در این یکی دو هفته، هر بار تلفن زنگ زده، نگران، گوشی را برداشته‌ام. در کم‌تر از دو هفته، خبرِ درگذشتِ پنج دوست و آشنا ـ سه نفر در شهرِ گوتنبرگ، یکی در استکهلم و این آخری در تهران ـ را دریافت کرده‌ام. انوش انصاری دوستِ مهربانی که در این شهر می‌زیست. حسابدار بود و هر سال، از سرِ لطفِ و محبتِ دوستانه، هنگامِ حسابرسیِ ادارۀ مالیات، می‌آمد که پروندۀ کم‌حجمِ حساب کتابِ کتابفروشی را بگیرد و ببرد همۀ کارهایش را انجام بدهد. سه سال پیش بود که آمد. پرسیدم: «خوب و خوشی؟» خندید: «نَع… ما هم سلاطون گرفتیم!» سه سال درگیرِ معالجه و مداوا و شیمی‌درمانی و… بود تا سرِآخر، مرگ غلبه کرد و از دنیایِ ما رفت. آشناِی دیگری در این شهر که شعر هم می‌نوشت، در تنهایی و ابتلا به بیماری‌هایِ گوناگون، در خانه، دو روز پس از مرگ، پیدایش کردند. ناصر یوسفی ـ دوستِ بازیگر و کارگردانِ تئاتر ـ که در استکهلم فوت کرد.

تازه کارِ نوشتنِ اطلاعیۀ خبرِ درگذشت و تسلیتِ ناصر و امضاء جمع کردن تمام شده بود و مشغولِ ویرایشِ متنِ کوتاه زندگینامه‌ای از او بودم که تلفن زنگ زد. امیر عزّتی بود از فنلاند که با صدایِ گرفته خبرِ درگذشتِ دوستِ مشترکمان ایرج کریمی را داد.

تلفن زدم به ایران. با هوشنگ حرف زدم که گفت: «داریم میریم پیشِ مادرِ ایرج.»

«تسلیت» و «شریکِ اندوهتان هستم» و «بردباری آرزو می‌کنم» و طبقِ معمول: «چی شده بود؟»

فرقی نمی‌کند: یا سکته است، یا سرطان، یا تصادف… و کم‌تر «کهولت» که یک نمونه‌اش همین حالا: دارم از یکی از گورستان‌هایِ بزرگِ شهرمان برمی‌گردم: مراسمِ خاکسپاریِ آقایِ نعیمایی: دوستِ خوبی که خوشبختانه ۹۲ سال زندگی کرد؛ همراه با عزّت و احترام و در آرامش، کنارِ فرزندانِ مهربانش…

*

ایرج [متولدِ ۱۳۳۲] دو سالی از من کوچک‌تر بود. در سال‌هایِ اخیر، کم‌تر از هم خبر داشتیم. گاهی تلفنی چند کلمه‌ای حرف می‌زدیم، گاهی هم ایمیلی رد و بدل می‌کردیم. وقت‌هایی که در دفتر مجلۀ «ماهنامۀ فیلم» بود، با دوستان که تلفنی حرف می‌زدم، سلام علیکی می‌کردیم و حال و احوالی… یا دوستی سلام‌رسان بود…Iraj-Karimi

یک بار، چند سال پیش، قرار بود بیاید جشنوارۀ فیلمِ گوتنبرگ. (درست یادم نیست فیلمش را نشان می‌دادند یا مهمان بود.) زنگ زد. خوشحال شدم. ولی نشد بیاید. انگار ویزاگرفتنش طول کشیده بود.

این دیدارها ـ همیشه گفته‌ام و می‌گویم که: ـ «غنیمت است!» زیرا معمولاً بدبختانه دیدارِ آخر است و انگار این رسمِ نامبارک قرار است ادامه یابد: «دیدار به قیامت افتادن!»

