آرش عزیزی

گزارش اختصاصی شهروند از وضعیت پناهجویان ایرانی در ترکیه

اسامی واقعی هیچ یک از پناهجویانی که با آن‌ها صحبت کردم در این‌جا ذکر نشده چرا که هیچ یک از آن‌ها مطمئن نبودند ذکر اسمشان در چنین گزارشی به پرونده‌شان کمک می‌کند یا اثر سو دارد. این هم بخشی از بلاتکلیفی پناهجویان «آخر دنیا» است.

«وان آخر دنیا است». هوتن، پناهجوی ایرانی که یک سال و نیم است در شهر وان در شرق ترکیه زندگی می‌کند، در حالی این حرف را به من می‌زند که تازه ساندویچ ماهی لذیذی را با هم در کنار ساحل دریاچه‌ی زیبای وان خورده‌ایم و حالا داریم به آن سوی دریاچه و شهر تاتوان نگاه می‌کنیم. این لحظه می‌تواند لحظه‌ی زیبایی باشد که هر دو از آن لذت ببریم و شاید فکر کنید «آخر دنیا» از آن اصطلاح‌های «اگزاتیک» (Exotic) مدل غربی‌ها است که هوتن بر زبان آورده.

دفتر سازمان ملل در وان

اما او چنین منظوری ندارد. گرچه با خنده صحبت می‌کند اما «آخر دنیا» را با استیصال می‌گوید. چرا که برای مدتی نامعلوم در این گوشه‌ی دنیا گیر افتاده، بدون این‌که انتظار آن‌را داشته باشد و سرنوشتش مثل هزاران پناهجوی ایرانی دیگر در دست رویدادهایی است که خود نقشی در آن‌ها ندارد.

برایم می‌گوید:”باورم نمی‌شود چند سال از زندگی‌ام دارد همین‌جا می‌گذرد و نمی‌دانم چند سال دیگر باید در این شرایط باشم. دلم از این شهر کوچک خیلی گرفته است”.

وان آنقدرها هم شهر کوچکی نیست. جمعیت آن را نزدیک به ۴۰۰ هزار نفر تخمین می‌زنند (و خود اهالی وان البته مدعی‌اند که حداقل دو برابر این مقدار است). یعنی اگر همین شهر در کانادا بود از بزرگترین‌شهرهای این‌جا به حساب می‌آمد.

وان (که در زبان ارمنی به معنای «روستا» است و ریشه‌ی آن به این زبان برمی‌گردد) از شهرهای مهم شرق ترکیه و مرکز استان وان است. به گربه‌های معروفش که چشم‌های دو رنگی دارند معروف است (و عکس و مجسمه‌ی این گربه‌ها همه جای شهر را گرفته) و به کباب‌هایش و به صبحانه‌های لذیذش و به دریاچه نیلگونِ وان. بعضی‌ها حتی به آن به خاطر زیبایی طبیعی بسیارش لقب «مروارید شرق» داده‌اند و ضرب‌المثل قدیمی ارمنی می‌گوید «وان در این دنیا و بهشت برای دنیای دیگر» و ترک‌ها هم امروز همین ضرب‌المثل را ادامه می‌دهند.

اما این شهر، که با این همه ویژگی می‌تواند مقصد گردشگری زیبایی به حساب بیاید، برای این پناهجویان تبعیدگاهی اجباری است که دل خوشی از آن ندارند. به اضافه آن‌ها در شهر بزرگ و مدرنی مثل تهران زندگی کرده‌اند و زندگی نیمه‌روستایی در حومه‌ی وان برایشان دلچسب نیست. آن هم با این همه بلاتکلیفی.

با عبدالله، پناهجوی کرد و طرفدار سابق حزب دموکرات کردستان، که چهار سال است در وان زندگی می‌کند، در خیابان جمهوریت قدم می‌زنم و صحبت می‌کنم.

