هما روستا بازیگرِ تئاتر و سینما هم چند سال پس از همسرِ هنرمندش، حمید سمندریان (کارگردانِ تئاتر و سینما) بر اثرِ همان نوع بیماری از دنیایِ ما رفت. یادِ او که هنرمندی بود صمیمی و فروتن و مسلط به کارِ خود، با تصویر و صدایش برایمان باقی مانده است.

با این زوجِ هنرمند از همان سال‌هایِ آغازِ دهۀ پنجاه آشنا و دوست بودم؛ گرچه دوستیِ ما خیلی نزدیک نبود.

تمامِ فیلم‌هایی را که در آن‌ها بازی کرده، دیده‌ام. هرگاه هم می‌توانستم، نمایش‌هایی را هم که در آن‌ها نقشی ایفا می‌کرد، همچون همۀ اجراهایِ استادانه و دیدنیِ حمید سمندریان بر صحنۀ تئاتر، می‌دیدم.

از تمامِ آن دیدارها، سه دیدار در خاطرم، مشخص، مانده است.

دیدارِ اوّل:

روزهایِ نخستِ فروردینِ ۱۳۵۳، آبادان.

رفته‌ام کمک کنم به نوشتنِ رسالۀ پایان‌نامۀ تحصیلیِ همدانشکده‌ای‌ام علی که در آبادان کارشناسِ تئاترِ وزارتِ فرهنگ و هنر است. یک سال و چند ماه است از زندانِ یک سال و چند روزۀ سیاسی آزاد شده‌ام و تازه چند ماهی است که موافقت شده پس از دو سال، درسم را در رشتۀ کارگردانیِ سینما/ تلویزیون در دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیک ادامه بدهم. روزها، علی در را به رویم قفل می‌کند، می‌رود سرِ کارش و من مشغولِ نوشتن می‌شوم تا عصر بیاید برویم بیرون، شامی بخوریم و گشتی بزنیم. تعطیلاتِ نوروز است. بعد از هفت هشت روز که کارِ رساله تمام شود، باید راه بیفتم بروم بوشهر

زنده یاد هما روستا

زنده یاد هما روستا

یک شب، در رستورانی شام می‌خوریم. آقایان بهرام بیضایی و حمید سمندریان و خانم هما روستا هم هستند. پس از شام، در آن هوایِ لطیفِ فروردینِ خوزستان، قدم‌زنان می‌رویم رویِ پلِ معروفِ آبادان.

آن روزها، خاطراتِ هما روستا از زندگی در «اتحادِ جماهیرِ شورویِ سوسیالیستی» و دیگر کشورهایِ «شرق»، به‌شکلِ مصاحبه‌ای، پاورقی‌وار، در هفته‌نامۀ «زنِ روز» (از نشریاتِ روزنامۀ «کیهان») منتشر می‌شود. مشخص است آن خاطرات، نه خودخواسته، که به‌اجبارِ «ساواک» نوشته و چاپ می‌شود. من که هنوز نتوانسته‌ام «واقعیّت» را کامل، همه‌جانبه و بدونِ «تعصب» بپذیرم، به‌شدّت و با لحنی نه‌چندان دلنشین و حتا کمی غیرِمؤدبانه، به هما روستا اعتراض می‌کنم که: «یعنی در شوروی و آن کشورهایِ سوسیالیستی که شما سال‌ها در آن‌ها زندگی کردید و درس خواندید، هیچ چیزِ مثبتی وجود نداشته و ندارد؟»

حتا پیش از آن‌که توضیح بدهد می‌دانم که چون خواهانِ بازگشت به ایران و زیستن و کار کردن در مملکتِ خودش بوده، صرفاً به‌دلیلِ داشتنِ پدری چون رضا روستا ـ از سرانِ باسابقۀ «حزبِ تودۀ ایران» ـ ناگزیر شده شرطِ «ساواک» را بپذیرد و اجازه بدهد از قولِ او، آن مطالب را در زشت و پلید جلوه دادنِ «اردوگاهِ شرق» چاپ و پخش کنند.

بحثِ ما بالا می‌گیرد و انتقاداتم تندتر می‌شود. خانم روستا با لحنی نشانگرِ عذابِ وجدان، می‌گوید: «باور کنید هیچ اغراق و دروغی در گفته‌هایِ من نیست!»

