همانطور که میدانید رستم یلی بود در سیستان که خدابیامرز فردوسی کردش رستم دستان. ضمن تشکر از آن مرحوم گرامی که در آن زمان، بیشتر از مسئولان فعلی مملکت به استان ما توجه داشت، آرزو میکنم که ایکاش رستم یک امامزاده بود. شعرش هم میشد: که رستم ملایی بود در سیستان من او را کردم رستم علیهالسلام.
اگر رستم امام زاده بود، برایش حتمن در دوران صفویه، بقعه و بارگاهی میساختند. ترقی و پیشرفت استان ما هم حداقل از رژیم گذشته شروع میشد. دلیلش این است که اعلیحضرت فقید که همیشه به ائمه اطهار ارادت قلبی داشتند، علاوه بر زیارت مشهد مقدس به سیستان و بلوچستان مقدس هم مشرف میشدند. میدانید که ذات همایونی هر کجا که نزول اجلال میفرمودند، دستورات اکیدی هم صادر میفرمودند. حتم دارم روی ارادتی که به مرحوم فردوسی داشتند برای گسترش و مطلا کردن صحن مقدس حضرت رستم ارواحنا فدا، بودجۀ لازمه در اختیار تولیت بارگاه قرار میدادند.
بعد از انقلاب هم اگر به ما یک واعظ طبسی کوچولو تعلق میگرفت، حجم غبار روبی پولی ما از حرم مطهر صاحبِ والای گرز علیهالسلام، از ریگهای روانی که بادهای صد و بیست روزه در سیستان جابجا میکنند بیشتر میشد.
با برخی از دوستان که واقعاً نمیشود راجع به زنده یاد فردوسی و شاهنامه، بدون وضوی ملی حرف زد. بعضی از شخصیتهای شاهنامه هم اتوماتیک وار در سطح خدا و پیغمبرند و امامزاده خطاب کردن آنها توهین است، اما رستم مال خودمان است. باور بفرمایید که ما در استان سیستان و بلوچستان نیاز مبرمی به یک امامزاده داریم. برخی از دوستان میگویند که این شدنی نیست. در صورتی که این یکی از شدنیترین کارهاست. خدا بیامرز زال، پدر رستم، با آن موهای سفید که به دنیا آمد، ظرفیت پیغمبر شدن را هم داشت. کرامات بالاتر از این که آدم با سیمرغ حرف بزند؟ شما یک پیغمبر پیدا کنید که شیر مرغ معمولی خورده باشد. فکرش را بکنید، عدهای از سرسپردههای سام که میتوانستند کافر باشند، زال علیهالسلام را میاندازند دامنۀ کوه. نه کوههای بلوچستان بلکه کوه البرز. از همین یک تیکه، میشود روضههای پر سوز و گدازی ساخت. طفل بی کس و کار، بی آب و طعام، انگشتش را میگذارد در دهانش. فرشتگان زار زار گریه میکنند. خدای ارحمالراحمین میپرسد:”ای فرشتگانم شما چرا گریه میکنید؟” فرشتگان میگویند: “بار الاها، طفل معصوم انگشتش را گذاشت در دهانش.” ارحمالراحمین میگوید: “طفل انگشتش را نگذارد در دهانش، کجای خود بگذارد؟ گریه نکنید. من کوه البرز و سیمرغ را الکی نساختهام.”
در این هنگام خداوند به کوه امر میکند: “ای کوه! بلرز”. کوه هم چنان میلرزد که انگار دارد رقص عربی میکند. سیمرغ که بالای کوه آشیانه دارد. فریاد میزند: “ای کوه! کرم نریز. بگذار به جوجههایم برسم.” البته نمیدانم که سیمرغ جوجه دارد، میزاید، تخم میگذارد و یا اصلاً نر است یا ماده. هر چه که هست، تحت امر خداوند است.
کوه با چشمانی اشکبار رو میکند به سیمرغ و میگوید: “ای از خدا بی خبر!چه جوجهای؟ پدرجان! بیا ببین چه بزرگواری را بدون پوشک و شیر، انداختهاند در دامان من.”
حتی جا داشت که خود سام، پدر زال را پیغمبر معرفی کند. آنوقت فرستادن بچه از زابل تا کوه البرز میشد کرامات او. اگر مغرضان میپرسیدند که این چه پهلوانِ بی عقل و احساسی است که بچۀ بی پناه را میاندازد دور، ما میگفتیم که به شما چه؟ به فرمان خدا انداخته دور.
عدهای از دشمنان استان ما که قصد سنگاندازی دارند، مسئلۀ کوچکِ کشته شدن سهراب به دست رستم را بهانه کرده، میگویند که چون کار رستم با نیرنگ و تقلب بود، لذا او نمیتواند امامزاده بشود. عجب حرفی است! خود حضرت امام در پاریس خدعه فرمودند و در ایران امام شدند. دروغ مصلحت آمیز و تقیه، وقتی خوف جان باشد و امید تخت و تاج، روا باشد. اتفاقاً حضرت رستم تنها امامزادهای خواهد بود که فرزند خودش را قربانی کرده است. بقیه بزرگواران بچههای مردم را قربانی میکردند. حتم دارم رستمی که از هفتخوان گذشت، از این دست اندازها هم خواهد گذشت.
میبینید که میتواند امامزادۀ توپی بشود.
