توضیحِ کوتاهی در موردِ این نامه
دوستِ عزیزم علی بهبهانی ـ یادگارِ سیمین خانمِ بهبهانیِ نازنین ـ نامهای خطاب به من نوشته، صرفاً محضِ توضیح در موردِ ادعایی نادرست که در آن، نامِ او و مادرِ شاعرش به میان آمده است.
آنان که علی بهبهانی فرزندِ خلف و یاورِ همیشگیِ سیمین خانمِ عزیز را میشناسند، بهخوبی میدانند که انسانی است بهمعنایِ واقعی شریف و نجیب که پیوسته از هیاهو دوری جُسته و با فروتنیِ ستایشانگیزی، در همۀ این سالها، به کارِ ترجمه و نوشتن پرداخته است. و اینهمه در حالی بوده که در بیش از سه دهۀ اخیر، پیوسته در کنارِ مادر بوده و تا آخرین لحظاتِ حیاتِ شاعرِ بزرگِ میهنمان، آنی از او و حال و کارِ او غافل نبوده است.
علی عزیز از من خواسته تا این درددلنامۀ دوستانه را ـ مَحضِ آگاهیِ همگان ـ چونان مطلبی عَلَنی، در هر جا که صلاح بدانم منتشر کنم.
شاید لازم به ذکر نباشد که این نامه روشنتر از آن است که نیازی به توضیحاتِ واضحات داشته باشد. هرکس هرچه میخواهد میتواند بگوید یا بنویسد. داوریِ نهائی با خوانندگان و مردم است. ما ـ علی بهبهانی و من ـ نه حوصله داریم، نه وقتِ تلفکردنی و نه ضرورتی میبینیم که بخواهیم بیش از این توضیحِ واضحات بدهیم.
شاید بد نباشد در پایانِ این یادداشت، توضیحی اضافه کنم در بارۀ رُمانِ «کهرُبا» که نشرِ آرش در استکهلم [سوئد] چند سال پیش آن را با نامِ «ژوزف بابازاده» منتشر کرد.
من این کتاب را همان زمان خواندم. همان هنگام نیز میدانستم که «ژوزف بابازاده» نامِ مستعاری است که دوستِ عزیزِ شاعر و نویسندهمان محمدعلی سپانلو برایِ این کتاب برگزیده است.
وقتی سپانلو از دنیا رفت، جایی اشاره کردم که دلیلِ استفاده از نامِ مستعار برایِ این اثر، شاید این بوده که او خودش هم تشخیص داده که کارِ ارزشمندی نیست. سپانلو که معمولاَ از نامِ مستعار استفاده نمیکرد، «داستان» را میشناخت. داستانِ باارزش و کمارزش و بیارزش را بهخوبی از هم تشخیص میداد.
دوستان میدانند که دوستِ شاعر و نویسنده و پژوهشگرِ عزیزِ ازدسترفتهمان اِبائی نداشت که گاه، کارهایِ خوبِ خود را ـ چه کتبی و چه (بیشتر) شَفاهی ـ بستایَد. در دیدارهایِ این چند ساله، امّا ندیدم و نشنیدم که از این داستان [کهربا] حتا نام ببرد، چه رسد به آنکه بخواهد به خاطرِ آن فخر بفروشد.
شاید به همین دلیل هم بود که حتا یک بار هم به ذهنم نرسید از او بپرسم چرا چنین کاری را نوشته و به چاپ سپرده است؟ گیرم که با نامِ مستعار و در تعدادی معدود. [همگان از تیراژِ بسیار اندکِ کتاب در بیرون از ایران آگاهاند!]
حالا، هر دلیلی که داشته، متأسفانه دیگر در دنیایِ ما نیست تا از او بپرسیم.
و فکر میکنم با نگاهی به حاصلِ عمرِ او، در زمینههایِ گوناگونِ شعر و داستان و ترجمه و پژوهش و نقد، در برابرِ آنهمه کتابِ باارزش، انصاف حُکم کند این اثرِ کمارزش ـ یا بهتر است بدونِ ملاحظه بگویم: «بیارزش» ـ را نادیده بینگاریم؛ که اگر این کار را هم نکنیم، گذشت زمان آن را به فراموشی خواهد سپرد.
نیز باید یادمان باشد که «کهرُبا» خاطرات نیست، وقایعنگاری و ثبتِ رویدادها و ویژگیهایِ اشخاصِ واقعی هم نیست. این کتاب «داستان» است [بهتعبیرِ فرنگیها: «فیکشن»!] و ساخته و پرداختۀ ذهنِ نویسندۀ آن…
با «داستان» نباید همچون «خاطرات» روبرو شد.
