خوشه ی سه پستان

اندیشه ام

برفرازم

پاره ابری می شود.

قطره قطره

لحظه لحظه

هجا می بارد برسپیده دمِ دفترم.

واژه واژه آبگینه ی شعر

جیوه می بندد برپوستِ کاغذم.

مثل خُرمای بِریم مومیین

آب بندی می کنم

نازک اندام ِسخن ام.

آنچه می بارد مُذاب

می نگارم با التیاب.

خواهش ِجان است

این که می چکد از نوکِ قلم

شعر من با من همدم است

این همه آرزوی دلبند ِمن است.

آنچه از ابرِ سگالش می بارد

جرقه ی واکنشی

شررِ شوری در تو می دماند.

این پژواک ِکلام من

درنوبت ِدمای هستی توست.

اینجا را همه آسان می گیرم،

بازدَمی می آید.

سرسیگارم را

با نفسی فارغ

نزدیکِ شعله ی آبی فَندک می گیرم.

پُک می زنم به سیگارم،

انگارهمچون چتربازی

ازآن فرازِ اندیشه

کنارِساقه ی گلِ تو

روی ستاره ی زمین

به فرود بازمی گردم.

دَ می به مزه

از فنجانِ شیر می نوشم

یادِ میوه ی درخت ِسه پستان

در بزاقم گَس می ماسد.

آی بی بی جان!

از خیابانِ امیری آبادان

چقدر نزدیک

مرا شادمانه می بوسد.

آه بی بی جان، آبادان!

با نگاه تو بس دور

اینک یک سبد

خوشه خوشه

سه پستان دارم.

مثلِ یک درخت پیر

هنوز بار دارم …

 

بیست ونُهم ماه یونی، دوهزاروپانزده

فرانکفورت

***

lonliness

 

 

 

 

 

 

از میان ِ جنون ِ برزخ

 

بگذار همچون تندیس

همچون یک فسیل

همچون گوشواره ی عتیق ِ یک غلام

کشف شوم.

بگذار عاشقانه ی مکتوب مرا

غبار روبی کنند،

تا برق الماس واژه ی من

به چشم ها

شفاف بدرخشد.

بگذار تابلوی نقاشی من

در حریم موزه همخوابه شود.

بگذار در گلدان ِکفش من

پرچم نخل بکارند.

بگذار هزار سال بعد

پرده ی بکارت شعر من پاره شود.

بگذار بنویسند

او شاعری هنرمند نبود

خود ِشیطان سرخ بود.

این شاعر بیباک

سرود خود را پنهان

در گوش ببر می خواند.

بگذار شیر کودکان را

به دریا بریزند.

کوه کره ی زرد

بدون ِنان ذوب شود.

به موازی ِخط زمان

سفر خواهم کرد.

همین که شما فردا

سرودم را می خوانید

با یکدیگر یگانه می شوید.

به قول ِفریدون فریاد

هان ای ناشر نامدار!

با شـَم ِژرف ِتیراژ ِبازار

به جای سپردن به چاپ شعر،

همین امروز می توانید

شعر مرا یکسر

به سرقت بچاپید!

حضرت عالی جناب

به جای فخر ِاحترام به شما

کلاه روی سرم را بر می گیرم

بسوی آشغالدانی پرتاب می کنم.

عطر نعنای فوائد گیاهخواری هدایت

منخرین شما را می آزارد.

تا هزار سال آینده

همچنان فرمان دهید

مرا به زندان بی شماره ببرند.

با مُهر قانون بر کاغذ بکوبید

که این شاعر

خیلی گستاخ و مغرور  و بی ادب بود.

اما باور کنید هنوز

گاهی دلم برای گز

و پسته تنگ می شود.

می توانید بگوئید

از این قِسم دیگر

زیادی جویده ام.

به چشم انداز بنگرید

دریابید یک دریا دهان گرسنه را.

دیپلماسی گزمه ها

کیش و مات خواهد شد. ا

ین میدان ِبرزخ ِبازی شطرنجی بود

که شما پرداخته اید.

در پایان دادگاه،

می توان گفت زندگی زیباست

اما اگر لذت ِاین زیبائی،

به تاریخ ِمصرف همه برسد.

گاهی می شود پیشگوئی کرد

هر چیزی وزن و آهنگ دارد.

باور کنید به دُرُشتی

که همین توفان ِروبرو

به شورش ِدریا

دامن خواهد زد فردا.

 

فرانکفورت ـ ٣۰ یولی ۲۰۱۲