“ببخشید، میتونم بیام تو؟ نگران نشید، هیچ اتفاقی نیفتاده. فقط میخوام چند دقیقهای اینجا باشم، البته در حضور شما. اجازه میدید بشینم؟
دنبال چیزی میگردم. نه، بیخود نگردید، چیزی رو که من گم کردهام تنها خودم باید پیداش کنم. لطفا اینجوریام نگام نکنید. من دیوونه نیستم یا لااقل هنوز نشدهام. فقط چند دقیقهای اینجا بشینم تا شاید هجدهسالهگیام رو پیدا کنم. ممنونام. میشه یه لحظه شما هم بشینید و اینقدر مات و مبهوت نباشید؟
هیچوقت اینقدر تنها نبودهام. لطفا از چند چیز من رو معاف کنید. یکی سلام و احوالپرسی، یکی هم لبخند مسخرهای که مهمونا باید در طول مهمونی، در مقابل میزبان بر لب داشته باشند. راستی شما فکر میکنید منام یه روز میمیرم؟ خوب اینکه معلومه، اصلا احتیاجی به پرسیدن نبود. شما هم میتونستید جواب ندید ولی ترس من از همینه. اشتباه نکنید از مرگ نمیترسم، برعکس، ترسام از زندگیست. مثل اینکه بازم منظورم رو درست نگفتم. متوجه نشدید. گفتم که اینجوری نگام نکنید. اصلا ولاش کنید. اما میدونید، من از این میترسم که قبل از پیدا کردنِ گمشدهام بمیرم. هجدهسالهگیام رو میگم. یعنی فکر میکنم همین باشه. شاید هم نباشه. شاید اصلا چیز دیگهای رو گم کرده باشم ولی مطمئنام هرچی که هست اون رو تو هجدهسالگیام جا گذاشتهام. راستی اینجا چیزی جا نذاشتهام؟
اینجا همهچیز به نظرم تازه میآد. حس غریبی دارم. شما نمیدونید چرا؟ نباید هم بدونید. ببینم شما در این ده سال منزلِتون رو عوض نکردهاید؟ خودتون رو چهطور؟ درست حدس زدم. باید زودتر میفهمیدم .
اینجا هیچچیزش به اون خونهی هجدهسالهگیِ من نمیره. البته برخی اثاثیه همونه، شما هم که ظاهرا همونید ولی باز همهچیز برای من تازه است، حتی شما و اثاثیه. از اول هم میدونستم که گمشدهام رو باید در خونهی قدیمتون پیدا کنم.
لطفا ضبط رو خاموش نکنید، بذارید موسیقی پخش شه. این تنها چیزیه که من رو از اینجا به هجدهسالگیام برمیگردونه. سالهای خوبی بود. شایدم سالهای بدی. نظر شما چیه؟ یادِتون نمیآد؟ حق دارید، شما که چیزی گم نکردهاید. منام که زندگیم رو تو اون سالها جا گذاشتهام…
راستی نمیخواید از من پذیرایی کنید؟ آره همهچیز میخورم. ازم پذیرایی کنید ولی درست مثل ده سال قبل. هرکاری اون موقع میکردید، همون رو انجام بدید . نمیتونید؟ مهم نیست .
مثل اینکه مزاحمِتون شدم. من رو بخشید. اما چرا راحت نیستید؟ چرا اینقدر معذباید؟ خودتون رو رها کنید. کمی خودمونی باشید. روراست و ساده. هرچی دلِتون میخواد بگید. اینطوری به من بیشتر کمک میکنید تا به اون سالها برگردم. چهقدر ساکتاید. حرف بزنید، تصور کنید با خودتون صحبت میکنید، حتی میتونید تو دلِتون حرف بزنید، فقط کمی بلندتر!
نه، ولاش کن، اصلا حرف نزنید. فقط روبهروم بشینید و اجازه بدید نگاهتون کنم. مستقیم توی چشماتون. میخوام به سفر برم، یه سفرِ کوتاه. از چشماتون وارد و از گوشها یا دهانتون خارج شم. درست مثل اون وقتا. آخه دیگه میترسم به چشم کسی نگاه کنم. وقتی با کسی حرف میزنم، یا به دیوار نگاه میکنم یا به دستهام و یا به زمین. این عادتِ بدیه میدونم ولی چه میشه کرد. اول باید بفهمم کی هستم و چی گم کردهام، بعد البته در چشماتون هم نگاه میکنم.
میدونید، گاهی وقتها حس میکنم که یه نفر سوار بر یه بولدوزر بزرگ یا چیزی شبیه یه جاده صاف کن، همیشه دنبالِ من حرکت میکنه و هر ردِ پای من رو یا هر اثری رو که من در مسیر خودم به جا میذارم به کلی ویرون میکنه، صاف میکنه و وقتی من میایستم و به پشتِ سَر نگاهی میندازم تا در خاطراتام خودم رو پیدا کنم، هیچچیز نمیبینم و فضای پشتِ سَرم به کلی خالیست. بعد حس میکنم که گم شدهام یا یه چیزِ خیلی مهم رو گم کردهام. مثل همون خونهی قدیمی شما.
