توالی از دست دادن هایم از آغاز سال ۲۰۱۰ و سپس روزنگاری ها و دستنویس هایم در نوامبر ۲۰۱۱، مرا در محاقی طولانی فرو برد. اینهمه سال زمان کمی نیست که تو در ذهنت بنویسی، با خودت حرف بزنی، تنها صدای خودت را بشنوی و اندک اندک در زمان محو بشوی.
امروز ۱۴ فوریه است و من در قطار مچاله نشسته ام، روی صندلی کوچکی که انگار برای چینی های دوران انقلاب سرخ ساخته شده اند و دارم به سر کار می روم. مهم نیست سرنشینان قطار به چه چیزی فکر می کنند وقتی که به من دزدانه نگاه می کنند که دارم از راست به چپ می نویسم، با الفبایی که برایشان مفهومی خصمانه و بی اعتمادانه دارد. من مصرانه از راست به چپ می نویسم و می خواهم با عمق وجود خودم آشتی کنم. مهم نیست اگر کسی بی آنکه من به او آزاری رسانده باشم، از من و نوشته هایم بیزار باشد و در تنهایی اش طناب داری برایم ببافد. من برای خودم می نویسم. خودی که بی آنکه آگاه باشد و یا ادعایی داشته باشد تجربیاتش بازتاب تجربیات بسیاری از مردم هستند. دوستانی برایم نامه نوشته اند که این نوشته ها تاریخا ارزشمندند. و من به این بسیار باور دارم. به خاطر همین هاست که دوباره سعی کرده ام آغازی دوباره برای خود بیافرینم.
در یکی از دفترهای از دست رفته، بخش مهمی از آن متعلق به ورک شاپی بود که لیلیان آتلان نمایشنامه نویس فرانسوی در آن حضوری بارز داشت. و به یادآوری روزهای تجربه های نو با نمایشنامه نویسان جوان آمریکایی می پرداخت. تجربه بازیگری، کارگردانی و نویسندگی به طور همزمان و شکستن قواعدی که تا آن زمان با آنها رشد کرده بودم…. من به طور غریزی قانون شکن بوده ام، اما آن تجربه ها با تمام ظرافت های لحظه ای شان حیف است که از حافظه تاریخی ذهن من پاک شده باشند و در دهان بلعنده و پیچاپیچ هستی گم شده باشند….
امروز دفتر سال ۱۹۹۰ را باز کردم. یک آغاز دیگر بود، با سفرم به بوستون….
پنجشنبه ۱۰ ماه مه ۱۹۹۰- ساعت ۳ بعدازظهر در اتوبوس گری هاند در شیکاگو
(شماره ۲۸۰ )
دفتر عزیزم، سلام
آغاز این دفتر با سفر شروع شد. در آرزوی اینکه تمام سال را در سفر باشم. در جستجو و کاوش و یافتن و آموختن و پیدا کردن امیدهای کوچک و بزرگ…
صبح زود از آیواسیتی حرکت کردم به قصد رفتن به بوستون برای شرکت در اولین سال سمینار زنان برای دو روز… نشستم در اتوبوس گری هاوند. روز سردی است امروز و باد، شدید و لجباز و خشمگین می وزد. اتوبوس از بوی سیگار انباشته است. هم اکنون اتوبوس حرکت کرد…
……………
در شیکاگو زن شاد و پر شوری پشت سرم نشست. همه اش می خندید و اعتماد به نفسش فوق العاده بود. به نظر می رسید که روزنامه نگار باشد. اتوبوس در خیابان های شیکاگو ویراژ می رفت…نوشتن در اتوبوسی چنین پر حرکت آنهم در خیابان های شیکاگو مشکل بود….
ساعت دوازده و نیم شب به وقت کلیولند اوهایو
تا کنون سفرم آرام بوده است. حادثه ویژه ای رخ نداده است. هوا هنوز بارانی است. از شیکاگو تا کلیولند پیرزنی سیاه پوست کنارم نشسته بود با وقاری متمایز، حدود هفتاد و چند ساله. گر چه به زحمت راه می رفت، اما از هیچکس کمکی نمی گرفت.. در سکوت آرام خود بار خود را به همراه می کشید. به یاد جی-ای افتادم. نمایشنامه نویس سیاه پوست … می توانستم بخوانمش… وقتی که شامش را می خواست شروع کند به خوردن، به من تعارف کرد. عادتی که در فرهنگ سفید پوستان نیست.
