در ملک بی نشانی راندیم کام خود را
در ملک بی نشانی راندیم کام خود را
تا اوج طاق نسیان بردیم نام خود را
ما را به خوردن دل باشد مدار چون ماه
بر خوان خویش خوردیم رزق تمام خود را
لطف زبانی او کم شد چنانکه چندی ست
نشنیده ام جوابی زان لب سلام خود را
در عین تشنه کامی مستان چو ناز بینند
بر سنگ بی نیازی کوبند جام خود را
تا چند باز ماند مانند چشم حسرت
زین خاکدان گسستیم پیوند دام خود را
همچون اجل به سر تاخت موی سفید ناگاه
سر کرد پیک پیری با من پیام خود را
جان را به صیقل عشق از تیرگی بر آور
پیوند جاودان کن با صبح شام خود را
تا ساغرت درست است مانند جام لاله
از لحظه های فرصت پر ساز جام خود را
چندان که ناله کردیم یک دل ز جا نجنبید
بر سنگ آزمودیم سوز کلام خود را
***
رهنوردان را به پای سعی منزل دور نیست
رهنوردان را به پای سعی منزل دور نیست
موج ها را دست از دامان ساحل دور نیست
دانه ی امیدواری خوشه در دل بسته است
گر دلم را باشد از آن چشم حاصل دور نیست
در بیابانی که دامش از رگ هشیاری است
بند اگر پیچد به پای صید غافل دور نیست
هر که رفت از دیده می گویند از دل می رود
دلبر ما از نظر دور است و از دل دور نیست
شهد جان پرور طمع کردم ز چرخ سنگدل
از پشیمانی خورم گر زهر قاتل دور نیست
از خطا ایمن نه ای در این چهار انگشت راه
چشم و گوش خویش وا کن حق ز باطل دور نیست
چون نهال خشک دل کندم ز حق آب و گل
ریشه ام را گر برون آرند از گل دور نیست
***
همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند
همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند
مانند شب به روز سیاهم نشانده اند
گرد خبر نمی رسد از کاروان راز
شد روزها که بر سر راهم نشانده اند
در مرگ آرزو نفس سرد می زنم
چون باد در شکنجه ی آهم نشانده اند
غافل گذشت قافله ی شادی از سرم
آن یوسفم که در دل چاهم نشانده اند
هر روز شیونی ست ز غمخانه ام بلند
در خون صد امید تباهم نشانده اند
از پستی و بلندی طالع چو گردباد
گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند
از بیم خوی نازک تو دم نمی زنم
آیینه در برابر آهم نشانده اند
شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز
صد دزد در کمین نگاهم نشانده اند
در ماتم دو روزه ی هستی به باغ دهر
تنها بنفشه نیست مرا هم نشانده اند