الان چه کسایی اونجا زندگی میکنند؟ نکنه گمشدهام تو چنگ اونها افتاده باشه یا زیرِ دست و پاشون لگدمال شده باشه؟ نزدیکه میدونم، توی همین کوچه بود، همین بغل. خونهی قبلیتون با خونهی جدیدِتون فاصلهی چندانی نداره. فقط چند متر و ده سال.
وقتی به اون خونه اثاث میکشیدید منام کمکِتون کردم. یادِتون نیست؟ با هر قطعه از اسباب و وسایلِتون قسمتی از وجود خودم رو هم، بدون اون که شما متوجه باشید، در گوشهای جا میدادم. فکر میکنم قلبام رو سمتِ چپ تو اون اتاق خوابِ اولی جا گذاشتم. بله همونجا که بعدا دخترِتون میخوابید. روحام هم درون هال پخش و پلا شد. راستی اون سالها چی شدند؟ کجا رفتند؟ ما کِی گم شدیم؟ کی جدا شدیم؟ از اول هم جدا بودیم؟! خوب این نظرِ شماست ولی من اینجور فکر نمیکنم.
حالا یادم افتاد، شادیهام رو تو آشپزخونه گذاشتم و غمهام رو . . . بله پس چی؟ فکر میکنید چون هجدهساله بودم، غمی هم نداشتم؟ غمهام رو هم درست جلو در، یا بهتر بگویم بیرون از خونه، پشتِ در، جایی که پیشترها حتما هشتی بوده، جا گذاشتم. اتفاقا عیبِ کار همین جاست، چون از اون روز، درست ده ساله که من پشتِ یه درِ بسته جا موندهام.
دختر شما هم اونجا بود، یعنی همونجا که میبایست هشتی باشه. باور نمیکنید؟ میتونید از خودش بپرسید، حتما یادش هست. اگر هم از خاطر برده بود میتونید دوباره از خودم بپرسید، چون من تا زندهام هیچوقت فراموش نمیکنم.
راستی الان دخترتون کجاست؟ نیستاِش؟ دیگه حتما بزرگ شده و برای خودش و البته برای دیگران هم زنی کامل و زیبا شده. ولی این که دلیل نمیشه، مگه هرکس بزرگ شد دیگه نباید “باشه”؟ بگذر از من که از هجدهسالگی به بعد رو گم کردهام و دیگه نبودهام، همه که مثل من نمیشن. چی؟! نمیفهمم، یعنی میخواید بگید دختر شما هم …
میدونید، الان دلام میخواد همینجا جلو چشمای شما همه لباسهام رو درآرم تا بتونید خوب تماشام کنید. نه، نترسید. مثل اینکه بازم منظورم رو درست نگفتم. آخه من هیچوقت نتونستهام منظورم رو خوب بیان کنم. برای همین بود که دخترتون پشتِ در، یعنی تو هشتی، بهم گفت:”میفهمم چی میخوای بگی ولی قشنگتر از ایناَم میتونستی بگی.”
برای همینه که من میخوام همینجا لخت شم تا دیگه نیازی به کلمات نداشته باشم. اما لازم نیست شما بترسید. چی؟! شما هم فکر میکنید من باید قشنگتر میگفتم؟ ولی من نمیتونستم، مثل الان، مثل همیشه. چرا هیچکس نمیتونه این رو بفهمه. اصلا چرا خودش قشنگتر از من نگفت، هرگز نگفت.
شما من رو کلافه میکنید، مجبورم میکنید که بلند شم و دور این اتاق بدوم. بعد هم سرم رو از پنجره بیرون بگیرم و فریاد بکشم. فقط فریاد بکشم. اما چه فایده داره. نه، باور کنید که من دیوونه نیستم، یعنی هنوز نشدهام.
اصلا این همه را ول کن. اصلا بیا با هم یه آواز بخونیم یا یه سرود، هرچی که باشه. این که دو نفر بتونند یه آواز رو با صدای بلند همصدا شن، نشونهی نزدیکی اونهاست. تقریبا مثل فریاد کشیدن. با هم فریاد کشیدن. سخته؟ میدونم ولی میتونیم سعی کنیم. نمیتونیم؟ حق با شماست. اگه ده سال پیش یعنی تو هجده سالهگی نتونستیم، شکی نیست که الان هم نمیتونیم.
سَرِتون رو درد آوردم. میدونم اما مهم نیست، چون دست خودم هم درد گرفته. ببینم شما میل دارید با من یکی شید؟ نه، فکر بد نکنید، منظوری ندارم. فقط با من یکی شید، همین و بس. یه چیزی شبیه پیوند، یگانگی یا اتحاد. به یاد نمیآرید؟ نمیخواید؟ صبر کنید. خواهش میکنم. چرا فرار میکنید؟
یعنی هیچکس نمیخواد با من یکی شه؟ چرا؟ کجا میرید؟ بیاید با من یکی شید، شاید اون وقت من بتونم گمشدهام رو دوباره پیدا کنم .”