پدر سر میز صبحانه اعلامیه ی مجلس ترحیمی توی روزنامه اش دید. فنجان چایش را آرام روی نعلبکی گذاشت. روزنامه را پایین آورد. پسر قطره ای که سر خورد و روی چانه ی تمیز اصلاح شده اش ایستاد را دید.
خوشش نیامد. زیاد پیش نمی آمد که چنین چیزی پیش بیاید. آخرین باری که پسر اشکی توی چشم پدرش دیده بود سر خاک مادرش بود و هر بار که این را می دید شدیدا قلبش به درد می آمد. کنجکاو شد. روزنامه را برداشت و به اسم و فامیلی که برایش آشنا نبود و به عکسی که نمی شناخت نگاه کرد. یک مرد بود.
– می شناختینش بابا؟
– اوم .
پسر میز صبحانه را جمع کرد.
– اون یه موزاییک ساز بود.
– موزائیک؟!
– آره. می رفت تو کوه و کمر می گشت سنگ پیدا می کرد. بعد می نشست ریز ریز سوهان می کشید. صافشون می کرد. حوصله ای داشت. وقت می ذاشت. چشم می ذاشت. عشق می ذاشت. اونقدر که از یه تیکه سنگ رگه ای بیرون می کشید که مثل الماس برق برق می زد.
– الماس بود واقعا؟
– نه یه تیکه سنگ معمولی. می گم اونقد می سابیدش با حوصله اونقد تراشش می داد تا رنگش معلوم می شد. هر کدوم یه رنگی بودن. صورتی، بنفش، سرخ، صدفی. محشر می شدن. بعد نامنظم می ذاشت کنار هم تو قالب و لعاب می داد روش و می ذاشت تو کوره.
– دوستت بود؟
– نه!
خیلی زود گفت نه ولی بعد کمی سکوت کرد و باز گفت:
– ولی می شناختمش.
– از کجا؟
پدر موزائیک ساز را دید که عینکش را روی پیشانی اش گذاشته و روی میز کارش دولا شده. بعد عینکش را داد بالاتر و کمرش را صاف کرد و گفت: آخرش که چی؟
– بابا ……بابا جان…..
– جانم بابا!
– نگفتی از کجا می شناختینش؟
– چه اهمیتی داره؟ حالا که دیگه مرده.
حالت صورت پدر زیاد جالب به نظر نمی رسید. طوری که پسر نگران شد.
– در هر حال لباس مشکی هاتونو می دم خشک شویی فردا قبل از مراسم می گیرم براتون ولی اگه اذیت می شید کاش نرید. نه که بخوام دخالتی کنم می گم در هر حال خودتون می گید که زیادم دوست نبودین…
– درسته!
پدر بعد از آن باز هم موزائیک ساز را دید. چه پشت میز کارش چه توی کارگاه چه توی کوچه ی تنگ پشت کارگاه و چه توی کوه های اطراف شهر و همیشه هم می گفت “که چی؟”در جواب تمام سئوال ها و حتی آخر تمام بحث ها و حرف ها.
وقتی خم شده بود و از روی زمین یک سنگ کوچک رنگی بر می داشت بعد کمر صاف می کرد و زیر آفتاب به سنگ کف دستش نگاه می کرد و بعد با نوک انگشت هاش می گرفت و می انداختش توی توبره.
حتی وقتی که آن زن را پرت کرد پایین.
پسر متوجه عرق سرد پشت گردن پدرش نشد و لرزش دست هایش را به حساب ناراحتی اش گذاشت. لباس های مشکی را از کمد اتاق پدر برداشت و کیف و عینک و کلید هایش را هم، و رفت.
صدای چفت شدن در پدر را از جا پراند. رفت سر وقت آلبوم عکس های قدیمی تند تند ورق زد تا رسید به عکس آن زن!
توی عکس همه کاپشن و شلوار یک رنگ به تن داشتند ولی گونه های گل انداخته و موهای زردش که با مهارت از زیر کلاه اسکی بیرون زده بود بین آن همه کوهنورد مرد تابلویش می کرد. موزائیک ساز به اصرار زن عینکش را برداشته بود که توی عکس خوب بیافتد. آن زن هم رژ لب صورتی به لب هاش زده بود. جز برف و پرچم فتح قله یک چادر سفری هم توی عکس پیدا بود.
آن روز موزائیک ساز پشت هم غر می زد که توی برف سنگ پیدا نمی شود. زن مجبورش کرده بود که با تیم تا قله برود. بگو مگویی هم بینشان در گرفت که پدر ناخواسته شاهدش بود.
وقتی عکس ها را گرفتند و برای ناهار آماده می شدند موزائیک ساز و زن پشت چادر ایستاده بودند و سیگار می کشیدند و کم کم صدایشان بالا گرفت. زن گفت: به جهنم.
و سیگارش را پرت کرد روی برف ها. پدر سایه شان را می دید. موزائیک ساز مچ دست زن را چسبید و گفت: به جهنم؟
همانطور ایستاده بودند. بالاخره زن خودش را خلاص کرد و بلند تر گفت: آره به جهنم که می خوای برگردی. همین الان برگرد.
