اشاره: داستان “لباس مردانه برای تازه رفته” نوشته ی فاضله فراهانی در بخش مسابقه داستان کوتاه تیرگان امسال (۲۰۱۷) برنده ی رتبه اول شده است.
ناهیدخانم صبح زنگ زد. این بار سبزی خردشده و بادمجان سرخشده و باقلای پاکشده نمیخواست. آمد جلوی در. یک کیسه لباس چپانده درهم گذاشت روی پله و گفت: «لباس مردانه خواسته بودی، برایت آوردم. تا نشده است؛ ببخش. میدانم آبروداری چند دست هم برای تو سوا کردم.»
میدانست آبرودارم و هر وقت فریزر خودش و فامیلهایش خالی از بستههای چهارگوش یخزده میشد، میآمد و سفارشهای لیستشدهاش را میداد دستم.
کیسه را زمین میگذارم و گرهاش را باز میکنم. پاچه شلوار و لنگه جوراب و آستین پیراهن ازش میزنند بیرون. درهم چپیده و چروک خوردهاند! حتمی جمعکردن یک زندگی لباس با چشمهای داغدیده و دستهای کفنمال شده بهتر از این نمیشود! لابد همین که از سر خاک برگشتهاند، رفتهاند سراغ کشو و کمدهایش. لباسهایش را کشیدهاند بیرون. به عکسش توی قاب سیاه نگاه کردهاند، یک دل سیر توی هر کدام زار زدهاند و بعد همه را چپاندهاند توی کیسه. شاید هم دلشان نیامده و بعدِ هفتش جمعوجور کردهاند. ناهید خانم گفت کی مرده؟ نگفت. کاش میپرسیدم.
کیسه را خالی میکنم. لباسهای تیرهروشن مردانه وِلو میشوند روی گلهای نخنماشده قالی. حتمی چقدر لباس داشته که یک کیسهاش را دادهاند اینجا! عزیز که مُرد خوب یادم هست. مامان با چشمهای پفکرده رفت سراغ بقچهاش. گفت صدقه ی مرده است، نباید بماند خانه. بدهیم چهار نفر بپوشند دعایش کنند. بعد که بقچه را باز کرد و لباسها را ریخت بیرون آن قدر سوراخِ کوکزده و لک کهنه و سهجافِ پاره دید که همه را کرد قابدستمال و کشید به در و پنجره.
دست توی لباسها میکنم و کت قهوهایِ چهاردکمهای را میکشم بیرون. پشمی است تو خودش طرح جناقی دارد. قوارهدار و بزرگ است. از کمر و سرشانهاش تنگ کنم راست کار احمد میشود. اگر بود و اخلاقهای گهمرغیاش دوباره گل نمیکرد. همان دو دست لباسِ خودش را یک ساعت تمام اتو نمیکشید و نمیگفت: «زن! لباسهای میت که پوشیدن ندارد! بده محتاجش بپوشد.»
یقه و آسترش را بو میکنم. عطر و عرقِ قاطیشده میزند زیر دماغم. حتمی از این عطرهایی میزده که شیشههای قشنگِ رنگی دارد و بویش هیچجوره نمیرود. از اینهایی که وقتی صبح میزده و بوقِ سگ، خسته از سر کار برمیگشته، عرقش اتاق را برنمیداشته و نمیزده زیر دماغ زنش. زنش رو برنمیگردانده و قیافهاش را نمیکرده توی هم تا لابد مرد دلش بگیرد و برود تا چند ماه خودش را گموگور کند.
یقهاش را بو میکنم و عطرش را میدهم توی دماغم. حتمی همین تازگیها پوشیده. عطرش را زده. جلوی آینه معرق اتاقش ایستاده و دست توی موهایش کشیده. زنش را سفت بغل کرده و یک ماچ طولانی از پیشانیاش گرفته. بعد هم رفته شرکتی، دفتری، نمیدانم جایی که یک کت طرحجناقی خوشدوخت به کارش بیاید. بنشیند پشت میز و بین کار مدام به زنش زنگ بزند و بگوید که چقدر دوستش دارد.