می‌گویم: «گیرم که باور کنم… امّا واقعاً هیچ چیزِ مثبتی در آن جوامع نبوده و نیست؟»

می‌گوید: «چرا… هست…»

می‌گویم: «خُب… نگفتنِ تمامِ واقعیّت آیا خودش نوعی دروغ نیست؟»

[این توضیح شاید زائد باشد که: آن روزگار مثلِ حالا نبود که اظهارِ«ندامت» و پذیرشِ القائاتِ «مقاماتِ امنیّتی» و تن در دادن به خواست‌هایِ رذیلانۀ شخصّیت‌خُردکُنشان در نظرِ خودِ شخصِ زیرِفشار و نیز افکارِ عمومی در جامعه، این‌قدر بی‌اهمیّت باشد. قضیه خیلی جدّی بود و اصلاً صورتِ خوشی نداشت و اثراتِ منفیِ آن در روحیه و شخصیت و اندیشه و رفتار و کردار صدمه‌دیدگان، تا مدت‌هایِ مدید باقی می‌ماند.]

علی و آقای بیضائی بحثِ ما را نشنیده می‌گیرند. با هم مشغولِ صحبت می‌شوند. حمید سمندریان تنها گوش می‌دهد: خاموش و در فکر… یک کلمه هم حرف نمی‌زند.

بعدها، که از آن سال‌هایِ جوانی گذشتم، بارها با خود فکر کردم اگر من جایِ حمید سمندریان بودم، آن هنگام، آیا آن‌طور خاموش می‌ماندم؟ یا وقتی می‌دیدم همسرم از چنان انتقاداتی این‌همه ناراحت شده، برنمی‌گشتم به آن «جوانکِ دانشجویِ چپِ متعصبِ افراطی» بگویم: «پسر جان! اصلاً به تو چه ربطی دارد که ایشان چه گفته یا نوشته؟»

 

 

دیدارِ دوّم

چه سالی بود؟ ۱۳۸۰ شاید… سفری رفته بودم ایران. آن زوجِ هنرمندِ مهربان را در کنسرتِ خانم پری ملکی دیدم. [یادش گرامی باد منصور ملکی ـ همسرِ خانم پری ـ که لطف و محبّت بسیار داشت، دعوتم کرده بود به آن کنسرتِ زیبا و دیدنی/ شنیدنی… منصور ملکی هم چندی پیش، قبل از هما روستا، از دنیایِ ما رفت متأسفانه…]

هنگامِ استراحت، با استاد سمندریان و خانم روستا حال و احوال کردم و از کار و بارِ همدیگر پرسیدیم.

پیش از آن‌که دوباره واردِ تالارِ رودکی [که آخرش هم نفهمیدم چرا کردنده‌اش «وحدت»] شویم، گفتم: «من یک پوزشِ بزرگ بدهکارم به شما خانمِ روستا!… و همین‌طور به شما استاد سمندریان!»

هر دو باحیرت پرسیدند: «پوزش؟… چرا؟»

ماجرایِ آن شبِ نوروز در آبادان و آن بحث و جدل را فشرده تعریف کردم.

هما روستا خندید و با همان لحن و لهجۀ خاصش گفت: «نه… اصلاً یادم نیست…»

گفتم: «چه خوب است یادهایِ ناخوب از ذهن و حافظه پاک شوند!»

دیدارِ سوّم [آخرین دیدار]

ششمِ آذرماهِ ۱۳۸۴، تهران، محوطۀ بیرونیِ «خانۀ هنرمندانِ ایران».

مرتضا ممیز از دنیا رفته است. مراسمِ تشییع جنازۀ اوست. جمعیّتِ زیادی از اهلِ هنر و ادبیات و جوانان و   هنردوستان باغ و خیابان‌هایِ اطراف را پُر کرده است. کنارِ حمید سمندریان و هما روستا ایستاده‌ام. اندوهِ سنگینِ تلخی که در فضا موج می‌زند، حوصله‌ای باقی نمی‌گذارد تا غیر از سلام‌علیک و احوال‌پُرسی، به گپ و گفتِ دوستانه و پرس‌وجو از کارهایی برسیم که کرده و می‌کنیم. تنها یادی می‌کنیم ـ همراه با حسرت و افسوس و اندوه ـ از دوستانِ مشترکِ از دست‌رفته، به‌خصوص محمّدرضا شریفیِ نازنینِ دوست‌داشتنی، فیلمبردار و عکاس که از همدانشکده‌ای‌هایِ من بود و از دوستانِ بسیار عزیز و صمیمی‌ام و نیز از شاگردان و ارادتمندان و بعدها همکارانِ استاد سمندریان…

سالِ بعد (۱۳۸۵) که برایِ آخرین بار رفتم ایران، متأسفانه سعادتِ دیدار آن دو عزیزِ هنرمند دست نداد.

پنجمِ سپتامبرِ ۲۰۱۵

گوتنبرگِ سوئد