وان شهر زیاد کوچکی هم نیست

این خیابان که مشابه آن در تمام شهرهای آناتولی، منطقه شرقی ترکیه، پیدا می‌شود نماد ناکامی پروژه‌ی سکولارسازی آتاتورک است که کسانی که کمتر از آن با خبرند تنها در وصف آن به به و چه چه می‌کنند، بی‌ آن‌که از تمام ماجرا خبر باشند. در خیابان که قدم می‌زنیم تعداد زنان اندک است و انگار فقط مردها از خانه بیرون آمده‌اند. اکثریت زنانی که می‌بینیم هم حجاب دارند. اصلاحات دولت‌گرایانه‌ی آتاتورک شاید توانسته باشد از دل امپراتوری فروپاشیده‌ی عثمانی، دولت ملت مدرن ترکیه را بر پا کند، اما برای میلیون‌ها نفر از مردم در این سوی ترکیه، سکولارسازی هرگز از راه نرسیده است. دولت ترکیه برای آن‌ها نماد سرکوب حق ملت کرد و فقر و بی‌حقوقی برای اکثر مردم است. روی همین موج‌ها بوده که اسلامیون افراطی و معتدل در چند دهه‌ی گذشته موفق به پیروزی بوده‌اند.

این عقب‌ماندگی در سراسر وان هم به چشم می‌خورد. در خیابان جمهوریت که قدم می‌زنم فکر می‌کنم تعداد مردان به طور عجیبی بیشتر از زنان است و زنان نیز تقریبا همگی محجبه هستند. در بیمارستانی منتظر درمان دوستم هستم و خیل عظیم مردمی را می‌بینم که باید ساعت‌ها منتظر دریافت خدمات ناکافی باشند.

عبدالله می‌گوید: «بعضی ایرانی‌ها فکر می‌کنند ترکیه آخر سکولاریسم و پیشرفت و … است اما مردم این شهر اکثرا بسیار عقب‌مانده و مذهبی هستند. این‌ها وقتی می‌فهمند ما شراب می‌خوریم و مسلمان هستیم برایمان مشکل ایجاد می‌کنند. یکی‌شان یک روز به من می‌گفت: اشتباهی شده! باید جمهوری اسلامی برای ما بود و این دولت لائیک ترکیه برای شما».

دل عبدالله پر است، اما همه‌اش هم بدی نیست. می‌گوید که مردم شهر را دوست دارد و علیرغم تمام شرایط بدی که در آن زندگی کرده مهربانی‌های بسیاری از آن‌ها دیده است. مهربانی‌هایی که باعث شده حتی روزی که از این‌جا برود دلش همیشه برای آن تنگ شود.

اما این باعث نشده که او چشم‌انتظار رفتن نباشد… برعکس. شکی ندارد که می‌خواهد به زودی از این‌جا برود و از الان مقصدش را هم تعیین کرده: «می‌خواهم بیایم تورنتو پیش خود شما». می‌گویم چرا تورنتو و می‌گوید اقوامی آن‌جا دارد و شنیده برای پول درآوردن سریع خوب است و می‌خواهد این‌جا به سرعت کسب و کاری راه بیاندازد.

دوست دیگرم، که در ایران از فعالان کمونیست و مرتبط با حزب کمونیست کارگری بوده، می‌گوید می‌خواهد عازم مونترالِ کبک شود:”هم هنری‌تر است و هم دانشگاه‌های خوب دارد. می‌خواهم بیایم آن‌جا و سیاست را بگذارم کنار و به درس و زندگی برسم”.

پناهندگان در کنار دریاچه وان

همه البته مثل او خواهان کنار گذاشتن سیاست نیستند.

خانه‌ی چند نفر از دوستان کمونیستم که با احزاب مختلف کمونیست کارگری و حکمتیست در ایران فعال بوده‌اند شام می‌خورم و بحث سیاسی داغ است. بچه‌ها شام مفصلی درست کرده‌اند و همه تا خرخره خورده‌ایم و بعد هم باقلوای ترکی که یکی از مهمانان گرفته است می‌آورند. فریبرز و چند نفر از دوستانش پس از فرار به ترکیه و پیدا کردن هم در وان با پناهجویان کمونیست در چند شهر دیگر تماس گرفته و به فکر سازماندهی فعالیت‌های خود هستند. یکی‌شان می‌گوید: «درست است که بی‌صبرانه منتظریم از این‌جا نجات پیدا کنیم و به یک کشور سوم برسیم اما آرزوی اول همه‌مان این است که جنبش انقلابی در ایران پیروز شود و برگردیم به کشورمان و به فعالیت‌های سیاسی‌مان برای پیروزی سوسیالیسم ادامه دهیم».

