آنچه که معلمان و یا مادران عزادار خواستند چیزی نبود که نظام نتواند پاسخ دلگرم کننده و یا دست کم آرام کننده ای برای آن بیابد. از کانون نویسندگان گرفته تا حلقه های دراویش و نشست های عرفانی و نیز اندک هیئت های مذهبی که ریزه خوار و بلندگوی حکومت نباشند، در چشم حاکمیت رقبای فرهنگی به حساب می آیند که بالقوه می توانند خلاء سال ها روش های ضد فرهنگی و ناکارآمدی سیستم را پر کنند و از این رهگذر خطر دانسته می شوند.
بن بست ها در پیشبرد آزادی و نهادینه سازی ساختار مدنی در ایران امروز را نمی توان به چند مورد مشخص و معین خلاصه کرد. واقعیت آن است که مشکلات و موانع پیدا و پنهان در سازه های سیاسی، اداری و سازمانی و در یک سخن در بافت ها و نمودهای خرد و کلان زندگی در نظام روحانی – پادگانی ایران آنچنان بهم تنیده است که به سختی می شود هر یک از ناکارآمدی ها را جدا از دیگر نابسامانی ها ارزیابی و تحلیل کرد. این نکته ای نگران کننده است که فقط منحصر به فضای درون کشور نبوده و نیست؛ بلکه خواه ناخواه بر دغدغه ها، رفتار، توان و امکان نقش آفرینی جامعه ایرانی در خارج نیز تأثیر گذاشته است.
باری، خانه از پای بست ویران است. آنگاه که حقوق و مسئولیت های بنیادین در قانون اساسی کنونی آنچنان در هم پیچ خورده اند که گویی دوری سرنوشت ما را در زمانه ای پر هیاهو و پرشتاب رقم زده، دیروز ما برباد رفته و امروز و فردای ما در هاله ای از ویرانی و پریشانی، واگرایی و واپسگرایی در بند مانده است. در این سی و چند سال که فرصت سازان دنیا با چنگ و دندان و صد البته با درایت و صداقت، فرصت ها را در هر کجا و ناکجا جستند و دست یازیدند؛ فرصت سوزان طلایی و ولایی ما در فروماندن و فروکشتن ظرفیت ها و هدیه دادن فرصت ها به دوست و دشمن فرو نگذاشتند. آیا دیگر دیر شده است؟ آیا فراتر از خودمان، جهان آزاد، ایرانی آزاد، آباد و مسئولیت پذیر نمی خواهد؟
مگر می شود ملتی را با چنین ژرفای فرهنگی و تمدنی نادیده انگاشت. ملتی که نقشی ویژه و ستودنی در پی ریزی مدنیت مدرن داشته است؛ چرا نتواند سهم شایسته ای در بهسازی و نوسازی جهان امروز داشته باشد؟ دنیای عاقل امروز، از ما چنان ملتی را می خواهد. آری، ما نه تنها نسبت به امروز و فردای خودمان و فرزندانمان، در هر کجا که باشیم مسئولیم؛ در برابر همه دنیا مسئولیم. یک نگاه گذرا به تاریخ به ما می گوید که ساده انگاری و بی توجهی به مسئولیتی که داریم، تا چه سان می تواند ما را انگشت نما و آسیب پذیر سازد. مگر نه آنکه بی مهابایی و بی باکی گذشتگان ما و یا سبک سری ملت های دیگر سبب فجایع فراموش ناشدنی در تاریخ شد و از آن رهگذر آیندگان ناگزیر بدهکار شدند و نتوانستند آنگونه که باید نقش آفرینی کنند. پس باور کنیم نه تنها خودمان که فرزندانمان نخواهند توانست جدا از پیشینه رفتاری ما سربلند باشند.
