پاملا دانکن در اشویل به دنیا آمده و در بلک مانتین، سوانانوا و شلبی کارولینای شمالی بزرگ شده. از شعبهی چاپل هیل دانشگاه کارولینای شمالی لیسانس روزنامه نگاری دارد و فوق لیسانس ادبیات خلاقه را از دانشگاه ایالتی کارولینای شمالی در رالی گرفته. رمان نویس و داستان نویس است. در کولاوی زندگی میکند و در دانشگاه کارولینا ادبیات خلاقه درس میدهد. نخستین رمان او “زنان ماه” جایزه انجمن کتابفروشان جنوب شرقی را گرفت و رمان دومش “زندگی گیاهی” جایزه سر والتر رالی را در ۲۰۰۳ برد. در سال ۲۰۰۷ جایزهی جیمز استیل را برای نوشتن دربارهی جنوب آپالاچی گرفت که بورس نویسندگان جنوبیست. رمان سومش “زیبای گنده” هم در مارس ۲۰۰۷ منتشر شد.
***
ساکنان آپارتمان دوبلکس من مرتب با هم حال میکنند. یا بهتر بگویم ساکنان نیمهی دیگر آپارتمان دوبلکس من مرتب با هم حال میکنند. من فقط گوش میکنم، نه که فکر کنید از قصد گوش کنم، نمیتوانم نشنوم. دیوار بین آپارتمان ما آنقدر نازک است که من هر صدایی را میشنوم، حتی سکوت را.
ساعت یازده که تلویزیون را خاموش میکنم، آنها توی رختخواب هستند. سعی میکنم صدایم درنیاید تا مزاحم عیش آنها نباشم. دندانهایم را به آرامی مسواک میزنم، به آرامی آب دهانم را بیرون میریزم و به آرامی دهانم را آب میکشم. تنها صدایی که بلند میشود و بابت آن هم کاری از دستم برنمیآید جیرجیر در کابینت دستشوییست.
خیلی حشری هستند. تد مینالد و زن آخ و اوخ راه میاندازد. دست کم ده بار میگوید:« آه آه آه آه آه آه آه اه آه آه» هر بار هم بلندتر آخرش هم یک آخیش کشیده که شینش کلی ادامه دارد. فکر نمیکنم ادا در بیاورد. ولکن هم نیست. اگر ادا در میآورد احتمالاً یه جاهایی عوض میکرد لحنش را. مثلاً میگفت:« آخ اوخ وای آه آه آخیش.»
البته هر شب که این اتفاق نمیافتد. گاهی شب ها که سوزان تا دیروقت توی بیمارستان کار میکند، از خستگی نا ندارد. به تد میگوید عزیزم فردا شب جبران میکنم.» بیصبرانه منتظر او میماند. البته کار او توی بانک به اندازه شغل پرستاری سخت نیست. همان شب اول عروسی اسبابکشی کردند، شش ماه پیش.
آنها را بیشتر از باربارا و استنلی دوست داشتم که دو اجارهنشین پیشتر از اینها بودند، درست قبل از مستأجر عزبی که از بس ساکت بود اسمش را یاد نگرفتم. باربارا و استنلی مدام دعوا میکردند و مرا یاد پدر و مادر خودم میانداختند. آن موقع پانزده سال داشتم و تلویزیونی توی اتاقم داشتم که هر وقت نمیخواستم صداشان را بشنوم به اتاقم میرفتم. اما باربارا و استنلی بلندتر از تلویزیون دعوا میکردند. یک بار هم که صدای تلویزیون را روشن کرده بودم تا آنها راحتتر باشند، با کمال پررویی آمد دم در که اعتراض کند به صدای بلند تلویزیون من. عذرخواهی کردم و مدتی از هدفون استفاده میکردم. سعی میکنم همسایهی ملاحظهکاری باشم.
استنلی هر وقت جوش میآورد مشت به دیوار میکوبید. این داد و بیداد و مشت به دیوار زدن حال مرا میگرفت. باربارا یک بار او را به اورژانس برد برای اینکه دستش شکست. بعد هم آمدند و به رختخواب رفتند. باربارا دلش برای او میسوخت و او هم خیلی بهش حال داد.
شب بعد دوباره روز از نو روزی از نو، اما این دفعه استنلی دیوار را با مشت نزد، خواباند تو فک باربارا. وقتی صدای جیغ و داد را شنیدم خواستم به پلیس زنگ بزنم، اما خب دوست ندارم فضولی کنم. پلیس آمد به هر حال و صاحبخانه به آنها گفت که باید خانه را تخلیه کنند. گفت که میخواهد مستأجرهای با کلاستری بیاورد. خب مستأجرهای با کلاسش سوزان و تد بودند. آنها هم غیر از عشقورزی و مهمانیهای گاهوبیگاهشان خیلی ساکت و باملاحظه هستند، البته همیشه مرا هم به مهمانیهای خود دعوت میکنند که من نمیروم. صدای تلویزیون را زیاد میکنم که با صدای مهمانی جور دربیاید و احساس شرمندگی نکنند.
گاهی اگر تلویزیون برنامهی به درد بخوری نداشته باشد، خاموش میکنم و به صدای سوزان و تد گوش میدهم که دوتایی با هم شام درست میکنند. سوزان دربارهی مریضهای بیمارستان حرف میزند و تد از کارآموزهای مدیر بانک. یک بار درباره بیمار پیری می گفت که همان روز توی بیمارستان مرده بود و خیلی آشفته بود و وقتی گریه کرد، تد گفت:« وای عزیزم.» انگار میدیدم که بغلش کرد و او را به آرامش خواند. آن سکوت، خیلی صحنهی جالبی بود. بعد هاق زد و دوتایی خندیدند. حالا نخند کی بخند.
گاهی شبها توی رختخواب دراز میکشم و به دیوار مشترکمان نگاه میکنم و آنها را در صلح و صفا در آغوش هم مجسم میکنم. گاهی از تصور خوشبختی آنها گریهام میگیرد.