آخرین بار نُه سال پیش بود ـ در آخرین سفرم به ایران ـ که همدیگر را دیدیم؛ ولی دیدارمان کوتاه بود که فرصت تنگ بود و گرفتاری زیاد…

از کارهایِ هم خبر داشتیم. هر بار «ماهنامۀ فیلم» می‌رسید، مقاله‌هایِ خواندنی‌اش را ـ به‌ویژه مطالبی که در بررسیِ سینماییِ داستان‌هایِ کوتاه و بلندِ نویسندگانِ اکثراً فرنگی می‌نوشت ـ با علاقه می‌خواندم.

فیلم‌هایی را هم که می‌ساخت، هر کدام به دستم می‌رسید، یا از یوتیوب، تماشا می‌کردم.

حالا، در این مختصر، فرصت و جایِ پرداختن به فیلم‌هایِ او نیست. فقط کوتاه اشاره کنم که در میانِ «منتقدانِ سینمایی» که در ایران خطر کردند و دست به فیلمسازی زدند، ایرج کریمی به‌نظر می‌رسد از خیلی‌ها موفق‌تر بوده است.

در اواخر دهۀ شصتِ خودمان، فیلمی (اگر اشتباه نکنم) آموزشی می‌ساخت برایِ «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان» که من به‌اعتراض، سالِ ۱۳۵۹، آن را ترک کردم و فقط در چند فیلم که دوستم عباس کیارستمی برایِ «کانون…» ساخت، با او همکاری داشتم («همسرایان»، «اوّلی‌ها» و سرآخر، «خانۀ دوست کجاست»… هنگامِ ساخته شدنِ فیلم‌هایِ «قضیه شکلِ اول، قضیه شکلِ دوّم» و «به‌ترتیب یا بدونِ ترتیب» هنوز در «کانون…» کار می‌کردم.) ایرج پیشنهاد کرد در فیلمش نقشِ یک آموزگار را بازی کنم.

گفتم: «من روم نمی‌شه جلو دوربین بیام، ایرج جان!»

گفت: «چطور توی گزارشِ [کیارستمی] بازی کردی؟»

گفتم: «اون فرق داشت…»karimi-book

خلاصه، نتوانستم پاسخِ منفی بدهم به خواستش…

یک روز جمعه، در مدرسه‌ای، فیلمبرداری داشتند. نقشِ مقابل (ناظمِ مدرسه) را قرار بود امیر فریار بازی کند. (آن زمان، کتابدار بود. بعد روزنامه‌نگار هم شد.)

فیلمنامه را ایرج داده بود خوانده بودم و دیالوگ‌ها را به‌حسابِ خودم از بَر کرده بودم و فکر می‌کردم با دو سه «برداشت»، کارِ آن سکانس را تمام خواهیم کرد. امّا وقتی منِ «معلم» با امیر فریار «ناظم» روبرو شدم، سریع دریافتم هرچه من جلوِ دوربین و عواملِ صحنه، کمرو هستم، ماشاءالله! رفیقمان تا دلتان بخواهد اعتماد به‌نفس دارد. تا ایرج دستورِ «صدا، دوربین، حرکت!» می‌داد، «ناظم» بنا می‌کرد به حرف زدن و من در پاسخش، هنوز دو سه کلمه نگفته، تمامِ دیالوگ‌ها یادم می‌رفت و هر کار می‌کردم، یادم نمی‌آمد.

پس از دو سه برداشت، به ایرج گفتم: «جانِ هرکس که دوست داری، دست از سرِ کچلِ من بردار!»

رضایت نمی‌داد و دوستمان در قالبِ «ناظم»، چنان عشقی می‌کرد که نگو!

باری، پس از یکی دو ساعت وقت و فیلم هدر دادن (۱۶ میلیمتری می‌گرفتند!) و رسیدنِ برداشت‌ها به عددِ دورقمی ۱۲ و ۱۳، سرانجام، با این قول که حتماً یکی از دوستانم را که اصلاً خودش معلم است، می‌آورم که این نقش را بازی کند، خودم را خلاص کردم.