سال ها پیش در نوشتاری به نام “پس چه باید کرد” نوشتم که اصلاحات در ساختار ایدئولوژیک شدنی نیست و تنها می توان بسترسازی کرد. بعدها که فرصت درس و بحث با دانشجویان پیرامون روند تحولات ایران به دست داد، دانستم که پیچیدگی ها در جامعه ایرانی بسیار ریشه دار است؛ ریشه دارتر از آنکه خارجی بتواند به کنه آن دست یابد. تاریخ پیچیده ما با آن فرازها و فرودهای سرسام آور، ذهن نقاد و خرده گیر ملت با آن بغض ها و امیدها، صداقت و احساسات بی آلایش در برابر بی اعتمادی های فزاینده به همه چیز و همه کس؛ مجموعه ای از پیداهای ناپیدا جلوی تک تک ما فراهم آورده که تنها در یک کمپین همخوانی ملی، فرانگری و فراخوانی فراجناحی قابل شناسایی و ارزیابی است. باری، بیاییم بی پیرایه و بی پرده بیاندیشیم که چرا ما همیشه افسوس گذشته و آنچه می بایست می شد و یا نمی شد، غبطه امروز و خیال خوش فردا را در سر می پرورانیم.
در این نوشتار می خواهم به یک سیاست پلیسی ـ امنیتی حکومت اشاره کنم که هرچند خود مانعی بزرگ برای نوسازی و دگردیسی ملی ما بوده، اما هرگز نتوانسته خاطر “سلسله جلیله” را در برابر مردم “همیشه در صحنه” آسوده کند. حکومت انقلابی که نتوانست و یا شاید هم با سبک سری نخواست آرامش، شادابی و پویایی زندگی را در جامعه فراهم سازد؛ هرگز هیچ تشکل و تجمع مدنی و صنفی سازمان یافته و یا لجنه و حلقه چند نفره هوشمند و هدفمند را برنتافت. آنجا هم که به ناچار چندگاهی به ظهور صوری یک نیروی اجتماعی تمکین داد؛ در نهایت آن را با قهر فروپاشید و یا دست کم با ایجاد جریانی موازی و به روش فضا سازی و تفرقه اندازی، آن را از درون خرد کرد و گسست.
واقعیت آن است که بسیاری از صداها نه از روی عناد و اعتراض، که خواست ساده و دست یافتنی و یا تظلم خواهی صرف بوده است. آنچه که معلمان و یا مادران عزادار خواستند چیزی نبود که نظام نتواند پاسخ دلگرم کننده و یا دست کم آرام کننده ای برای آن بیابد. از کانون نویسندگان گرفته تا حلقه های دراویش و نشست های عرفانی و نیز اندک هیئت های مذهبی که ریزه خوار و بلندگوی حکومت نباشند، در چشم حکومت رقبای فرهنگی به حساب می آیند که بالقوه می توانند خلاء سال ها روش های ضد فرهنگی و ناکارآمدی سیستم را پر کنند و از این رهگذر خطر دانسته می شوند. ساختاری که به نام فرهنگ و برای فرهنگ سازی خود را به ملت قبولاند، پس از سی و چندی سال هنوز نتوانسته است مفاهیم فرهنگی مانند چرایی و چگونگی تشخیص حلال و حرام موسیقی و یا موضوعیت و کیفیت حجاب را تبیین کند. این در حالیست که همه توجه حاکمیت در این سال ها به این – به اصطلاح- ارزش های بنیادین برای ساختن جامعه ای ناب معطوف شده بود. معیار موسیقی نه سخن و شعرش و نه حتا نوع طربش، که می بایست با سراینده اش، خواننده اش و یا زمان و مکانش سنجیده شود. حجاب در قاموس روحانیت حکومتی، به فراخور محله ها، شهر ها و ادارات فرق می کند و از آن مستهجن تر درک برتری و بدتری حجاب بوده است که از حرم امن خدا تا حرم امن آقا از زمین تا آسمان فرق دارد. از این گذشته، واژه شهید آلت دست رهزنان احساسات شده که برای خدا تعیین تکلیف می کنند و مقام شهیدی را برتر و جایگاه شهیدی دیگر را کمتر معرفی می کنند. حق الناس هم که این روزها معنای نویی پیدا کرده است.