اگر رستم امام زاده بود، کلفتتر از همۀ امام زادههای فعلی بود. نعوذ و بالله نه اینکه این پانزده هزار امامزدۀ موجود کم مقامی داشته باشند، اما حضرت رستم علیهالسلام به خاطر اصالت ایرانی اش خیلی امامزاده میشد.
کل سیستان تا حالا شده بود بارگاه حضرت رستمابن زالابن سام ابن نریمان ابن الخ… علیه السلام. با توجه به دست و دلبازی مردم سیستان و بلوچستان، بعد باید بقیه علیهالسلامها میآمدند و شفا دادن را از حضرت تهمتن علیه السلام یاد میگرفتند. حالا ممکن است یکی از این برادران سیستانی که نظام آنها را خام کرده و با خود همراه کرده است، به من بگوید که اگر رستم امامزاده بود باز هم سیستانی بود، به توی بلوچ چه ربطی دارد؟ پاسخ این عزیزِ سرسپرده بسیار مشخص است. فردوسی به ما بلوچها هم بی لطف نبوده، در شاهنامه سر و کارمان با حیوانات است. چه آنجایی که انوشیروان عادل قتل عاممان میکند، چه آنجایی که فرموده: “گردانی ز کوچ و بلوچ همه سگالنده مانند قوچ”. این در سرنوشت ماست که با حیوانات سر و کار داشته باشیم. لذا رخش آن بزرگوار به طور سنتی به ما میرسد. تا حالا هیچ امام و امام زادهای را با مرکبش دفن نکردهاند. فقط رخش را بدهند به بلوچها، بلوچستان از لحاظ آبادی، مشهد را میگذارد توی جیبش. آنقدرها که نظام ما را قاچاقچی معرفی کرده، ما قاچاقچی نیستیم. بیکاریم. از فرط بیکاری میرویم دو کیسه تریاک از افغانستان میآوریم که بکشیم. اینجا مشتری خوب پیدا میکنیم، میفروشیمشان. هم به ادبیات بالنده کمک میکنیم هم به علمای اعلام.
اگر رخش آن حضرت در بلوچستان دفن بود، ما احتیاجی به تریاک نداشتیم. نصف بلوچستان را میکردیم بارگاه آن اسب بزرگوار. کاری میکردیم که از همین آمریکا و کانادا، مهاجران محترم ایرانی که از دست نظام اسلامی فراری شدهاند، دسته دسته حیوانات بیمار خودشان را برای شفا بیاورند سر مزار آن اسب مقدس. با فروش قبر به عزیزانی که حیوانات جگر گوشۀ خود را از دست میدادند میتوانستیم بیشتر از فروش یک سالۀ اپل درآمد داشته باشیم. قبرهای شش طبقۀ ما، در جوار بارگاه آن رخش بزرگوار، برای تمام حیوانات جهان آرامشی ابدی به ارمغان میآورد.
حالا اگر به جرم توهین به انوشیروان عادل، رخش آن حضرت دیو کش علیهالسلام را به ما نمیدادند، ما برای مهراب و سیندخت کابلی بقعه و بارگاه میساختیم. تا ملت بدانند که یک پدر بزرگ و مادر بزرگ امامزادۀ آنها افغان بودند. افغانها هم وقتی میدیدند ما به جای اعدام، دو کابلی را زیارت میکنیم، رنجیده خاطر نمیشدند. به روی خودشان نمیآوردند که بچههای آنها در مملکتِ اسلامی ما اجازۀ رفتن به مدرسه ندارند. آب هیرمند را رها میکردند، دریاچۀ هامون نجات پیدا میکرد.
اگر رستم امامزاده بود، دو دخترش یعنی گشسب بانو و زربانو دو اسمی نبودند که شما امروز آن را بشنوید، گلندام و تهمینه زنان آن حضرت مثل سایر امام زادههای زن، مشهور بودند. ما امتیاز بقعه و بارگاه آنها را به استانهای کویری میدادیم، تا مسائل زنان ما هم مورد توجه ویژه قرار بگیرد.
کوتاه کلام اینکه ما به بزرگان خودمان توجه نشان نمیدهیم. شما ببینید حضرت یوسف اصلاً حضرت نبود. برادران ناتنیاش او را در چاه انداختند، شد حضرت و عزیز مصر. رستم ما را با رخشش برادر ناتنیاش در چاه انداخت و شهید کرد. ما برای امامزاده شدن این شهیدِ چاه تلاش نکردیم.
واقعاً نمیدانم که چرا فردوسی این کار را نکرد.
در مورد فردوسی حکایت فراوان اما در صحت آنها جای شک است.
روایتی است که روزی سعدی در میان شعرا و ادیبان ادعا کرد که میتواند مثل فردوسی اشعار حماسی بسراید. برای ثابت کردن ادعایش، فیالبداهه گفت:
خدا کشتی آنجا که خواهد برد/وگر ناخدا جامه بر تن درد
شب فردوسی را در خواب دید که فرمود:
بَرَد کشتی آنجا که خواهد خدای / اگر جامه بر تن دَرَد ناخدای
سعدی که از خواب بیدار شد، دیگر دنبال شعر حماسی نرفت.
من هم بعد از این افکار و سئوالات، شبش کسی را خواب دیدم. میخورد که فردوسی باشد. پهلو میزد که سعدی باشد. گفت:
بلوچ! امام زاده همین پنج روز و شش باشد
ایران ما بعد از آن همیشه خوش باشد