احتمالاً همان زمان‌ها بود که دو دوستِ مهندس (که تصور می‌کنم دوست ندارند از ایشان در این‌جا نام ببرم!) صدهزار تومنی در اختیارم گذاشتند تا کتاب منتشر کنیم.

رفتم ارشاد برایِ کسبِ مجوزِ «نشر». نامِ انتشاراتی و آرمِ آن را هم انتخاب کرده بودم:

«نشرِ آهو» و نقشِ زیبایِ غزالی که صادق هدایت کشیده است. (خاطرم نیست آرم را کدام دوستِ گرافیست کار کرد! ولی ایده از خودم بود.)

مسؤلان فرمودند: «بروید یکی دو کتاب چاپ کنید تا ببینیم…»karimi-book-1

«نشرِ آهو» دو کتاب بیش‌تر منتشر نکرد: یکی مجموعه شعری بود از دوستِ شاعرم احمدرضا قایخلو (تا جایی که خبر دارم شد کتابِ شعرِ اول و آخرش؛ گرچه شاعرِ خوبی است!) و دیگری اولین کتابِ ایرج کریمی: «عباس کیارستمی، فیلمسازِ رئالیست»

همیشه ایرج می‌گفت که: «اولین کتابم را تو ویرایش و چاپ کردی!»

این‌که کدام یک از این دو کتاب را اوّل منتشر کردیم، یادم نمی‌آید.

بعد از چاپِ کتاب‌ها بود که باز رفتم به وزارتخانۀ جلیلۀ ارشاد، پیگیرِ کسبِ مجوز…

جوانکی که هنوز پشتِ لبش سبز نشده بود، لم داده بود پشتِ یک میز. وقتی سراغِ مقامِ بالاترش را گرفتم و گفتم که برایِ چه کاری آمده‌ام، کتاب‌ها و فرم‌هایِ پُرشده را گرفت و گفت: «الان نیستن…» بعد آن‌ها را زیر و رو کرد، ژستی گرفت و گفت:

ـ برادر! شما برو، ما بعد بررسی می‌کنیم، اگه صلاحیّت داشتی و صلاحیتت تأیید شد، مجوز میدم به‌ت…

پرسیدم: «کی باید صلاحیتِ منو تشخیص بده و تأیید کنه؟»

با حیرت نگاهم کرد. بعد، خیره شد تو چشم‌هام:

ـ ما…

گفتم: «یعنی تو؟»

بلند شد ایستاد:

ـ خُب… آره… چطو مگه؟

کتاب‌ها و کاغذها را برداشتم و گفتم: «من شاشیدم تو اون انتشاراتی که تو بخوای صلاحیتِ صاحبش رو تأیید کنی!»

و راه افتادم.

شنیدم که گفت: «حالا چرا ناراحت شدی برادر؟»

گفتم: «برو بابا، خدا رفتگانت رو بیامرزه!»

و این شد حکایتِ چگونگیِ «ناشر»شدنِ ما…

کتابِ «عباس کیارستمی فیلمسازِ رئالیست» را ایرج وقتی تمام کرد، داد من ویرایش کردم و بعد، با هم دنبالِ عکس‌هایِ لازم گشتیم که طبقِ معمولِ فیلم‌هایِ کیارستمی، معدود عکس‌هایی یافتیم و کمبودها را با فریم‌هایِ فیلم‌هایِ ۱۶ میلیمتری جبران کردیم که در کتاب، پیداست کیفیتِ خوبی ندارند.

من و ایرج فکر کرده بودیم «کانون…» حتماً دو سه هزار جلدش را خواهد خرید. بالاخره کتابی بود در موردِ فیلم‌هایی که تهیه‌کنندۀ آن‌ها همان «کانون…» بود و آن‌ها اگر می‌خواستند حتا یک بروشور هم از این فیلم‌ها «پلی‌کپی» کنند، برایشان بیش‌تر آب می‌خورد.