سپانلو ـ یادش زنده و گرامی! ـ در مصاحبهها و چند کتاب، خاطراتِ خود را در موردِ وقایعی که شاهد و درگیرِ آنها بوده و اشخاصی که میشناخته، بیان کرده و نگاشته و منتشر کرده است. او نیز همچون هر انسانی نظرها و داوریهایِ خود را از ظَنِّ خود بیان داشته است. منِ نوعیِ خواننده البته که حق دارم نظر و داوریِ خود را در موردِ خاطراتِ او بیان کنم و بنویسم. همچنان که دیگرانِ نوعی نیز حق دارند در موردِ گفتهها و نوشتههایِ منِ نوعی نظر بدهند و داوری کنند، هرگونه که بخواهند…
و امّا منِ و دیگرانِ نوعی هنگامی که با یک «داستان» روبرو میشویم، باید که اگر نقدی داریم، نقدِ ادبیِ خود را بنویسیم؛ حتا اگر هنگامِ مطالعۀ داستانی، کشف کردیم که فلان شخصیّت [کاراکترِ] داستان الگویی واقعی در بیرون داشته، ایرادی ندارد کشفِ خود را بیان کنیم.
روشن است که هرگاهِ اشخاصِ واقعی دریافتند در اثری [حتا در «داستان»ی] به حریمِ شخصی و حقوقِ خصوصیِ انسانیِ ایشان اهانت شده، میتوانند از نویسنده و ناشرِ آن اثر در محاکمِ حقوقی شکایت کنند. (در ایالاتِ متحدۀ آمریکا کم نیستند وکلایی که منتظرند وکالتِ این و آن را عهدهدار شوند و بابایی را بهاصطلاح «سو» کنند و به مال و منالی برسند!)
و آخرین حرف اینکه «زشتی» همیشه زشت است. انجامِ کارِ زشت زشت است. بیانِ حرفِ زشت هم زشت است. به نظرِ من، تکرار و نقلِ زشتی هم «زشت» است. چشم بر «زشت» و «زشتی» فروبستن امّا میتواند زیبا و پسندیده باشد.
اگر تکّهها یا بخشها یا حتا کلِ داستانی را «زشت» میدانیم، آیا بهتر نیست تنها به گفتن و نوشتنِ همین کلام بسنده کنیم که زشت است؟ چه لزومی دارد آن تکّهها و بخشهای زشت را زیرِ ذرّهبین گذاشتن و اینجا و آنجا، به دیگران نشان دادن؟ چه فایده «زشتی»[هایِ] کتابی را که شاید دویست نسخه هم چاپ نشده باشد، در عرصۀ دنیایِ مجازی، تا هزاران هزار بار تکثیر کردن؟
و سرانجام، همین نکته که سخنِ علی بهبهانی عزیز هم هست: چرا ناراستی و نادرستی؟
اگر کسی معترض است بر ناراست و نادرست نگاشتنِ کسی، آیا صحیح است خود ناراست باشد و نادرست بنویسد؟ واعظِ غیرِمُتعظ بودن آیا حُسن است؟
ناصر زراعتی
دوشنبه، ۲۹ ژوئن ۲۰۱۵
گوتنبرگِ سوئد
***
دوستِ عزیزم، ناصر زراعتی!
درودم را بپذیر.
از عصرِ پریروز (۲۴ ژوئنِ ۲۰۱۵ [۱۵ تیرِ ۱۳۹۴]) تا صبحِ امروز، گِرِهی بزرگ در گلو دارم، زیرا بانویی ایرانی از استکهلم، مادر ازدسترفتهام را، در گمانِ خود، به ستیز با نازنینی برانگیخته که گورش هنوز بیسنگ مانده؛ محمدعلی سپانلو را میگویم که به فاصلهای نه چندان دیر و دور از سیمین بهبهانی آرام گرفته است.