از آیواسیتی تا شیکاگو دو گروه چیکانو در اتوبوس در مقابل همدیگر قرار گرفتند. یک گروه کارگر زحمتکش بودند حدود ۳۰ ساله و گروه دیگر جوان بودند. تقابل این دو گروه مرا به یاد داستان وست ساید انداخت. به کفش هایشان نگاه کردم، همانطوری که همیشه وقتی که به سیاه پوستان نگاه می کنم، همیشه چشم هایم به کفش هایشان خیره می ماند. سیاه پوستان کفش هایشان را با دقت انتخاب می کنند به دلیل این که پا برهنگی را عمیقن تجربه کرده اند. وقتی که فضای اتوبوس روال عادی پیدا کرد و هیجان و شناخت جایش را به عادت داد، شروع کردم به خواندن مقاله نیره توحیدی درباره “مساله زن و روشنفکران طی تحولات دهه اخیر”. این مقاله از زاویه پرداخت به مساله فردیت و مفهوم هویت مستقل برایم گیرا بود. من اهمیت فردیت، آزادی های فردی و تجربه هویت مستقل را در آمریکا شناختم. در آغاز دوستی ام با “مارک”، نوع ارتباط و رفتار احترام آمیزش با من، و ارزش گذاری هایش به من به عنوان یک زن مستقل برایم شگفت انگیز بود. ما در ایران برای رسیدن به این استقلال چقدر می بایستی بجنگیم…با مبارزه فردی، نوشتاری و سیستماتیک، با سیستمی که سالارانه، ساده ترین نیازهای بشری را از ما می گرفت.
“نیره” فردیت و هویت مستقل را اینگونه تفسیر می کند:
“در سایه گسترش شهرها و صنایع و فراگیری ارزشها و آرمانهای عصر روشنگری، یعنی برابری حقوق و آزادی های فردی و مدنی بود که شهروند عصر دموکراسی بورژوایی اروپا (و تا حدودی آمریکا) به هویت فردی دست یافت. از لحاظ روانشناسی اجتماعی، فردیت یافتن امری است مثبت و ضروری. آگاهی و استفاده از حقوق فردی یکی از خصوصیات مطلوب درونیش افراد جامعه پیشرو صنعتی است. ضروریات این جامعه حکم می کند که نه خانواده و ایل و تبار و طایفه و قبیله، بلکه فرد، واحد تشکیل دهنده اجتماع باشد، فردی که خود دارای کارکردها و نقش اقتصادی و سیاسی است. فردی که در پرتو وجود امکانات مساوی اجتماعی باید با تلاش و استعداد خود موقعیت اجتماعی خویش را بسازد. یعنی فرد باید خود ساخته باشد. این نوع فردیت یافتن را نباید با فردیت گرایی که عارضه ای است نامطلوب اشتباه کرد. داشتن هویت فردی و احترام به فردیت هر کس به معنای نفی اصل اجتماعی بودن انسان و ضروریات زندگی گروهی و اجتماعی نیست. بر خلاف برداشت های عامیانه و مرسوم در میان بسیاری از احزاب و سازمان های سیاسی ایران و سایر جوامع توسعه نیافته، سوسیالیسم علمی، خواهان مستحیل شدن فرد در جمع و یا بی چهره کردن فرد به نفع جمع نیست و نباید باشد. فرد و جمع باید در یک رابطه متقابل و دیالکتیکی در خدمت هم قرار بگیرند.
در فرهنگ و بینش استبدادی اما، فرد، ارزش مستقل ندارد. بجز شخص رهبر و عده ای نخبگان، مابقی افراد، اعضای بی هویت، بی رای و نظر و فاقد اندیشه و سلیقه مستقل و تابع رهبر و سر کرده جمع (اعم از پدر در خانواده، و شاه و یا ولی) در جامعه هستند. اراده جمع که البته معمولن همانا اراده شخص رهبر است همواره بر افراد دیکته می شود. در چنین فرهنگی که مناسبات پدر سالارانه ، کیش شخصیت و قیم منشی و قهرمان پرستی و منجی طلبی رواج دارد، افراد، خاصه زنان، مجال تکوین بخشیدن به شخصیت و هویت فردی خود را ندارند. هویت آنها وابسته به خانواده، ایل و تبار و یا گروه و سازمان مذهبی و یا سیاسی شان است.