آن‌ها در شرایط سخت پناهجویی هم فعالیت سیاسی را کنار نگذاشته و روز و شب می‌خوانند و می‌نویسند و انتظار بازی نقش بزرگتری را می‌کشند.

جنبش انقلابی که در پیامد انتخابات در تابستان ۸۸ آغاز شد نور امید جدیدی در دل بسیاری از پناهجویان پیدا شد. احمد می‌گوید: «احساس زندانیانی را داشتیم که حرکت مردم را از بیرون زندان تماشا می‌کنند. ما خود سال‌ها برای اهدافی مبارزه کرده بودیم که امروز پیر و جوان در خیابان فریاد می‌زنند. جنبش سبز یا هر اسمی که می‌خواهید روی آن بگذارید به ما این امکان را داده که دوباره با امید زندگی کنیم و منتظر سرنگونی جمهوری اسلامی باشیم».

بسیاری از پناهجویانی که خود را متعلق به «جنبش سبز» می‌دانند هم به ترکیه سرازیر شده‌اند و فضای بحث سیاسی بین آن‌ها و بعضی پناهندگان دیگر داغ است.

کشورهای پناهندهپذیر

 یکی از نقاط شهر که همه خوب‌می‌شناسندش دفتر کمیساریای عالی پناهندگی سازمان ملل است که در یکی از محلات حومه‌ی وان واقع شده. چند اتوبوس سوار می‌شویم تا به این دفتر برسیم. دوستم از راننده می‌خواهد نزدیک «مسجد» (یا به ترکی: جامی) توقف کند و پس از کمی پیاده‌روی می‌رسیم.

تعداد اندکی از پناهجویان را دم در می‌بینیم. شاید فکر کنید این‌جا قبله‌ی آمال تمام پناهجویان باشد، اما تصمیمات واقعی را نه این شاخه‌ی سازمان ملل که کشورهای پناهنده‌پذیر می‌گیرند. کشورهای اسکاندیناوی (بخصوص سوئد و نروژ) به همراه کانادا و ‌آمریکا پناهنده‌پذیرهای اصلی هستند.

با یکی از مسئولان عالیرتبه‌ی کمیساریای پناهندگی، نهادی که خودم قبلا در ایران برای آن کار ترجمه می‌کردم، صحبت می‌کنم.

تنها به این شرط با من مصاحبه می‌کند که ضبط صوت و دوربینم را داخل نبرم و هیچ چیز را هم رسمی نمی‌گوید و تنها می‌گوید: «اگر اسمم را نمی‌بری هر چه خواستی بنویس».

خانمی است انگلیسی که می‌گوید به عشق خدمت به آرمان‌هایش به این گوشه‌ی دنیا آمده.

سطح پایین شرایط زندگی در وان از همین دفتر سازمان ملل هم معلوم است.

من را داخل نمی‌برد و همان دم در،‌ به اتاق سرد و خاموشی می‌رویم و مجبور می‌شوم در را با زور لگد باز کنم تا روی صندلی زنگ‌زده‌ای بنشینم و صحبت کنیم. می‌گوید شرایط روانی پناهنده‌ها مهمترین مسئله‌ای است که با آن روبرو است: «این‌ها همه برای خودشان کسی بوده‌اند، اما شرایط بلاتکلیفی بعضی مواقع بدجوری دیوانه‌شان می‌کند. کشورهای پناهنده‌پذیر هم هر سازی بخواهند می‌زنند و کارشان آنقدرها حساب و کتاب ندارد. یکی را می‌گیرند، یکی را تا ابد منتظر نگاه می‌دارند و همیشه از دست ما هم کار زیادی بر نمی‌آید».

