سلول که باز شد صدایی به شدت آهن به گوشم خورد و سایه ای کلفت که حالا دیگر روی سرم خراب شده بود. تمام آن چیزی که فلاسفه و روحانیون گناهش می نامند درآن سایه یک جا جمع بود. زنجیری به پا کرده و کفش هایی از جنس فولادی که از آب گذشته می نمود. باید از معیارهایی که آدمیان ضعیف دوستش دارند و دائم ستایشش می کنند زجری مداوم را متحمل شده باشد که موجب شده بود اینگونه پلید زندگی کند. از شیار در اتاقی که مرا در آن جا انداخته بودند، می آمد و می رفت. خود را به زمین می کشید و از نوک انگشتانم شروع می شد تا این که بلاخره تمام وجودم را می پوشاند. از سنگینی بودنش لِه می شدم که گفت:
«هنوزم فکر می کنی که من یه سایه ام؟ اما بدون که تموم سایه ها شبیه به هم نیستن.»
پاسخی نداشتم و یا شاید نمی توانستم بگویم. دیگر برای سرِ پا نگه داشتن غرورم دلیلی نبود. باید آن احساسی را که به مرور، این عمر لعنتی برایم ساخته بود را با دست خودم فرو می ریختم. نیازی به آن نداشتم. غرور بی پشتوانه به چه دردم می آمد. التماس کردم. برای حقی که از آن خودم بود. شایدم از آن او. بله این بهتر است، من برای حقی که او بر گردنم داشت التماس کردم. وقتی که گفت:« تو چطور از یک شبح درخواست می کنی؟»
ساکت شدم. از سکوتم خندید. از تهِ دل خندید. درست گفته بود، سایه ها با هم متفاوتند. لااقل سایه ی او با شبح هایی که تا کنون دیده بودم فرقی اساسی داشت که نمی فهمیدم چیست!
من یکی از شش نفری بودم که می بایست در زمان اجرای آتش، قلب آن مجرم را نشانه می رفتم.
حالا که فکر می کنم نمی توانم به نتیجه ای که بتواند آرامم کند برسم. شاید من ادامه ی محکومیتش دراین دنیا بودم، نمی دانم. تکه ای از او بودم، اما نه آنگونه که بتوانم بار گناهش را به دوش بکشم. شانه هایم توان آن را نداشت تا سابیدن لایه های لطیف احساس نگاهش را که آخرین بار، آن مجرم نگون بخت به من می کرد را بر خود نگه دارند.
سایه، به همان شکلی که آمده بود برگشت. آرام بر روی پیکرم به طرف پایین کشیده شد تا این که از زیر در چهار دیواریی که بیشتر به قوطی کبریت می ماند غیبش زد. منتظر بودم دوباره در باز شود و بی نتیجه رها نشوم، اما پس از گذشت زمان کوتاهی دنیا تاریک شده بود و من در تکه ای از آن که نمی دانستم چه موقعیتی ست رها شده بودم. نمی دانم، اما شاید فریاد زده بودم: «تو آمده بودی تا فقط همین یک جمله را به من گفته باشی؟!»
باز مثل همیشه متوجه شدم رمقی برایم نمانده است تا بتوانم صدایم را به گوشش برسانم. چرا من؟ در بین این همه سربازانی که در آن قرارگاه آمده و رفته بودند این چه مکافاتی بود که می بایست سر من خراب شود!
پاس نیمه شب را که تحویل گرفته بودم افسر نگهبان نامه ای محرمانه مبنی بر اینکه، باید ساعت چهار صبح در پارک موتوری قرارگاه حضور یابم را به دستم داد. آخرین ماه بازمانده از خدمت سربازیم را در آن نیمه شب لعنتی تازه شروع کرده بودم. دیگر مجبور نبودم موهایم را از ته بتراشم. کلاهم را از سرم برداشتم تا موهایم را زیر آن به طرف بالا فُرم دهم. کیف کوچک چرمی خود را از جیبم بیرون می کشیدم که نور پایین چراغ ماشین اورال جناب سروان به بالا و پایین سرید و در پشت یکی از تپه های آلباتان ناپدید شد. با خودم گفتم:«غصه نخور. تو هم یه ماه دیگه همین جاده رو میری و دیگه بر نمی گردی.»