در جوامع اروپایی با گسترش دموکراسی، فردیت یافتن جزیی از فرایند رشد شخصیت و لازمه سلامت و سازگاری روانی افراد محسوب شد. استقلال، اعتماد به نفس، خود متکی بودن و هویت فردی مورد تایید قرار گرفت. فرایند فردیت یافتن اما، برای زنان چه در غرب و چه در شرق مشکل تر و کند تر صورت گرفته است. واضح است که هر قدر موقعیت اقتصادی و سیاسی یک زن به پدر، همسر و یا پسرش وابسته باشد، هویت یابی مستقل و فردی او غیر عملی تر و دشوار تر خواهد بود. این مشکل زنان که در جوامع صنعتی غرب هنوز حل نگشته است، در جوامع سنتی و توسعه نیافته نظیر ایران با شدت و عمق بیشتری عمل می کند. هر قدر ساختار خانواده پدر سالارانه تر باشد، فردیت یابی زن و فرزندان دختر دشوارتر می شود.”
ساعت چهار بعدازظهر روز جمعه ۱۱ ماه مه
به علت اعتصاب کارگران اتوبوس رانی گری هاند در سیراکیوز مجبور شدم از صبح زود علاوه بر سه ساعت توقف در ایستگاه، چهار تا اتوبوس هم عوض کنم که یکی به آلبنی می رفت، دیگری به جای دیگر، سومی به اسپرینگ فیلد و چهارمی که الان سوارش هستم به بوستون.
در سیراکیوز قدری عصبی شدم چونکه هوا بسیار سرد بود و من مجبور شدم یک ساعت در هوای سرد بیرون ایستگاه بایستم. البته یکی از دلایل مهمش کمک به دختری بود که از لس آنجلس می آمد و بار سنگینی بر دوش داشت. که البته کمک من هم قدری احمقانه بود! شاید هم نبود، نمی دانم….اما قیافه خسته و موهای ژولیده اش و اینکه از روز دوشنبه تا روز جمعه می بایست مرتب چند اتوبوس عوض کند، دلم را تکان داد…. مردی که از روز چهارشنبه توی اتوبوس بود صبح امروز در اتوبوس ها پریشان می گشت و نمی دانست اتوبوسش کدام یکی است! همینطور که سرگردان و سراسیمه و مضطرب و قهوه به دست در دست های لرزانش چند بار اتوبوس را بالا و پایین رفت، گفت: نمیدانم چه بر سر رادیویم آمده!
بعد از چند بار بالا و پایین آمدن متوجه شد که اتوبوسش همان اتوبوس ماست و رادیویش را هم در صندلی آخر اتوبوس پیدا کرد. اعتصاب کارگران و عوض کردن مکرر اتوبوس ها هر چند برایم بسیار خسته کننده بود، اما آن را امر مثبتی تلقی کردم برای شناخت از جامعه جدید. و جالب این که متوجه شدم که چقدر امروزم با دیروزم متفاوت است! درگیری با مسایل گوناگون، شتاب و کار مستمر آدم را از خودش جدا می کند. و این هم خوبست و هم بد. خوب از این جهت که محور همه چیز دیگر خود آدم نیست. و بد از این نظر که درگیری های فراوان آدم را از خودش بیگانه می کند. و گاه آدم یکجوری توی خودش گم می شود….
در یکی از اتوبوس ها یک دانشجوی جوان مسلمان برمه ای کنارم نشسته بود و در اتوبوسی دیگر مردی کنارم نشست که مشکوک به نظر می رسید… اما با هم بسیار صحبت کردیم. می گفت اهل واشنگتن است و بچگی اش را در کنتاکی نیویورک درس خوانده است و نیویورک و بوستون را خوب می شناسد. در اسپرینگ فیلد پیاده شد. گفت که کاتولیک است و در کلیسا کار می کند. از پشت عینک سیاهش سیاستمدارانه و با شیطنت نگاهم می کرد. بعد هم آدرسش را به من داد که مثلن بهش زنگ بزنم و مرا با خزعبلاتش آموزش مذهبی بدهد! اما اطلاعات هنری اش بسیار خوب بود. می گفت که نمایشنامه ای از هاول، رییس جمهور جدید چکسلواکی در نیویورک بر صحنه است و عموی مادر بزرگش هم یک نمایشنامه نویس انگلیسی بوده است بنام ادوارد لیر….
من می بایستی چند ساعت پیش در بوستون می بودم! و نمیدانم چه کسی در ایستگاه اتوبوس منتظرم ایستاده است….
یکشنبه ۱۳ ماه مه در بوستون
دفتر عزیزم بعد از دو روز سلام…گویی روزهاست که از تو دور بوده ام، گر چه در تمام طول این مدت با من بوده ای، در قلبم، در کیفم….دو شبانه روز خوب و سرشار داشتم که باید در تو بنویسمشان…. ادامه دارد