پناهجوها همه از الان کشور سوم خود را انتخاب کرده‌اند.

آن‌هایی که سابقه کمونیستی در ایران داشته‌اند می‌گویند از اول قید آمریکا را زده‌اند و انتخاب برایشان بین کانادا و اروپا است: «آمریکا کمونیست‌ها را بر نمی‌دارد».

می‌دانند که من از تورنتو آمده‌ام و سابقه زندگی در اروپا را هم دارم و برای همین مشتاقانه  از تفاوت این‌دو جا و این‌که خودم شخصا کجا را ترجیح می‌دهم می‌پرسند.

پویا از الان نروژ را انتخاب کرده و پس از چند سال زندگی در وان به مقصدش نزدیک است. پز می‌دهد که «کلاس نروژ اینقدر بالا است که در اتحادیه اروپا هم عضو نیست» و من هم به او یادآوری می‌کنم که شاخص توسعه‌ی انسانی این کشور از همه‌ی دنیا بالاتر است. او اینقدر ذوق و شوق دارد که با اینترنت کمی زبان نروژی هم یاد گرفته. اما خودش می‌گوید: «راستش را بخواهی این حرف‌ها برای شیرین کردن کام‌مان است وگر نه می‌دانم که پس از رسیدن به آن‌طرف هم تازه کار و بدبختی شروع می‌شود».

شهریار، که به علت فعالیتش برای حقوق هم‌جنس‌گرایان از ایران گریخته، وقتی می‌شنود من در محله‌ی هم‌جنس‌گرایان تورنتو (چرچ و ولزلی) زندگی می‌کنم با خوشحالی سئوال پیچم می‌کند و می‌گوید او هم آرزویش زندگی در همین محله است: «در همه مجله‌های هم‌جنس‌گرایان دنیا از این محله می‌خوانم و با خودم آرزو می‌کنم روزی آن‌جا بیایم و بتوانم شاد و آزاد و راحت دست کسی که دوستش دارم را بگیرم و در خیابان‌ها قدم بزنم». این‌را می‌گوید و به دوستانش می‌گوید: «بچه‌ها بیایید، آرش از چرچ آمده». دیگر برای او نمی‌گویم که بسیاری از هم‌‌جنس‌گرایانی هم که این روزها در چرچ زندگی می‌کنند با شروع بحران اقتصادی مثل بقیه با شرایط سختی دست و پنجه نرم می‌کنند و شاید شرایط آن‌جا هم آنقدرها که شهریار فکر می‌کند رویایی نباشد.

دیگری از جمله خیل کسانی است که سوئد را انتخاب کرده. کشوری که به لطف سال‌ها حکومت سوسیال دموکرات‌ها (که البته چند سالی است خاتمه یافته) به شرایط مناسب اجتماعی مشهور است. در قهوه‌خانه‌ای نشستیم و چای‌های تلخ ترکی را می‌خوریم که چند نفر از این بچه‌ها با آب و تاب از سوئد و از خوبی‌های زندگی در آن می‌گویند. یکی‌شان می‌گوید: «من از الان جایی که در استکهلم می‌خواهم در آن زندگی کنم هم انتخاب کرده‌ام و منتظر رفتنم». وسط این داستان‌ها است که محمد تشری می‌زند و می‌گوید: «شما دیوانه‌ها هم خیال برتان داشته. ما را که قرار نیست به پایتخت بفرستند. ما را می‌فرستند آن بالا بالاها نزدیکی‌های قطب شمال تا چند سالی آن‌جا باشیم و زبان زیبای سوئدی را یاد بگیریم و بعد شاید به استکهلم و مالمو و غیره راهمان بدهند».

