روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
حتی جایی را ندارم که به راحتی و بی دغدغه اشک بریزم!
کچل کردم! دریغ از حتی یک تار مو روی سرم. حرص تمام این سالها را روی موهایم که البته بلند هم بود خالی کردم. خیلی جرأت می خواست و البته جسارت. برای این که تنها نباشم، چند نفر را قلقلک دادم که موهایشان را بتراشند ولی باز هم عقده دلم خالی نشد! … دلم می خواهد اشک بریزم ولی هر چه می کنم غرورم اجازه نمی دهد. غرور. با گفتن این کلمه لبخند کمرنگی بر روی لبانم می نشیند! یاد روزهای سرخوشی ام می افتم. روزهای خوش بی خیالی و سر به هوایی. روزهایی که بزرگترین مشغله ام همرنگ بودن کیف و کفشم بود و روزهایی که بزرگترین اشتباهاتم را مرتکب شدم. دیگر غروری وجود ندارد. تنها خاطره اش باقی مانده است. مثل این است که لباسی به تن نداشته باشی و دم از لباس های فاخر و گرانبها بزنی! حس خوبی ندارم. دیگر تحمل این روزهای کشدار و بی انگیزه برایم شکنجه شده است. همه چیزم را از دست دادم و در آخر زیبایی ام بود به واسطه موهایم که آن را هم از خودم گرفتم.
این نشانه اعتراض من است به دنیا! اعتراض من به تمام کائنات. آخرین چیز را هم خودم گرفتم تا خیال دنیا راحت شود که دیگر هیچ چیز ندارم! اما…
بازخواست شدم. اگر کس دیگری این کار را می کرد، حتی متوجه هم نمی شدند ولی به من گفتند از تو انتظار نداشتیم! اصلا این کار چون قدغن است کردم! دلم از عالم و آدم پر است. شاید چون در این چند سال کار می کردم، این قدر ساعت ها و کندی عبورشان را حس نمی کردم و حالا با این رکود، تازه فهمیده ام! انگار درونم غوغایی برپاست ولی هرچه کنجکاوی می کنم حتی خودم هم سردرنمی آورم ولی هر چه هست امیدوارم خوب باشد و خیر. حتی جایی را ندارم که به راحتی و بی دغدغه اشک بریزم… .
ریحانه
۲۵ فروردین ۱۳۹۰
چه روزهای بدی را می گذرانم این روزها. احساس حقارت می کنم. مجبور شدم برای رهایی از مجازات، آبرویم را پس از چند سال ببرم و بگویم شپش داشته ام! درست است که تقریبا هیچ کس باور نکرد ولی روحم به کلی بیمار شد. تازه ترس دارم از اینکه فردا اخراج شوم. زندگی برای من در بندهای دیگر فرقی با مرگ تدریجی ندارد. آنوقت می شوم از اینجا مانده و از آنجا رانده. خدای خوب من. برای صحبت کردن با تو لازم نیست وقت ملاقات بگیرم و یا نگران موانعی باشم که ممکن است سر راهم باشد. همه هر زمانی که بخواهند می توانند بدون ترس و دلهره از فاش شدن رازشان با تو حرف بزنند. می دانم تو خوب به حرفم گوش می دهی و هرگز کسل و یا عصبانی نمی شوی. حتی هیچ وقت عجله ای برای رفتن نداری. پس حالا هم صدایم را بشنو و مرا از ناراحتی های ریز و درشتی که اطرافم است خلاص کن.
من تاوان غرور و خودسری ام را دادم. وقتی دستبند به دستم خورد، وقتی مرتب سؤال و جواب شدم، وقتی پس از هر ورود و خروج بازرسی می شدم، وقتی با کارتن خواب ها در یک ظرف غذا خوردم، وقتی انفرادی رفتم و برای تبریک روز پدر التماس کسی را کردم که ارزشش را نداشت، وقتی خودم را به آب و آتش می زدم برای داشتن بیست دقیقه ملاقات حضوری، وقتی دلم برای غذاهای رنگارنگ آگهی های تلویزیون ضعف می رفت، وقتی مجبورم التماس کنم برای زنده ماندن، غرورم از دست رفته است! ولی حالا دارم تحقیر می شوم. می شنوی. تحقیر شدم. “هاشمی” احمق بی سواد، همان کسی که تا دیروز چون کارشان را می کردم قربان صدقه ام می رفت، به من گفت خجالت بکش. خجالت بکشم چون موهای خودم را تراشیده ام! خدایا چه چیزی را می خواهی نشانم بدهی؟! من بازنده ام! با من نجنگ. من حریف نیستم. با صدای بلند می گویم من در مقابل اراده تو هیچم. سوختم! می شنوی؟ سوختم! بخواه. تو بخواه تا از خاکسترم دوباره متولد شوم. قدرت تو در نرمی و بخشش هم هست. پس عفو کن و مرا از این نکبت و خواری رها کن… .