شلوار مشکی راهسفیدی را میکشم بیرون. شاید با این میپوشیده؟ دکمههای کتش را میبسته و میانداخته روی شلوار. چروک شلوار را میتکانم. دو تا پاچه بلند مردانه میافتند روی لباسها. چه قدِ پایی هم داشته! بزرگ است خیلی برای احمد. اگر بود و میپوشید زانوی شلوار میرسید به قوزک پایش و پیچ میخورد وقت راهرفتن. آنوقت قیافهاش جوری میشد که من خندهام میگرفت. برمی گشت و اخمآلود نگاهم میکرد: «به من میخندی زن؟!»
دست توی لباسها میکنم و پیرهن چهارخانه آبی را برمیدارم. چهارخانه ریز است. حتمی سنوسالدار بوده. جوانها چهارخانه ریز نمیپوشند. ناهیدخانم گفت چند ساله بوده؟ نگفت. پهنش میکنم روی شلوار. یک مرد چهلوچندساله میخواهد. مردی که سنش جا بیفتد در این لباس. دست زنش را بگیرد و راه بروند تو خیابان. توی چشمهای زنش نگاه کند و ببیند دلش چه میخواهد. دم چرخی گلپر و باقلا و لبوپخته بایستد و همهچیز برایش بخرد. میگیرم بالا و دنبال قرمزی لبو و لک سرکه گلپر باقلا میگردم. لک ندارد. شاید زنش شسته و اتو کشیده برای بار بعد که میخواهند دستتویدست بروند بیرون. پیرهن را میگذارم کنار. شاید به کار من هم بیاید یک روز.
آستین کِرِم براقی را میکشم بیرون. یقهاش همان بو را میدهد. بوی همان عطر و عرق، مانده. حتمی همین را زیر کتش میپوشیده. توی جیبش چیزی است انگار. فاکتور رستوران است. خدای من! صدوسیهزار تومان برای یک پرس سلطانی با گوجه اضافه! چرا تنها خورده؟ چرا یک پرس؟ نمیدانم شاید هم خودش خورده و بعد تنها از گلویش پایین نرفته و یک پرس اضافه گرفته تا ببرد برای زنش. تندی سوار ماشینش شده و توی راه زنگ زده به خانه و به کارگرشان گفته به خانم بگویید غذا نخورد. بگویید تنها از گلویم پایین نرفت. منتظرم بماند تا بیایم. زن هم رخت و ریزش را عوض کرده، رفته جلوی آینه و ماتیکی چیزی مالیده به صورتش و دمِ در منتظر شوهرش مانده. روی پله جلوی در نشسته. هی کوچه را نگاه کرده و فکر کرده کی میآید؟
تاریخ کاغذ را نگاه میکنم. نوشته بیستویکِ ده. امروز سیام است. یعنی همین چند روز پیش! یعنی غذایش را داده پایین و هضم شدهنشده، مرده؟ شاید هم فردا پسفردایش مرده باشد. مریض نبوده پس. آدم مریض که نمیتواند برود رستوران برای خودش غذاهای این جوری سفارش دهد! حتمی از این مردنهایی کرده که قابضالارواح را یک جا جلوی خودش دیده و نمیدانم حضرت یا گل داده بو کرده یا جانش را درآورده تا جانش را گرفته. یک چیز دیگر هم هست. نوار کاغذی تاخورده. خطهای هفت و هشتی عین کوه و درههای دراز کجوکوله، کشیده شدهاند روی کاغذ. نوار قلب است به خیالم. نوشته نیاز به بستری فوری. حتمی نباید سلطانی را میخورده. زده چربیاش را برده بالا! قلبش را ترکانده. یقهاش را صاف میکنم و دکمههایش را میبندم. دکمههای بالا شل شدهاند و جادکمهها کش آمده اند. خوب جا نمیافتند موقع بستن. انگار کسی چنگ انداخته و زورکی باز کرده. حتمی نفسش بالا نمیآمده! یقهاش را مشت کرده تو دستهاش و کشیده. شاید هم دکتری، پرستاری چیزی دیده طرف دارد خفه میشود، تندی یقهاش را باز کرده و گفته است. . . شوک. . . بعد هم یارو نفسِ آخر را کشیده و جای دکمه چشمهایش را بستهاند. پیرهن را میگیرم بالا و نگاهش میکنم. دکمههای احمد هم همینجور باید شل شده باشد. اگر دم رفتن پیرهن پوشیده باشد و از زور کمنفسی یقهاش را چنگ زده باشد. نمیدانم اگر بافتنی پوشیده باشد، چه؟ لابد آن وقت زیروروهای بافتنیاش کش آمدهاند.