نمی دانم خوشحال بودم یا این که دلهره ی عجیبی مرا می خورد. فکر رفتن به آینده ای که می دانستم به جز اضطراب چیزی عایدم نمی شود. مجبور بودم به زندگیم، مانند کارگران روزمزدی که در مزارع نیشکر دیده بودم نگاه کنم. آن ها برای همان روزی تلاش می کنند که مجبورند زندگی کنند. ساعت چهار صبح، کارگران در میدان شهر حاضر می شدند و آنقدرعجز و ناله می کردند تا دل سرکارگر کارخانه ی نیشکر به رحم آید و مردانی که از نظر او سرسخت به شمار می آمدند را به کار روزانه و برای بریدن، در مزارع آتش زده و سیاه نیشکر انتخاب کند. مردان سخت آنانی بودند که بیشتر التماس کرده باشند. زندگی برای پدرم فقط همان روزی بود که موفق می شد کار کند. برای مادرم شاید کمی فرق می کرد. آنهم به خاطر زن بودنش. و من نیز یاد گرفته بودم مانند پدرم فکر کنم. اولین زندگی برای من بزرگ شدن بود. دوم، دیپلم گرفتن. سوم، رفتن به سربازی. پایان خدمت من با رهایی پدرم از زندان در یک روز اتفاق می افتاد.
خوشحال بودم از این که بهترین دوستی که داشتم و شاید تنهاترین دوستم را به همراه مادرم برای آزادی اش بدرقه می کنم. آن صبح لعنتی بالاخره شروع شد. فرمانده گفته بود:
«مرد بیچاره نباید زجر کُش بشه. هر یک از شما بایس یک قسمت از بدن او رو نشونه برید. تا درد رو احساس نکنه.»
گفتم: «جناب سروان، اون کیه؟»
«سرباز سئوال نمی کنه، فقط دستور رو اجرا می کنه.»
صدای کشیده شدن دمپایی هایش می آمد و پوتین هایی که او را همراهی می کردند. سایه ای را می دیدم. سایه ای که در وسط دو مامور حرکت می کرد. به تیر مقابلمان او را می بستند که نور چراغ میدان، مانند هیولایی سفید بر صورتش درخشید. ابتدا نتوانستم او را بشناسم، اما پس از مدتی شناختمش. پدرم بود. یک مرتبه و به شدت عرق سردی تمام وجودم را در برگرفت. سرم گیج رفت و شریان ها و عضلاتم به لرزه افتاد. اسلحه از دستم افتاده بود که توانستم فرار کنم. توانسته بودم خودم را فقط تا سالنی که انتهایش به محوطه ی بیرونی زندان می رسید برسانم. همه جا تاریک شد و من دیگر نبودم. وجود نداشتم. به هوش که آمدم فهمیدم، تنهاترین لحظه ی خوبی که بر من گذشته است زمانی بوده که نمی توانستم زندگی را احساس کنم چون بلافاصله پس از به هوش آمدنم مرا به این جا آورده بودند و به جرم فرار از ماموریتم محاکمه شده بودم.
سایه آمده بود. این بار نه برای تمسخر من. برای بردنم. قوی بود. مانند تکه چوبی که سال هاست از درختی افتاده است مرا از از کف زمین بلندم کرد. اولین چیزی که حس می کردم بوی نمناک نیزارهایی بود که هنوز برای آتش زدنشان مدتی فرصت می خواستند. چشمان را با زور باز کردم. نوری نبود. سایه گفت:
«ها، حالا می تونی ببینی. می تونی دیگه آزاد شی.»
فقط گفتم:« برم بیرون که چیکار کنم!»
فقط گفت:« نمی دونم. اما، شاید بتونی جای سرکارگری که سال پیش با داس نی بری دو شقه اش کردند رو بگیری. اینجور کارها رو هر کسی قبول نمی کنه.»
بیرون از آن جا کسی نبود. سایه ها می آمدند و می رفتند. مدتی گذشت تا توانستم بفهمم به زندانی دیگر منتقل شده ام. زندانی که همه ی زندانیانش سایه هایی در رفت و آمد بودند. نه سلام می کردند و نه جوابت را می دادند. آن چه بین آن ها مشترک بود، یک مسیر خاکی ای بود که می رفتند و می آمدند. آن جا فقط یک چیز سایه نبود، کشتزارهایی از نیشکر که برای سوختن آماده می شدند. گاهی اوقات وقت غروب، بوی نمِ شکر گندیده از آن ها بیرون می زد و هوا را پر می کرد.
آبان ماه ۸۳
Very good, thank you.