمده است و بعدتر در نقش باربری ظاهر میشود که گاری اسباب و اثاثیه آقای حکمتی را میکشد. مرد نابینا شخصیتی است که بیضایی آن را نمادی از مرگ یا تقدیر یا سرنوشت محتوم میگیرد و در اغلب نوشتههای اولیه بیضایی حضور دارد، از “پهلوان اکبر میمیرد” تا “هشتمین سفر سندباد” و بسیاری کارهای دیگر.
این بود که وقتی اظهار نظر مارتین اسکورسیزی را درباره “رگبار” خواندم۳ که از آن بهعنوان یک اثر نئورئالیسم اسم برده بود با خود فکر کردم چقدر این فیلم را نفهمیده.
در شخصیتپردازی، بیضایی با وسواس از خلق شخصیت خوب در برابر شخصیت بد خودداری میکند. همانطور که در نمایشنامههایش هیچ شخصیت مطلقا خوب یا بدی حضور ندارند. برای نمونه، در “آرش” شخصیت آژدهاک یک برزگر ساده است که مارهای روی دوشش را دوست ندارد. یا در “سه نمایشنامه عروسکی” پهلوان آدم خسته و درماندهای است که حوصله جنگیدن ندارد و دیو آدمی است مثل همه که جامعه او را دیو کرده. همین شخصیتهای نسبی به “رگبار” هم وارد میشوند. آقا رحیم با همه بدیهایش در یک لحظه مستی پیش آقای حکمتی اقرار میکند که چقدر آدم بیچارهای است. و آقای حکمتی بیآنکه کوچکترین همدردی با او نشان دهد با چوب به پایش میکوبد و در میرود.
همینطور عاطفه اولین زن در سینمای ایران است که نه رقاصه هست و نه روسپی و نه زن ثروتمند بیکارهای که عاشق یک مرد بیپول میشود. در عین حال منتظر ظهور یک ناجی هم نیست که بیاید و او را از مشکلاتش رهایی بخشد. بلکه زنی است که روی پای خودش ایستاده است و از دسترنج خودش زندگیاش را میچرخاند.
بیضایی انگشت روی نقاطی از فرهنگ و هویت ما میگذارد که ما ناخودآگاه به آنها حساس هستیم و میخواهیم بهتر بشناسیمشان. مثل تاریخمان که همیشه به آن افتخار میکنیم بی آنکه بشناسیمش. به اعتبار بیضایی ما آنقدر که از خودمان شکست خوردهایم و میخوریم از بیگانگان آسیب ندیدهایم. همین را در “رگبار” هم میبینیم که بزرگترین گناه آقای حکمتی ناهمسان بودنش با یک جامعه همسان است، اینکه میخواهد تلاش کند تا تغییری هرچند کوچک اما مثبت در این جامعه بوجود آورد اما تنها رانده شدن و تنها ماندن نصیبش میشود.
مجموعه اینها است که “رگبار” را بهترین فیلم سینمای ایران میکند.
همه گفتهها در این پاراگراف به نقل از کتاب “بهرام بیضایی” با گردآوری زاون قوکاسیان هستند.
به نقل از وبسایت World Cinema Project (http://worldcinemafoundation.org/films/downpour)
همانجا
*دکتر شهرام تابع محمدی، همکار شهروند، در زمینه های سینما، هنر، و سیاست می نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی شیمی در دانشگاه تورونتو و بنیانگذار جشنواره سینمای دیاسپورا در سال ۲۰۰۱ است.