در چنین فضایی است که نظام، صداهایی مانند خواست سندیکا برای شرکت واحد و یا کمپین یک میلیون امضاء را بر نمی تابد؛ چه رسد به آنکه حزب را که می خواهد به قدرت برسد، با این استدلال که قدرت طلب است تحمل کند. حزب، حتا اگر خودی و یا نخودی حاکمیت باشد نباید ماندگار شود؛ چون قدرت در فرهنگ “از همه بهتران” تنها زمانی مشروع است که در چنگ اهل حرم باشد. هر جریان سیاسی، حتا اگر کمی هم سر و گوشش بجنبد و حرف حساب بزند، تنها و تنها در زمانی مقبول درگاه است که به گاه انتخابات شوری بیافریند و تنور حضور مردمی را داغ کند. این همه از آنروست که سیاست ابزاری است برای ارباب دیانت و نه روالی برای اعمال قدرت ملت.
تنها در دو مورد حکومت خود را ناچار دید که تشکل سازمان یافته را تا سال ها تحمل کند؛ یکی در برابر دانشگاه و آن دیگری در برابر نهاد روحانیت. دلیل چنین مماشات با اکراه آن است که این دو نهاد ریشه و نفوذ فکری و عملی در بطن جامعه دارند و به لحاظ شکلی و ساختاری در فضایی هستند که از مجموعه بزرگی از افراد تشکیل شده و این افراد نه تنها تا حدود زیادی علقه ها و سلیقه ها و درک مشترکی نسبت به محیط پیرامون دارند بلکه در سلسله مراتب، به هم وابسته و دلبسته هستند. از این گذشته، عنصر آگاهی و روزآمدی خود دلیل کارآمدی، کنشگری و چالشگری این دو مجموعه است. همچنین، احساس وظیفه و تعهدی که در برابر مردم دارند؛ این دو نهاد را وامی دارد که به تعامل و یا تقابل با حکومت رو آورند. با این همه، هرچند بنای حکومت مدیون این دو نیروی اجتماعی فعال بوده و حتا زعمای نظام تا سال ها خواستار حضور مؤثر و پرشور آن دو در سیاست بودند؛ اما رشد جمعیت جوان، گسترش دانشگاه ها، تیزبینی و کنجکاوی جسورانه جوان و بویژه دانشجو، نوخواهی ایرانیان و نگاه خریدارانه ملت ما به تجربه های موفق مدنی غرب، خستگی از انزوای ملی و سبک های تکراری و شعارهای انقلابی، همه و همه، دانشگاه و حتا مدارس دینی مستقل تر را بیش از آنچه که حکومت تصور می کرد سیاسی کرد. این چالشی سخت و تلخ برای نظامی بود که نظمش را در بی نظمی و تشتت سازمانی نیروی اجتماعی بالقوه رقیب می خواست. در مورد دانشگاه به عنوان نمونه، حکومت، جریان تحکیم را از وحدت انداخت و بدیلی ناخواسته و نامیمون را به آن تحمیل کرد. این هم از شگفتی های ایران امروز که تکثر و تنوع به عنوان دو کلید دمکراسی، اسباب بازی دیکتاتوری می شود. تنها در چنین دولتشهری است که مفاهیمی چون سکولاریزم، فدرالیزم، لیبرالیسم، حقوق بشر، دمکراسی، جمهوری، استقلال، اصول گرایی و اصلاح طلبی حتا از نوع دینی آن، وارونه تعبیر و تفسیر می شود تا بها و بهانه خودکامگی و مردم فریبی شود.
