با الهام از سعید سلطانی طارمی

و با تقدیم به سعید عزیز

۱

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

تاریک بود:

چیزی بود  بیش‌‌تر از تاریک

سرم را کوتاه کردم

و به ساعتم نگریستم:

یازده ماه و بیست و دو روز آه

به بی‌سحر نمانده بود.

با تمام توانم ـ

یازده ماه و بیست و دو روز ـ

آه کشیدم تا بی‌سحر.

۲

تاریک‌تر بود:

چیزی بیش‌ترک از تاریک‌تر

سرم را کوتاه کردم

و به ساعتم نگریستم.

گویی دو ماهی به بی‌سحرتر نمانده بود.

با تمام توانم ـ

دو ماه آه کشیدم

تا بی‌سحری که تاریک بود: تاریک‌تر.

۳

تاریکتر بود

چیزی بیش‌ترک از تاریکتر

سرم را کوتاه کردم

و به ساعتم نگریستم.

انگار دو سالی به بی‌سحر نمانده بود.

با تمام توانم

دو سالی آه کشیدم: آه‌ترک

تا بی‌سحری که تاریک بود: بس تاریکتر.

۴

با خود اندیشیدم:

چشمانم؟ چشمانم کجا بود،[چشمان روشنم]؟

شاید که تاریکی ـ چیزی بیش‌تر از تاریکی شب ـ

بر چشمانم هجوم کرده، کورم کرده بود؟

با چشمانی، که نه کور بود و نه بینا،

سر فرو کردم،

و به ساعتم نگریستم:

چند سالی به بی‌سحر نمانده بود.

سر فرو افکندم،

و به جلدِ بی‌جلدم فرو رفتم.

۵

احساس می‌کردم تاریکی

از زیر ناخن‌هایم به درونم می‌رود

راه‌های رگ‌های تاریکم را می‌دود

و به قلبم، به باژگونه قلب تاریکم، می‌رسد

و بعد به سرم، به بی‌سرم، به بی‌سر تاریکم.

۶

بی‌سرم را کوتاه کردم و به ساعتم نگریستم:

بسا تاریک‌تر بود؛

ده سالی به بی‌سحر نمانده بود.

بی‌سر تاریکم را فرو افکندم

و در جلد بی‌جلدترِ تنهایی‌ام فرو رفتم.

۷

تاریک‌تر از بسا تاریکتر شده بود ـ تاریکاتاریکتر.

احساس می کردم

که این سیاهیِ انبوه از زیر ناخن‌هایم

در دستانم که دستانی نبودند دیگر ـ

در بی‌دستانم ـ نفوذ می‌کند

و به بی‌قلب تاریکم می‌رسد.

۸

تاریک‌تر از بسا بسیار تاریکتر شده بود.

خونم، که احساس می کردم

رنگش را باخته و رنگ سیاهی گرفته،

به بی‌سرم می‌رسید.

بی‌سرم، بی‌سرتر شده بود.

۹

بی‌سر بی‌سرترم را فرو افکندم

و زمانی که بازش بر آوردم

به تاریک‌ترین تاریکایِ تاریکِ تاریکترین لحظۀ زمان رسیده بودم

به ظلما ظلمتی ظلام.

بر ساعت بی‌ساعتم فرو گریستم

سی و یک سال در نگریستم و فرو گریستم

سی و یک سال به بی‌سحر نمانده بود.

۱۰

 بی‌سر بی‌سرترم را فرو افکندم

و خواستم که برخیزم

پاهایم بی‌پا شده بود

دستهایم بی‌دست

قلبم بی‌قلب

زبانم بی‌زبان

آهم بی‌آه

و سرم بی‌سرترین سر بی‌سر دنیای تاریک بی‌سرانه‌ام.

۱۱

فرویش افکندم ساعت بی‌ساعتم را

با دست بی‌دستم و با پای بی‌پایم

در کوچه‌های بی‌کوچه

در راه‌های بی‌راه

و در نگاه‌های بی‌نگاه

و در دل‌های بی‌دل

و در صبرهای بی‌صبر

و در آه‌های بی‌آه

و در زمانۀ پس نشستۀ بی‌زمان زمان

و در تارک‌ترین تاریکای تاریک‌ترین تاریک جهان

در ظلماظلم ظلام این ظلمت زمان

در پی دستی بر آمدم که دستی،

و در پی قلبی بر آمدم که قلبی،

و در پی چشمی برآمدم که چشمی

که بی‌دست‌ترین دست این زمان

بی‌قلب‌ترین قلب این مکان

و کورترین چشم بی‌چشم من شده بود

در بی‌سرترین بی‌سری این سرا

بر بی‌ساعت‌ترین ساعت بی‌ساعت این زمان

بر تاریک‌ترین تاریکای این ندانمـچهـجایـجهان.

سیزدهم دوازدهم چهارده (؟)