صفحه‌بندی کتاب را با هم انجام دادیم. روزهایِ خوشی بود که با ایرج گذراندم در خانۀ پدری که آن زمان، کتابخانۀ من شده بود دفترِ کارم…

نه به نصایحِ خود کیارستمی توجه کردم، نه به توصیه‌هایِ حرفه‌ای گلمکانی که هر دو مرا برحذر می‌داشتند از نشرِ این کتاب، آن‌هم به آن شکل که هزینۀ زیادی برمی‌داشت فیلم و ادیتِ فیلم تا آماده شود برایِ زینک گرفتن…

من و ایرج آن‌قدر خوشبین بودیم که حداقلِ تیراژ را «پنج هزار جلد» در نظر گرفتیم و باز من به هشدارهایِ دوستانِ وارد به بازارِ کتاب ـ لجوجانه ـ اعتنا نکردم.

رضا یکرنگیانِ بامحبت [نشرِ البرز] که پیش از آن ترجمۀ مرا از «نشانه‌ها و معنا در سینما» (اثر پیتر والن) در نشرِ «تیراژه» منتشر کرده بود، پذیرفت هزار جلدی از کتابِ ایرج را پخش کند. با احتسابِ ۴۰% تخفیف، چکی شش ماهه داد که سرِ موعد وصول شد.

برایِ رویِ جلد، از آیدین آغداشلو خواهش کردم طرحی بزند. آیدین همکلاسِ کیارستمی بود در «دبیرستانِ دولتی جمِ قلهک». (شاید هم پیشنهاد خودِ کیارستمی بود، وقتی با او مشورت کردم برای جلد کتاب.)

باری، چند ماه آقای آغداشلو ما را سر دواندند و هر بار هم می‌گفتند: «هفته دیگه… حتماً…»

تا آن‌که یکی (یادم نیست کدام دوست) گفت: «تا پول ندی، به‌ت نمی‌ده!»

با حیرت گفتم: «خُب، وقتی گفتم حرفی از پول نزد آقای آغداشلو… من فکر کردم به احترامِ رفیقِ قدیمی، دارد به ما لطف می‌کند… وگرنه حقِ هر کسی است که دستمزد بگیرد در ازایِ کارش…»

و زنگ زدم (یا رفتم دفترشان… یادم نیست دقیق…) که: «استاد! اجازه بدید جسارتاً مبلغی ناقابل تقدیم کنیم.»

بلافاصله پرسیدند: «چقدر می‌تونید بدید؟»

با شرمندگی گفتم: «دو هزار تومن…»

گفتند: «باشه…»

و دو روز بعد، طرح حاضر بود!

این نقاشیِ زیبا که نیمی از مُهرِ دبیرستانِ جم بالایِ سمتِ چپ، رویِ شقیقۀ تصویرِ کیارستمی است، به رنگِ آبی، نمی‌دانم چه شد. حیف شد! مطمئنم از بین نرفته… حتماً جایی، یا نزدِ یکی از دوستان من است، یا لایِ کاغذهایِ باقیمانده در ایران…

کتاب که درآمد، مسؤلانِ محترمِ آن زمان «کانون…» که بر صندلی‌هایِ مدیریت، مؤمنانه، جلوس فرموده بودند، در «نامه‌ای رسمی»، زیرِ «بسمه تعالی!»شان، به اطلاعِ «ناشرِ محترم» رسانده بودند که: «موافقت گردیده است بیست جلد خریداری نمایند!»

من بیست جلد کتاب هدیه دادم به «کانون…» (بیست تا بیست و پنج تومن [قیمتِ پشتِ جلدِ کتاب] می‌شد: پانصد تومن!) قابلی نداشت! منِ آن‌که نوعی صدقۀ رفعِ بلا بود از سرِ نویسنده و ویراستار و به‌خصوص ناشرِ محترم!

