۲

واقعیت بودنش را اما نمی توانست انکار کند. در مقایسه با شینوک و کوچولوهای دیگر جثه ی او نحیف تر و کوچکتر بود. خیلی کوچک، پیش از موعد به دنیا آمده بود. حتی مادرش امید نداشت زنده بماند. این را مادر بعدها به او گفته بود. نوزاد ریزه میزه ی بی مویی بود. پوستش شل و ول بود. به قدری ضعیف و نحیف بود که به سختی می توانست آویزان پوست مادرشود. در نتیجه مادر او را همه جا همراه می برد، حتی هنگام که شکار می رفت، یا با بزرگان قوم جلسه داشت و وقتی پنجه های بی جان و رمق شید شروع به لرزیدن می کردند، مادر مجبور می شد با چنگال های خود نگاهش دارد. شید شیر مادر نوشید و اندک اندک رشد کرد و قوت گرفت. پس از چند هفته حتی توانست برخی حشرات نرم تن را شکار کرده و بخورد. حال دیگر بدنش شروع به مو در آوردن کرده بود. موهای سیاه و درخشان. وزنش هم افزایش یافت هرچند نه چندان زیاد اما با سنش جور در می آمد.

روزی که برای نخستین بار پرید همه ی بچه های مهدکودک آشیانه حیرت کردند. لحظاتی در همان حال ماند اما پیش از آنکه بر اثر ناشیگری با چانه به زمین بخورد، چند ثانیه ای بال برهم زد و توانست زنده بماند.

آشکار بود که نوزادان دیگر گروهشان از او سریعتر رشد می کردند. حتی جوجه های ماده هم رشدشان از شید بیشتر بود و سینه هایی پهن تر و بالهایی بلندتر و بازوهای قوی تر از او داشتند. در جمع نوزادان همگان به شینوک امید بسته بودند، او را شکارچی ماهر و هوانورد حاذق لقب داده بودند. شید حاضر بود همه چیزش را از دست بدهد و تن و اندام  او را داشته باشد. اما به هیچوجه علاقه ای به داشتن مغز او نداشت.

جرود با شادمانی و خرسندی گفت: ” شینوک جوری به طرف شاپرک یورش بردی که باور کردنی نبود، شگفت انگیز بود!”

” این دومی امشب بود!”

جرود پرسید: ” دومی؟ راست می گی؟ امشب دوتا شکار کردی؟ … باور کردنی نیست.”

ستایش شینوک تمام شدنی نبود. و وقتی بچه های دیگر هم زمزمه کنان با جرود همدلی کردند، شید غیر آن که دندان قروچه کند کار دیگری از دستش بر نمی آمد.

شینوک فین فین کنان و در حالی که به نظر می آمد به دیگران و بویژه شید با دیده ی تحقیر نگاه می کند، گفت: ” کجاشو دیدین، اگه اوضاع شکار اینجا بهتر بود، از این هم بیشتر شکار می کردم. جنوب وضعیت خیلی بهتر است، برای رسیدن به آنجا ثانیه شماری می کنم.”

جرود تأیید کرد و گفت: “البته که اوضاع شکار در جنوب بهتر است، باور کردنش سخت است که تو حاضر باشی اینجا هرچه دم دستت می آید بخوری. من هم در انتظار رسیدن به جنوب هستم.”

شینوک گفت: “مادر می گه سه شب دیگه اینجارو ترک می کنیم، و به سوی خوابگاه زمستانی می رویم.”

شید زمزمه کرد: “خوابگاه زمستانی؟”

شینوک در حالی که از نگاه کردن به او خودداری می کرد، گفت:” بله.”

جوری وانمود می کرد که گویی شید آنجا نیست. در آن جمع شید نادیده گرفته می شد، باورش نمی شد که خود را درگیر گفت و گوی با آنان کرده باشد. از این که می دید شینوک شاهانه رفتار می کرد و سخن می گفت متنفر بود.

شینوک ادامه داد: ” به آنجا که برسیم، توی غارهای واقعی که از سقفشان قندیل های عظیم آویزان است عمیق و آرام می خوابیم.”

شید زیر لبی گفت: “گلفهشنگها”

این نام را از مادرش شنیده بود. و ادامه داد: ” قندیل نیستند، مواد معدنی آزادی هستند که از چکه کردن از سقف درست می شوند، آب یخ بسته نیستند.”