***

وان به گربه های چشم رنگی اش مشهور است آرش عزیزی با یکی از این پوسترها عکس گرفته است

زندگی پناهجویان با تمام بالا و پایین‌هایش ادامه دارد. شاید بعضی‌ها اینجا را «آخر دنیا» بنامند، اما در واقع این آغاز راه برای آن‌ها است. آغاز راه دشوار اما دلچسب زندگی. آنان به دلایل مختلف (از بهایی‌مذهب بودن تا فعال سیاسی بودن) از ایران گریخته‌اند و اکنون به دنبال کشور امن سومی هستند که در آن زندگی کنند و البته همه پس از رسیدن به «کشور سوم» تازه در می‌یابند که دشواری‌های ترکیه تنها دشواری‌ها نیست و چالش‌های بیشتری هم پیش روی آن‌ها است.

تا آن هنگام اما زندگی در این گوشه‌ی دنیا ادامه دارد. بعضی‌ها موفق شده‌اند به زندگی در وان یا شهرهای مشابه (کایسری و اسکی‌شهیر دو شهر پناهنده‌پذیر دیگر هستند) مثل برزخ نگاه نکنند و آن‌را هم دوست داشته باشد. هوتن خودش وسط شهر خانه گرفته و در اتاق کوچکش به فعالیت‌های فرهنگی و هنری بسیار ادامه می‌دهد. موضوع روز بحثش آخرین دعواهای فیلسوف‌های فرانسوی و آخرین فیلم‌های اروپایی است که هر طوری هست گیر می‌آورد و تماشا می‌کند.

یکی از قبله‌های آمال این پناهجویان هنردوست کتابفروشی «استار ۲۰۰۰» است که در وسط شهر شلوغ وان واقع شده و البته تقریبا فقط کتاب‌های ترکی دارد.

خیلی‌ها کمی ترکی را یاد گرفته‌اند و وقتی وضع‌شان خوب باشد آخرین کتاب‌ها را تهیه می‌کنند.

بچه‌های کمونیست مرا به سمت قفسه‌ای پر از کتاب‌های چپ می‌برند: از کتاب‌های مارکس و انگلس و لنین تا کتاب «دیپلماسی و انقلابِ» انور خوجه، رهبر استالینیست آلبانی که احتمالا نسخه‌ی آلبانیایی‌اش هم دیگر کمیاب است.

بعضی‌ها از این هم فراتر رفته‌اند و با یکی از گروه‌های کمونیستی محل تماس گرفته‌اند.

ملیحه، که کرد است و در ارومیه فعال حزب حکمتیست بوده است (اما مدتی است از این حزب جدا شده)، به من می‌گوید: «من که بدون فعالیت نمی‌نشینم. حتی یک بار یک توماری علیه شهردار اینجا که از حزب عدالت و توسعه بود امضا کردیم، اما بعد فهمیدیم وضعیت‌مان به خطر می‌افتد و رفتیم به دفتر این حزب کمونیست و امضایمان را پاک کردیم». او می‌گوید برخورد بسیار خوبی با دفتر حزب مذکور داشته گرچه اختلاف بسیاری هم با آن‌ها داشته است: «عکس استالین در دفترشان داشتند که نشان می‌داد عقایدشان با ما خیلی فرق دارد، اما با این زبان ترکیِ ناقص ما مگر می‌شد بحث کرد».

اما هر چقدر هم که روحیه‌ها خوب باشد، شرایط پناهجویی آسان نیست.

رفتار دولت ترکیه بسیار بد است و امکان کار هم برای پناهجویان نیست. آن‌هایی که در بازار سیاه کار می‌کنند، حقوق بسیار پایینی دریافت می‌کنند و برای پرداخت اجاره و مخارج زندگی باید از خانواده‌ی خود در ایران کمک بگیرند که اغلب وضع چندان بهتری از آن‌ها ندارد.

یکی از دوستانم می‌گوید: «تورم امسال وحشتناک بوده و دیگر حتی اقلامی مثل فلفل و گوجه هم قیمت‌های آسمانی پیدا کرده».

در این شرایط بلاتکلیفی و فقر و … حوادث بسیاری پیش می‌آید که تصورش به این راحتی‌ها ممکن نیست. حوادثی که حتی شاید خروج از کشور و رفتن به مقصد سوم را هم دشوار کند. حوادث تلخی که اجازه‌ی نوشتن هیچکدام را ندارم.