در مورد روحانیت، با آنکه از مجلس سوم شورای اسلامی به اذن رهبر وقت، روحانیان تمام قد سیاسی، به دو دسته منشعب شدند و در پی خود دو عقبه سازمان یافته فکری را هم سامان دادند؛ اما دیری نپایید که تعارض سیاسی بین دو جناح روحانی، هرم قدرت کنونی را نیز مستقیم درگیر ساخت. تصفیه حساب با روحانیون مستقل و یا معترض از همان سال های پایانی دهه شصت به شکل سیستماتیک دنبال شد. شاید بتوان گفت که پس از انقلاب فرهنگی، روحانیت ناسازگار، در رقابت مذهبی- سیاسی با سیستم، نخستین قربانی جابجایی هرم قدرت بود. این امر شاید از آنرو بوده که در آن شرایط و با وجود زعمای بنام در مجموعه روحانیون ناسازگار، امکان مماشات آمرانه و رقابت عالمانه بین ستون های دیانت و سیاست موجود و ممکن نبود. اینجا، همانجایی بود که دیانت از سیاست- احتمالا برای همیشه- جدا شد.
حکومت چند سیاست را در طول و در عرض هم اعمال کرد تا توانست حضور خود را در برابر روحانیت تقویت و تثبیت کند. از یک سو با تزریق پول و طلبه به مدارس دینی، با حربه روحانی سازی، مرجع سازی و حوزه سازی، شأن و استقلال حوزه و مرجعیت را گام به گام تضعیف و تخریب کرد. از سوی دیگر با تطمیع بیوت برخی علمای عافیت طلب برای دست اندازی در اقتصاد و سیاست، عقبه حوزوی قابل اتکا به دست آورد که این خود گواهی برای وجاهت دینی و مشروعیت سیاسی هرم قدرت در میان متدینین و بسیج و سپاهی که هنوز به مال و منال آلوده نشده بودند، تعبیر می شد؛ و نیز زمینه انزوا و انفعال علمای منتقد و به زعم حکومت معارض و معاند فراهم می شد. حصر و حبس هم که در آن شرایط گذار و بی ثباتی قدرت، حتا در حلقه روحانیون چپ و راست میانه رویکردی عملگرایانه و توجیه پذیر بود. بعدها، نزدیکی هر چه بیشتر به ژرفای استراتژیک سپاه، جابجایی ها و سازماندهی حسابگرانه و گسترش کیفی و کمی سپاه و بسیج و سرانجام درآوردن “معجزه هزاره سوم” از توبره عبا، به تحدید و تهدید نظام مرجعیت و روحانیت در برابر حکومت کمک کرد. این درحالیست که روحانیون سیاسی و به اصطلاح عملگرا و کمی هم اصلاح طلب که هنوز سر در آبخور قدرت داشتند با همه عنایت به “خط قرمز ” سیاسی کاری در نظام، کارشان به آنجا رسید که کتک خوردند، زندانی شدند و جالب تر آنکه ممنوع التصویر و ممنوع الصدا- حتا در سایت های مجازی- شدند.
هر چند به نظر می آید که علی مانده باشد و حوضش- خفتگان خبرگان و رهزنان شورای به اصطلاح نگهبان؛ اما بسیار بعید به نظر می آید که جنگ قدرت در سلسله جلیله روحانیت تمام شده باشد. رقبای در تنگنا و بند، اکنون با خون دل و بغض انبار شده، دندان به هم می سایند تا سر بزنگاه، تیز تر به بقایای فردای قدرت حمله کنند. این در حالیست که در روی دیگر چهره نظام، نظامیان می اندیشند که شاید نیاز باشد در آینده نه چندان دور، نه با حمایت از روحانیت انقلابی که با قاطعیت انقلابی، قدرت را با خود و یا برای خود مهیا سازند. اگر چنین باشد، پس ملت در کجای ماجرا قرار دارد؟ آیا دوری و دیری از متن فاجعه و رصد کردن آنچه در شرف رخ دادن است از محیط پیرامون و از فضای باز و آزاد نمی تواند به خلق ابتکارات مفید و موفق کمک کند؟ آیا صلح و ثبات جهانی و مصالح و منافع دنیای آزاد را نمی توان در راستای چنان ابتکاراتی تعریف کرد؟
امتحان می کنیم.