شینوک شید را نادیده گرفت و به حرفهایش درباره ی قندیل غارها ادامه داد. شید روی ترش کرد. شینوک حتی به فهمیدن درست درمان موضوعها رغبتی نشان نمی داد و به کلی فارغ از حس کنجکاوی بود. شید شک داشت که او حتی یخ دیده باشد. خودش سحر که رفته بود از نهر آب بنوشد، متوجه پوسته ی شفافی بر روی آبی شده بود که به کناره ی نهر ره یافته بود. در برابر کنجکاویش برای امتحان آن شفافیت نتوانسته بود مقاومت کند، در نتیجه اندکی نزدیک شده و با چنگالهای پشتی اش به آن ضریه ای زده بود. بار دوم که همین کار را تکرار کرده بود دانسته بود که یخ با سر و صدای امید بخشی شکسته بود. در این چند هفته شید نشانه های دیگری هم از زمستان دیده بود که تغییراتی که برگهای فروریخته از درختان پیدا می کردند یکی از آن ها بود. سوز سرما و یخ به شید نشان می داد که زمستان رسیده بود. و همین موضوع خیال او را بیشتر از پیش آشفته می کرد. دوست نداشت به کوچی که در پیش رو بود فکر کند. خوابگاه زمستانی میلیون ها بال زنی از اینجا که بودند دور بود. با این وجود ترس جدی خویش از اینکه نیروی لازم برای این سفر دراز را نداشته باشد در دل پنهان کرد. فکر کرد لابد مادرش هم نگران است که مدام به او می گوید، باید غذا بخورد زیرا اگر هم به خوابگاه زمستانی برسند باز باید چهار ماه تمام را در خواب به سر ببرند، و این موضوعی بود که شید را دچار ترس و تردید می کرد. مگر می شد که تمام زمستان را غذا نخورد و در خواب چهار ماهه ای به سر برد که همه ی بدن از برفک پوشیده شود. اندیشید اگر نتواند بخوابد چه خواهد شد. چه خواهد شد اگر در حالی که به سقف غار آویزان است و دور تا دورش خفاشان در خواب هستند او خوابش نبرد. به نظرش رسید خوابیدن برای زمانی دراز احمقانه است. کار بیهوده ای است. شاید خفاشان دیگر بتوانند این همه زمان بخوابند او اما یقین دارد که نخواهد توانست. این امکان نداشت. برخی مواقع حتی یک روز هم برایش خوابیدن زیادی و مشکل به نظر می آمد. اگر این همه می خوابید آن همه کاری که قرار بود انجام دهد را چگونه می توانست به انجام برساند. چگونه می توانست، تمرین پرواز، فرود بهتر، شکار بهتر، و صید شاپرک کند. باید بزرگتر و قوی تر می شد چیزی که به شدت محتاج آن بود، اما اگر قرار بر این باشد که تمام زمستان را بخوابد چگونه به این همه کار خواهد توانست سر و سامان دهد.

شینوک گفت: ” برای دیدار پدر دارم ثانیه شماری می کنم.”

رشا (۱) هم هم تأیید کنان گفت: “منم همینطور.”

و درباره ی پدرهایشان داد سخن دادند. و داستانهایی را که از مادران و خواهرانشان شنیده بودند تکرار کردند. از وقتی که بال نقره ای ها به دو گروه تقسیم می شدند، بهشت درختی مبدل می شد به مهد کودکی که خفاشان مادر نوزادانشان را آنجا مراقبت و بزرگ می کردند. گروه دیگر مردان دورتر در استون هولد(۲) به سر می بردند، هنگام اما که کوچ شروع می شد و سفر به سوی جنوب یعنی به خوابگاه زمستانی، دو گروه سرانجام به هم می رسیدند. شید در سکوت به حرفهایشان گوش می داد. و چهره اش هر لحظه جدی تر و عصبی تر می شد و آرزو می کرد همه با هم خفه خون بگیرند.

شینوک گفت:” بالهای پدرم!” هم از بقیه بیشتر حرف می زد و هم منتظر نمی ماند که حرف دیگری تمام شود. توی حرف همه می پرید و برای مجبور کردن دیگران به اینکه حرفش را گوش کنند سخنانشان را قطع می کرد، شید نمی توانست بفهمد چرا شینوک تنها درباره ی چیزهایی که خورده بود و یا شاهکارهای پهلوانانه ای که تازگی انجام داده بود و به کوفتگی عضلاتش منجر شده بودند حرف می زد و بس.

شینوک ادامه داد: ” طول بالهای پدرم از اینجا تا آن درخت است. او می تونه تو یک شب ده هزار حشره بخوره و از تمام خفاشان گروه ما سرعتش بیشتره و حتی یکبار با جغدی جنگیده و او را کشته است.

شید معترضانه گفت: ” هیچ خفاشی نمی تونه جغد بکشه.”

اول بار بود که در این همه مدت شید حرفی زده بود، و می شد توی لحن حرفش خشمی نهانی دید که حتی برای خودش هم تازگی داشت.

“پدرم کشته.”

“جغدها بسیار گنده هستند.”

شید یقین داشت شینوک دارد غلو می کند و نمی توانست به او اجازه ی این کار را بدهد.

“امکان نداره.”

شینوک گفت: “جوجه ی لاغر مردنی مگه تو همه چیزو می دونی. می خوای بگی من دروغ می گم؟”

شید حس کرد موهایش سیخ شده اند. متوجه شد که عصبانی اش کرده است، و کم مانده بود بگوید، آری، دروغ می گویی. اما کلمات در دهانش قفل و زبانش خشک و سخن در گلویش گیر کرده بود. در همین لحظات طنین پر صلابت آواز پرندگانی که در جنگل جولان می دادند همه ی آنان را بر جای خویش میخکوب کرد.

پنومبرا بی آنکه هیچ ضرورتی داشته باشد گفت:” آواز جمعی سحرگاهانی است.”

همه می دانستند آن نغمه ها چیست. و افزود: ” فکر می کنم باید برگردیم.”

شینوک و باقی بچه ها به نشانه ی توافق بال برهم زدند و آماده ی پرواز شدند. شید با خمیازه ای از سر سیری گفت: ” باشه.” شما برید، من می خوام به تماشای خورشید برم.”

واکنش بچه ها چنان رضایت آمیز بود که او باد در دماغ انداخت.

۱-Rasha

۲-Stonehold