این پناهجویان همه بهترین مبارزان و فرزندان سرزمین‌مان هستند که برای مبارزه در راه آرمان‌هایشان به این سرنوشت گرفتار آمده‌اند که مجبور شده‌اند یک شبه خانه و زندگی را رها کنند و به این‌جا بگریزند در حالی که دولت‌های ثروتمند نیز علیرغم تمام حرف‌هایی که می‌زنند به راحتی آن‌ها را نمی‌پذیرند.

همین روحیه‌ی مبارزه و ایستادگی و یادآوری خاطرات بزرگان گذشته است که به آن‌ها قوت ادامه می‌دهد و در برخورد با تمام‌شان غروری بسیار به چشم می‌خورد.

***

در چند ماهی که بین سفرم و نوشتن این سطور فاصله افتاده، خبرهای خوب و بد از آن‌ها زیاد شنیده‌ام. خبرهای بد که بماند (از گرفتاری پرداخت «پول خاک» تا همان مواردی که در بالا گفتم)، خبرهای خوب اما حاکی از پذیرش بعضی از آن‌ها توسط سفارت‌ها است.

یکی از دوستانم در انتظار پرداخت پول خاکِ‌خودش است تا خود را به آنکارا و سفارت سوئد برساند و تاریخ پرواز بگیرد.

می‌گوید دلش برای وان تنگ می‌شود و بخصوص برای رفقای عزیزی که پشت سر جا می‌گذارد و وضعیت بسیاری‌شان از خود او هم نامعلوم‌تر است.

احساس خود من هم دقیقا همینطوری است. روز آخر با اندوه بسیار است که دوستانم را محکم بغل می‌کنم، ‌سوار تاکسی می‌شوم و عازم فرودگاه فریت ملن می‌شوم. در فرودگاه جشن و سروری محلی به پا است. نمی‌دانم قربانی می‌کنند، حج می‌روند،‌ عروسی است یا چه. سالن کوچک فرودگاه پر از اهالی وان است که دارند عازم استانبول، آنکارا یا آنتالیا می‌شوند. در کافه‌ی طبقه‌ی بالا می‌نشینم و چای گرانقیمت ۲ لیری را سفارش می‌دهم و کامپیوترم را در می‌آورم و با خشم محکم روی دکمه‌های صفحه کلید می‌زنم و خاطراتم را می‌نویسم. به خیل جمعیت نگاه می‌کنم و عقب‌ماندگی آن‌ها خشمم را متوجه مسبب آن می‌کند. یاد فروشگاه فرانسوی «کرفو» (Carrefour) و فروشگاه سوئیسی «میگروس» (Migros) در حومه‌ی وان می‌افتم. وقتی صحبت استخراج سود باشد، این سرمایه‌داران هیچ‌جای دنیا را راحت نمی‌گذارند، اما هنگام پذیرش پناهجویانی که در نتیجه سیاست‌های خود آن‌ها و تامین سود نظام‌شان آواره شده‌اند، هزار بازی و اطوار در می‌آورند.

با این فکرها است که سوار هواپیمای ترکیش ایرلاینز می‌شوم و وان را به مقصد استانبول ترک می‌کنم. از درون هواپیما آسمان آبی وان و کوه‌های زیبای آن و منظره‌ی قلعه‌ی پرشکوه شهر پیدا است. باز هم در دلم آرزو می‌کنم هر چه زودتر رفقای پناهجویم را در جایی امن در آغوش بکشم.

زندگی در وان اما ادامه دارد و پناهجویان بلاتکلیفی را بهانه‌ی بی‌عملی نمی‌کنند، یک چشم‌شان به کشورهای «جهان اولی» در غرب است و چشم دیگرشان به ۱۰۰ کیلومتر شرق‌تر، خاک ایرانی که انتظار آزادی‌اش را می‌کشند و برای آن تلاش می‌کنند. مبارزان راه آزادی و برابری در ایران نباید آنان را فراموش کنند.