و رفت. موزائیک ساز ماند و سیگارش را تا آخر کشید و یک سیگار دیگر هم. و تمام این مدت پدر داشت ناهار را آماده می کرد. یک ساعت بعد زن از بالای صخره پرت شد پایین و مرد!
موزائیک ساز اصلا گریه نکرد.
اما بعد از آن حادثه تبدیل به آدم عجیب ضد بشری شده بود. پدر او را زیاد می دید که پای کوه دنبال سنگ هایش می گشت و کوهنوردها را با چنان چهره ی درهمی نگاه می کرد که کسی حتی جرات سلام کردن بهش را نداشت. هر چند پدر روزی آنچنان رفاقتی باهاش به هم زده بود که حتی به عمق خانه ی تاریک پر از سنگش نفوذ کرده بود.
پدر نگاهش را از روی آلبوم عکس برداشت و به کاغذ دیواری روبه رویش نگاه کرد ولی به جای آن دیوارهای سنگی خانه ی موزائیک ساز را دید که تا سقف پر از قطعات بزرگ و رنگارنگ سنگ بود. سرمای آن خانه که یادش آمد مو به تنش راست شد.
درست یادش نبود چطور شد که با او دوست شد. شاید یک روز که از گروه عقب مانده بود شجاعت به خرج داده و یک لیوان چای بهش تعارف کرده. شاید می خواسته ته و توی قضیه را در بیاورد یا یک طوری بهش بگوید که من دیدم یک ساعت قبل از پرت شدن آن زن باهاش بحث می کردی، ولی حتما جرأتش را نداشته درست یادش نبود. هر چه به ذهنش فشار می آورد حرف های آن روز پای آتش را یادش نمی آمد، ولی فضا را خوب یادش بود و درد مچ پایش را که در رفته بود و هوا را که آنقدر تاریک شده بود که مجبور شدند با نور چراغ قوه پایین بیایند.
موزائیک ساز زیر بغلش را گرفته بود و او را به جای بیمارستان به خانه ی خودش برده بود و مچ پایش را جا انداخته بود. حتی فریادی که لحظه ی جا افتادن پایش زده بود هنوز توی گوشش بود.
– ببخشید خیلی درد داشت.
– راحت باش رفیق. تو این خونه جز من فقط یه مشت سنگ هست. فک نمی کنم سنگا هم از فریاد بدشون بیاد چون فریاد رو با فریاد جواب می دن.
– تنها زندگی می کنی؟
– برندی می خوری؟ گرمت می کنه.
– آره خوبه. می دونی من تازه بابا شدم. ۹ ماه به خاطر ویار خانمم از الکل محروم بودم.
– خب پس بهتره زود برگردی خونه که نگرانت نشن.
– نه عادت دارن. بعضی شبا می مونیم با اکیپ. شما نگفتی؟ تنها زندگی می کنی؟
– بیا اینو بخور حسابی رات می ندازه.
بعد از آن پدر زیاد به آن خانه رفته بود. چرایش را هنوز هم نمی دانست، ولی شک نداشت که شیفته اش شده بود. آن طوری که سیگار می کشید و روی میز کارش خم می شد و عینکش را می داد روی پیشانیش. آن طوری که ساکت بود و توی جواب خیلی سئوالها می گفت «که چی؟»
خیلی باهاش حال می کرد. روی تنها مبل توی اتاق کارش می نشست و پشت هم برایش حرف می زد. عادت کوه رفتنش را کنار گذاشته بود و فقط تا دامنه با موزائیک ساز می رفت و زود هم بر می گشتند توی کارگاه.
پدر یک روز به او گفته بود: چرا موزائیک ها رو نمی فروشی؟
– که چی بشه؟
– خب اینا خیلی فوق العاده ان مث یه اثر هنری می تونی یه نمایشگاه ترتیب بدی من مطمئنم هر کدوم کلی می ارزن.
– می شه لطفا اون چکش سنگ رو بدی به من؟ اون نه. اون کوچیکه …آ …آره همون.
– نگفتی؟
– چی؟
– هیچی بی خیال.
یک روز دیگر به او گفته بود: امروز صب که می رفتم سر کار مردم ریخته بودن بیرون.
او حتی نگفته بود که چی؟ فقط پک دیگری به سیگارش زده بود و لیوان دیگری رفته بود بالا.
وقتی توی دامنه دنبال سنگ می گشتند، گاهی اگر علفزاری پیدا می شد که توش گل های بنفش ریزی در آمده بود پدر هوس می کرد کفش و جورابش را در بیاورد و روی تخته سنگی بنشیند تا گلویی تازه کند ولی موزائیک ساز ابایی نداشت اگر با پوتین هایش گل ها را لگد کند و همانطور که با یک دستش پیپش را نگه داشته صاف صاف راهش را برود. فقط وقتی توجهش خیلی جلب می شد که تخته سنگ بزرگی را می دید که ترک برداشته. آن وقت طوری که انگار جادو شده می ایستاد و با دقت به شیارها نگاه می کرد.