ریحانه ۲۱ شهریور ۹۰
آقایان محترم
تردست، شاملو و شعبانی
سلام
از آخرین باری که یکدیگر را دیده ایم سالها گذشته است. شما هرگز نمی توانید تصور کنید که در این چند سال بر من چه گذشته است. شما نمی دانید عقیم ماندن عطش ملاقات یعنی چه. شما نمی دانید بودن با خانواده بیست دقیقه در هفته و پشت شیشه و گاهی میز و صندلی در حضور دیگران چه طعمی دارد. شما نمی دانید معنی له له زدن برای تلفن و انتظار برای رسیدن نوبت را. شما نمی دانید شرمنده خواهر کوچکتر بودن برای ریزش ابرو و موهایش به علت استرس چگونه است. لمس نکرده اید عذاب وجدان را برای خمیدن پشت پدر و مادرم و اشک های خواهر. کمی هم از چشم من نگاه کنید. من این نامه را مثل شما نمی نویسم. مثل شما که از هیچ تلاشی برای بی آبرویی من و بستن تهمت ها و افتراها فروگزار نکرده اید و از من نوزده ساله جنایتکاری حرفه ای و از ماجرایی بدون برنامه، یک قتل سازماندهی شده ساخته اید. لااقل به من بگویید دنبال چه هستید؟ حق؟ ناحق؟ جنجال؟ دروغ؟
آقای شاملو؛ خدا شاهد میان ماست که من از شب دستگیری و از آن لحظه ای که با پای خودم در ماشین بازپرسی جنایی نشستم (به آن نشانی که شما جلو و آقای کمالی عقب نشسته بودید) به شما گفتم که من از خودم دفاع کرده ام. حالا چطور می گویید من بعد از چند وقت ادعای دفاع را مطرح کردم! به من بگویید شما چگونه چند روز بعد اعلام کردید جلد مقوایی یک چاقو را زیر تخت من پیدا کرده اید؟ کدام جلد مقوایی؟ آیا انسانی بود مطرح کردن مسایل خصوصی من و دخالت دادن آن در قتل؟ آیا روا بود ریختن آبروی من و شاخ و برگ دادن های بی ربط به ماجرا؟ شما می گویید حسابی وقت گذاشته اید و هیچگونه کوتاهی در بررسی نکرده اید اما آیا بررسی های شما همه در جهت رد انگیزه واقعی من که همان دفاع است، نبود؟
آقای شعبانی؛ آن هنگام که شما به عنوان وکیل روی پرونده کار می کردید که رد پای افکارتان کاملا مشهود است، من انفرادی بودم! بی خبر از خانواده ام. در حالی که هر روز می گفتند خانواده ام رهایم کرده اند و مرا بیش از پیش دلسرد و خرد می کردند. در دادگاه یکدیگر را دیدیم و شما دفاعیات خود را کردید. قبول کنید که آن اتاق مثل یک جعبه بسته است و حالا من تنها بازمانده آنم! من جعبه سیاه ۱۶ تیر در خیابان “میرعماد” هستم! من ادعا می کنم و شما بررسی کنید. شما به من بگویید منظورتان از گفتن این سایز عجیب چاقو چه بوده؟ یعنی گواهی کارشناسان پزشکی قانونی را هم قبول ندارید؟ آیا این بزرگنمایی کلمات و استفاده از آنها چیزی جز سعی شما را در وحشتناک کردن ماجرا نشان می دهد؟
جناب شعبانی! به خدا قسم می خورم که از صمیم قلب برای خانواده سربندی غمگینم. در جلسه صلح و سازش هم که برگزار شد و آنها حاضر به روبرویی با من نشدند هم گفتم که بسیار متأسف و متأثرم ولی خواهش می کنم دست از گزافه گویی بردارید. گاهی آنچه واقعیت به نظر می رسد با حقیقت متفاوت است. این را بارها و بارها گفته ام که حق شماست که فرضیاتی در ذهن داشته و فکر حل آنها باشید، ولی وجدانا اگر دیدید فرضیه ای به نظرتان عجیب و غریب است، آن را کنار بگذارید.
جناب تردست؛ ادعاهای شما را خواندم. نمی دانم آن “اس ام اس” پول و وعده آزادی را که گفته اید، کجای پرونده است که من بی اطلاعم! امیدوارم در خلوت خودتان هم از رأی صادره راضی باشید. امیدوارم قلبتان مطمئن باشد که در غیر این صورت حتی اگر تمام دنیا حق را به رأی شما بدهند، خودتان راضی نیستید و خواب راحت به چشم نخواهید داشت.