اندر احوالات شغل ما
شغل من مترجمی است. برای پارسی زبانان در دوایر مختلف تورنتو. از بازداشتگاه های مختلف گرفته تا اداره پلیس، شرکت های بیمه، مدارس، دادگاه ها، بیمارستانها و یک مورد جراحی باز مغز، و خانه های خصوصی مردم که گاهی با روی خوش داخل می شویم و گاه با بگیر و ببند و پلیس و مشاور و نمایندگان قانون. برای کار ترجمه به همه اینها سر کشیده ام و شاهد ماجراهای، عجیب و غریبی هستم.
یکی از این ماموریت ها جلسه ای بود در یک دفتر حقوقی به خاطر تصادف ماشین یک خانم هم شهری. و ادعای خسارت ایشون از شرکت بیمه و بازجویی وکیل بیمه از خانم، با حضور وکیل خودش.
صورت جلسه را که می خواندند، بر اساس تجربه با خودم محاسبه کردم که وکلای طرفین شرایط یکدیگر را به راحتی قبول می کنند و این جلسه، حداکثر بیشتر از چهل و پنج دقیقه طول نمی کشد، ولی خانم هم شهری آنقدر ضد و نقیض حرف می زد که با کلافه گی، بدون اینکه وکلا به نتیجه ای رسیده باشند وارد ساعت سوم شده بودیم …..
یکی از مواردش این بود که از خانم سئوال شد با مردی که در ماشین شما بوده و از بیمه ادعای خسارت کرده چه نسبتی دارید؟ خانم به وکیل شرکت بیمه اعتراض کرد که: تو حق نداری این سئوال رو از من بکنی به کسی مربوط نیست که ما چه رابطه ای داریم، اینجا کاناداست، آزادیه! وکیل اش که نمی دانم این پرت و پلاها را چگونه،کجای ذهن اش جا می داد به او تذکر داد که این سئوالی است که باید جواب بدهی، در دادگاه هم قاضی این سئوال رو خواهد کرد.
خانم، همان پرت و پلاها را به وکیل خودش هم تحویل داد و یک مرتبه انگار که یادش رفته باشد غیر از من و خودش چند نفر دیگر هم در اتاق هستند، رو به من که: خانوم، وکیل من و اون نداره اینا همه شون دستشون تو دست همه تا مارو بچاپن. بعد هم صدایش را آهسته کرد و گفت: حالا نمیخواد اینو ترجمه کنی چون با آدم لج میشن- این میان چندین جفت چشم به من خیره منتظر ترجمه فرمایشات ایشون، و خانوم هم با صدای بلند تکرار می کرد: نگیا!! نگیا . البته که باید می گفتم. این را هم باید می گفتم و گفتم. کسی هم بدل نگرفت. آنقدر چرت و پرت شنیده بودند که این یکی در آن میان گم می شد. ناگهان صدای دادوفریادی که هر لحظه بیشتر اوج می گرفت همه را به راهرو کشاند؛
صدای خش دار زنی که همراه چند نیمه جمله بدون فعل انگلیسی، فحش های آبدار فارسی و انگلیسی را نثار کارمندی می کرد که جلوی یورش او را به دفتر گرفته بود.
مشخص بود که تازه وارد است چون پوست صورت اش از کشمکش آفتاب ایران و روسری خط مرزی مشخصی پیدا کرده بود و دو رنگه بود. از آن دسته زن هایی بود که نمی دانم چرا ادای مردها را در می آورند و مثل مردها توف گنده می کنند.
از حضور من که داوطلب ترجمه شده بودم، راضی بود، ولی هوار زدن اش قطع نشد. رو به مردک فریاد می کشید: محکمه؟ محکمه؟ من تا حالا پام به محکمه باز نشده، منو میخوای ببری محکمه؟ بی …….ها ، پدر نامردها ماهی سیصد دلار پول بیمه ماشین می گیرین، حالا که موقع پس دادنش شده، محکمه به رخم من می کشین؟ از فریاد کارش گذشته بود تنوره می کشید، با یک جهش خودش را به مرد نزدیک کرد، در فاصله کمی روبروی او قرار گرفت یک مشت محکم به سینه خودش کوبید و در میان حیرت ما یک مشت هم به سینه آن کارمند بیچاره که بیشتر از آن که دردش بیاید از این نمایشی که نا خواسته بازیگرش شده، حیرت زده بود و مثل ما، تماشاگر مشت سوم زن شد که با دستش رو به سقف بلند شده بود و تکان تکان می داد و داد می زد “می – یو – گاد”! انگار که خدا را آن بالا برای اجرای عدالت بین خودش و کارمند میانجی خواسته باشد …..
داد و فریاد بر سر این بود که خانم هنگام رانندگی با آهویی که وسط جاده پریده تصادف می کند و قسمت جلوی ماشین اش صدمه می بیند، و بعد آهوی نیمه جان را خرخر کشان پشت ماشین اش می اندازد و یک سره به این دفتر می آید تا خسارت اتو موبیل اش را بگیرد. چون خواهرزاده اش که از او با تلفن چاره جویی کرده بود به جای آدرس پلیس تصادفات، عوضی آدرس این دفتر را داده. شانس هم آورده بود که کسی آهوی نیمه جان را پشت ماشین اش ندیده وگرنه واقعن باید محکمه می رفت.
پس از فیصله ماجرا با هم از در خارج شدیم، تا به پارکینگ برسیم، تعریف کرد که با چه سختی آهوی نیمه جان را از زمین بلند کرده و پشت ماشین اش انداخته!
هیچ کاری از دست من برای آهو برنمی آمد. از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم .
دو روز بعد به خانه من تلفن زد که خانم آهو را با بچه ها در گاراژ حلال کردیم تا رسیدم به خانه هنوز جان داشت کله پاچه اش رو بار گذاشتم – شما برای ما زحمت کشیدی، آدرس بدین یک ظرف براتون بیارم ……