قصّۀ ملال کوتاه کنم: در تاریخی که گفتم، متنی برایم ایمیل شد در نُه صفحۀ A4، نمودار صحنههایی از رُمانی که هیچگاه به چشمم نخورده است: کَهرُبا، نوشتۀ ژوزف بابازاده (گویا نامِ یکی از شخصیّتهای همین اثر)، منتشرشده در استکهلمِ سوئد، به تاریخ ۲۹ ژوئیۀ ۲۰۱۱…
بانویِ محترم سپانلو را کاتبِ کهربا شناخته و پرخاشگرانه به آماجش گرفته است. با اینهمه، سیاهکنندۀ این نُه صفحه سپیدرو نشده، زیرا ـ دستِکم در یک مورد ـ سخن به بُهتان گفته و مَنِش اخلاقی خود را زیر پرسش بُرده، حتّا اگر «نویسندۀ کتاب همان سپانلویِ خودمان» بوده باشد.
نوشتهاند:
…. شنیدم که نویسندۀ واقعی آن [= کهربا] محمدعلی سپانلو [است]. باور آن آسان نبود. بهتر دیدم که حکایتِ حال از سیمین [بهبهانی] بپرسم که میدانستم بیرودربایستی حقایق را میگوید. سیمین پس از شنیدنِ صدایِ خشمآلود من خندید و گفت: «آری، همه را میدانم. وقتی کتاب را پسرم علی برایم خواند، بهشوخی گفتم: “اگر دست سپان به […] رسیده بود، این مزخرفات را نمینوشت…”»
ناصر جان! این «حکایتِ حال» که بانو بازگفتهاند، جز بُهتانی بُهتانگیز نیست و «حقایقِ» ادعائی ایشان هم نَه جُز اهانتی آشکار بر کسی که دستش از جهان کوتاه شده است و با «طلسم» هیچ «معجزتی» نیز توانِ پاسخگویی بازنمییابد.
امّا من که هنوز ماندهام، به تکرار و تأکید میگویم که تا پیش از دریافتِ متنِ نوشتۀ آن بانو (آنهم بهواسطۀ یک دوست)، از وجودِ اثری با عنوان کهربا پاک بیخبر بودهام و نامِ «ژوزف بابازاده» هم هرگز به گوشم نخورده بوده است. پس چهگونه میتوانستهام نوشتهای نادیده را برایِ مادرم بخوانم و «حکایتِ حال» را از سیمینِ سالخورده بجویَم و او هم از بسترِ بیماریاش در تهران، به استکهلم پاسخِ تلفنی بدهد؟
اما آنچه بر حیرانی من میافزاید این مسأله است که پس از گذشتِ نزدیک به چهار سال (از ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۵)، مطلبی را «عَلَم» میکنند سرا پا نادُرست و نارَوا. بهراستی، چرا در این هنگامه که هر دوِ این نازنینان درگذشتهاند، بهناگاه، سکوت میشکند: از یکسو، شِکوِهنگارِ محترم «حکایتِ حال» میطلبد و از دیگرسو، آن روزنامهنگارِ شهیرِ ارجمند «سرکارعلّیه»ای را ـ از زبانِ «سیمینبانو»ی غایب ـ «مادرِ ایران» میخوانَد و من که فرزندِ سیمین بهبهانیِ شاعر و میراثدارِ معنویِ او هستم، از همۀ این «حقایق» ناآگاه میمانَم!
و سخنِ آخر اینکه برایِ رفعِ هرگونه کَژفَهمی در موردِ سپانلویِ جاودانهیاد، بر این حقیقت پای میفشارم که سیمین مادر، سوایِ سُرودههایِ «شاعرِ تهران» که بسیاریشان را بهراستی دوست میداشت، شخصیّتِ او را نیز همواره میستود و همین او را به نوشتنِ سطرهایِ زیر برانگیخت:
«سپانلو دارایِ خصلتهایِ پسندیدهایست. انصاف در نهادِ اوست. هیچگاه نپنداشته کسی جایِ او را تنگ کرده و هرگز هنرِ دیگران را نادیده نگرفته است. در دوستی، استوار است. او را هیچگاه تلخجَبین و خشماگین ندیدهام. از گذشتِ روزگار و بد و خوبِ آن نه چندان شِکوِه میکند و نه زیاده شادمان میشود، زیرا که سرشتی سازگار و ژرفاندیش دارد. گوناگونیِ گُذرِ عُمر را انگار خوب میشناسد و ناپایداریِ احوالِ جهان را طبیعی میشمارَد. در برابرِ دشواریها، گاه چندان صبور است که برحیرتت میافزاید…» (سیمین بهبهانی، شرق، سالنامۀ ۱۳۹۲)
ناصر نازنین! امیدوارم همین بهاصطلاح مختصر از پارهای ناراستیها پرده برداشته باشد.
دوستدار: علی بهبهانی
۲۶ ژوئنِ ۲۰۱۵