حق‌التألیفِ ایرج هم تعدادی کتاب شد که هدیه می‌داد به دوستانش…

و این‌گونه شد که «نشر»ی که خوشبینانه آرزو داشت کتاب‌هایِ گوناگون، در زمینه‌هایِ مختلف، منتشر کند (پشت جلد آمده بود: «سینما ـ ۱» یعنی ۲ و ۳ و… هم در آینده، خواهیم داشت!)، با بیش از سه هزار جلد کتاب که رویِ دست و دلمان باد کرد، در محاق تعطیل فرو رفت و وجهِ اهداییِ دوستانِ مهربانم (مهندسانِ فرهنگ‌دوست) به باد فنا!

البته که دوستانِ «منتقد» نیز سنگِ تمام گذاشتند از نظر بُخل‌ورزی با نویسندۀ کتاب؛ کتابی که ـ دستِ‌کم تا آن زمان ـ نظیر نداشت در ایران و با همۀ فشردگی‌اش، هنوز هم خواندنی است…

بعدها که کیارستمی فیلم‌هایِ موفقیت به ارمغان آورِ بعدیش را ساخت و در سینما، چهره‌ای جهانی شد، هر بار ایرج را دیدم یا با او تلفنی حرف زدم، خواستم بگویم که: «چرا کاری در ادامۀ آن کتاب نمی‌کنی؟» که می‌دانستم هم دانشِ آن را دارد و هم توانایی‌اش را… امّا هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم یادم نمی‌آید به چه دلیل این توصیه را نکردم… شاید هم فکر کرده بودم «صلاحِ مملکتِ خویش ایرجان دانند!»

و حالا که ایرج کریمی از دنیایِ ما رفته، متأسفانه این‌جا و آن‌جا می‌بینم که اطلاعاتِ ناقص و نادرستی را هم‌میهنانِ گرامی می‌پراکنند. به خود می‌گویم: «هنوز چند روز از درگذشتِ او نگذشته، این‌گونه است… وای به حالِ آن‌که چند دهه بگذرد!»

و می‌دانم که هر حرفی در این زمینه، آب در هاون کوبیدن خواهد بود!

مراسم تشییع ناصر یوسفی در سوئد

مراسم تشییع ناصر یوسفی در سوئد

*

این‌طور وقت‌ها که دوستی مبتلا به بیماریِ دشوار، از دنیا می‌رود، دلمان را به این خوش می‌کنیم که: «آسوده شد!» تا از بارِ اندوهِ از دست دادنش، اندکی هم که شده، بکاهیم.

ایرج کریمی که زندگیِ دشوار در غربت [یادم هست چند سالی در اتریش بود.] را تجربه کرده بود، در وطن، طوری می‌زیست و طوری کار می‌کرد که «گربه شاخش نزند!»

این حرفِ من در موردِ دوستِ عزیزم که متأسفانه زود از میانمان رفته، نه انتقاد است، نه بیانِ نوعی امتیاز… ایرج چنان تشخیص داده بود که آن‌گونه زندگی و رفتار و کار کند. همچنان که همۀ ما، تک‌تکِ ما، ضمنِ این‌که آرزو داریم در زادگاه و میهنِ خود باشیم و زندگی و کار کنیم، بنابر تشخیصِ خودمان، گام در راه یا راه‌هایی می‌گذاریم که گاهی موردِ اصابتِ شاخ‌هایِ «گربه» که سهل است، بدتر از گربه هم قرار می‌گیریم.

در این میان، هرکداممان هر جا که باشیم، مهم «کار»ی است که می‌کنیم و آثاری است که از خود باقی می‌گذاریم: خوب، متوسط، یا بد!

که درست گفته نیمایِ بزرگ:

«آن‌چه تیمارِ مرا می‌دارد کار من است!»

کارهایِ ایرج نامِ او را زنده نگه خواهد داشت.

یادش گرامی!

 

پنج‌شنبه سوم سپتامبر ۲۰۱۵

گوتنبرگِ سوئد