یک بار برای پدر توضیح داده بود که یک سنگ چطور ترک بر می دارد و دست هاش را طوری روی تیزی لبه ی شیار ها کشیده بود که زخم شده بود.
«هرچقدر هم که محکم به نظر بیان فقط با یه فشار تو دستت خورد می شن ببین. طبیعت خودش خودشو خورد می کنه. بی صدا یه قطره بارون می ره تو رگ و پی یه تیکه ی سخت شب یخ می زنه منبسط می شه بعد واسه اینکه جاش گشاد بشه رگای سنگ رو پاره می کنه فردا صب آب می شه و می ریزه بیرون. اما کار خودشو با سنگ کرده دیگه»
پدر ساعت ها می نشست و با یک عنکبوت کوچک بازی می کرد روی دستش راه می رفت پدر فوتش می کرد ولی عنکبوت تارش را می گرفت توی هوا تاب می خورد و باز بر می گشت کف دستش. آنقدر ظریف بود آن تار که حتی نمی شد دید به کجای دستش بند است. بازی قشنگی بود ولی موزائیک ساز به راحتی زنبورها را توی هوا با کف دو دستش می کشت مثل کف زدن. یک آن سریع و خشن.
پسر لباس های مشکی پدر را پیچیده در روزنامه از خشک شویی تحویل گرفته بود و به خانه برمی گشت. پدر را دید که عصا به دست و کت و شلوار پوشیده از پیچ خیابان وارد شد. سوارش کرد. یک تکه سنگ توی دستش بود.
پسر از حالت چشم های پدرش آن قدر شوکه شده بود که زد بغل ماشین را خاموش کرد و به قلوه سنگ توی دست پدر نگاه کرد. پدر گفت:
– این ترس زندگی من بود.
– این که فقط یه تیکه سنگه؟!
خیلی طول کشید تا ماجرای سنگ را با آگهی ترحیم روزنامه ی صبح ربط بدهد و تا آن وقت پدرش را که انگار پیرتر از چند ساعت قبل شده بود و به شدت می لرزید، به خانه برد.
پدر به سنگ کف دستش نگاه می کرد و به یاد آن روز سرد افتاد. آن روزها هنوز سیگار می کشید و با موزائیک ساز آنقدر رفیق شده بود که اصلا آن فکرهایی که روز اول راجع بهش می کرد به نظرش مسخره می رسید. کاملا از سرش انداخته بود بیرون. به نظرش موزائیک ساز فقط سرش توی کار خودش بود چطور ممکن بود.
– آره اصلا فکرشم برام خنده دار شده بود.
– جانم بابا؟ چیزی گفتید؟
– ها؟!
انگار بلند بلند فکر کرده بود. ولی اصلا صلاح ندید از آن رابطه ننگین چیزی به پسرش بگوید. دوباره ساکت شد و زل زد به سنگ. با ناخن لاله ی پهن و چروک گوشش را خاراند و خاراند.
آن روز توی دامنه به دختر روستایی ۱۴-۱۵ ساله ای برخورده بودند که گوسفند هاش را می چراند. موزائیک ساز مثل وقتی که سنگ خوش رنگی روی زمین می دید تیز شده بود. پدر حسابی از رفتارش جا خورده بود. همانجا کنار چنار بلندی که زیرش چشمه داشت ایستاده بود و سیگاری آتش زده بود. دید که دخترک لباس گل دار و خاک آلودش را توی آب چشمه کمی نم دار کرده بود. بوی گوسفند همه جا را برداشته بود. موزائیک ساز به دختر نزدیک شده بود. پدر نگاه می کرد. دخترک پا تند کرد. موزائیک ساز تندتر. دختر برگشته بود و موزائیک ساز را هل داده بود. موزائیک ساز مچ دستش را چسبیده بود و دختر جیغ زد. موزائیک ساز دختر را چسباند به پرچین تمشکی که پر از خار بود و لباس گل دارش را جر داد. پدر طاقت نیاورد بدن دختر زخمی شده بود و حتی از آن فاصله هم می توانست لکه های خون را روی بدن لختش ببیند. پدر سیگار را زیر پاش له کرده بود.
– با یه سنگ زدم تو سرش. با همین سنگ .
– بابا !بابا! می شه لطفا بگی چی شده؟ دیگه کم کم دارم می ترسم. خواهش می کنم! بابا؟ داری گریه می کنی؟
– فکر می کردم مرده. همونجا ولش کردم و برگشتم شهر . دیگه هیچ وقت هم خبری ازش نگرفتم. چون می ترسیدم. نمی دونم چرا وقتی رسیدم خونه دیدم سنگو با خودم آوردم!
– راجع به کی حرف می زنی بابا؟ همون آشناتون که صب…
– آره.
برگرفته از سایت ادبی آوانگاردها