سلام
به نام روزگار، طبیعت،
به نام آب پاکیزه … رودخانه
به نام دوستی و سلام …
سلام که می کنم، مادر از پشت تلفن میگه ننه خدا خیرت بده…
داشتم فکر می کردم این دلیل خیلی خوبیه که من بتونم بهتر ببینم و بهتر رنگ بگذارم.
مادرم که حالا من به جای او باید ببینم…
روزگاری که گذشت هر نقاشی را اول به مادر نشان می دادم و او نگاه می کرد و می گفت، ننه اون جاش یه جوریه و من می فهمیدم که چه اشکالی در کارم هست، او نگاه کردن و دیدن را یادم داد … و حالا نقاشی هایم را نمی توانم ببرم و به او بگویم مادر نگاه کن. مادر دیگر نمی تواند نگاه کند… و من خجالت می کشم … رنج می کشم … جانوری به اسم دکتر”ر” عمل اشتباه انجام داد و یک چشمش را گرفت. چشم دیگر به جای همه می دید… به جای همه اشک می ریخت و غصه می خورد … و حالا … فقط روشنایی روز را می بیند … بازهم شکرگزار است و من هنوز در ادامه راه با خودم می اندیشم چقدر خوب است ثروتمند بودن اما پولدار نبودن… از سیاست بدم می آید … می ترسم از سیاست، بوی خوبی ندارد و حرف هم نمی زنم چون سیاستمداران خود به اندازه کافی بدبخت هستند و من نمی خواهم مشکلی باشد حرفهایم … من از خیلی چیزها می ترسم… از دعوا و مشاجره می ترسم. از اندوه دیگران می ترسم چون می دانم از کجا می آید… از مذهب خیلی زیاد می ترسم چون می دانم هرگونه باشم دیگر مذهب مرا دوست ندارد … از اینکه هر روز بیشتر و بیشتر گم می شویم می ترسم . از دایره مهربانی همه بیرون افتاده ایم آنقدر که حتی نمی خواهم بدانم موبایل چقدر می تواند خوب باشد، برای که؟ برای من که جایی زندگی می کنم که با دشت چند سلام و تا کوه چند گام بیشتر فاصله ندارم … خانه پدری رفت وقتی پدر از دایره مان پر کشید و رفت… سلام ها کوتاه تر شدند… تکان دادن دستی آرزو شد و دیگر کسی مثل مادر نمی تواند با صدای زنگ در خانه بگوید در را باز کن دایی ات آمده و یا می گفت برو دم در نعمت بقال دارد از کوچه مان می گذرد… نمی دانیم خانه دوست کجاست… آرزو می کردم معرفت پدر، چشم های مادر و بزرگی روحشان را بیشتر می فهمیدم… پدر وقتی در می زدند نمی گفت کیست می گفت بفرمایید داخل…
صبح های زود بلند می شد اول در خانه را باز می کرد و بعد کوچه را آبپاشی می کرد و به گلها آب می داد و وضو می گرفت و می رفت سر سجاده روزگار و شکر روزی دیگر که می بیند و راه می رود … من می ترسم از این همه شلوغی… من می ترسم از ازدحام اینهمه حداحافظی های بی خبر … که ناگهان از راه می رسند… فکر کنیم آخرین بار کی بود که به نزدیک ترین یار، دوست، همسر، فرزند و یا هر کسی که ادعا می کنیم دوستش داریم گفته باشیم دوستت داریم… و حالا لحظه ای چشم هایمان را ببندیم و فکر کنیم کسی را که دوست داریم دیگر نمی توانیم ببینیمش پس الان، همین الان پیدایش کن و بگو دوستش داری … من برمی گردم ایران و باز برای شما و برای شما و برای شما به خاطر دل خودم طرح می زنم و نقاشی می کنم ولی بدانید بدجور از یکدیگر دور افتاده ایم…
خدایا کمکم کن عاشقت شوم تا برای هیچکس جز تو دلتنگی نکنم و فهم شیرین مرگ را همیشه در ذهنم جاری کن…