یک آستینِ پیرهن، خط تا دارد. انگار چند بار پشت هم تایش زده باشند. اندازه یک سکه خون رنگ داده روی ساعدش. قرمزیاش، قهوهای شده و لای نخهای براق پیرهن رنگ دوانده. حتمی جای سوزنی، سرمی چیزی سر باز کرده و خون زده بیرون. بعد زن و بچه و منشی و مهندس و آبدارچی شرکتش فوری آمدهاند بیمارستان و دورش را گرفتهاند، خون را پاک کردهاند و یکسره بهِش امیدواری دادهاند که «نترس چیزی نیست.» طرف هم بین جماعت دورش، دوروبرش را نگاه کرده. با چشمهای نیمهباز به زنش اشاره کرده که جلو بیاید. دستزن را گرفته توی دستش و آهسته توی گوشش گفته که چقدر دوستش دارد. جلوی چشم آن همه آدم وصیت کرده و یک دنیا چیز سپرده به زنش. تا زنش بعد خودش دستش جلوی این و آن دراز نماند که شبها از زور سبزی ساطوریکردن، انگشتش ذوقذوق کند و مرض بیخوابی بگیرد. لابد بعدِ وصیت هم زن با بغضِ توی گلو به آدمها نگاه کرده، باد انداخته به غبغبش و حسابی خرکیف شده. حسابی اشک ریخته و یک خدابیامرزی حسابی هم از ته دل برای طرف گفته و از جماعت دوروبرش خواسته تا حلالش کنند.
عزیز که مرد، خوب یادم هست؛ صبح، قبلِ مردنش، مامان گفت گمانم امروز چانه بیندازد. حالندار است. بابا گفت، زیاد آدم خبر نکن، دستوبالم تنگ است. بعد سوم و هفتم و چهلم را یک جا کرد توی دو تا دیس حلوا و خرما و همه را برد سر قبر، فاتحهخوانی. کسی نیامد زیاد. خودمان بودیم فقط. مامان بقیه حلواها را آورد خانه و صبح قاضی کرد لای نان برای مدرسهمان. شلوار کتانِ نخودی تیره را برمیدارم. این خوب است. این به درد کت قهوهایاش میخورده. حتمی با چرم قهوهای میپوشیده. پشت فرمان مینشسته. گاز میداده و میرفته دم مهمانی دنبال زنش. پیاده میشده و در را برایش باز میکرده. آن وقت زن جلوی رفیقهایش قند آب میشده توی دلش. شلوار را پهن میکنم رو زمین و قد پایش را وجب میزنم. هشت وجب! خیلی بزرگ است! بالا و پایینش را هم چرخ کنم به درد احمد نمیخورد. اگر هنوز بود و صبح تا شب آن قدر سگدوِ اضافه نمیزد، تنش گوشت میآورد و این چیزها اندازهاش میشد. آنوقت میپوشید و کسی میشد برای خودش.
دست توی جیبهای شلوار میکنم و خرتوپرتهایش را میریزم بیرون. یک پاکت سیگار نصفه، یک بسته قرص خالیشده که فقط یک دانهاش مانده. رویش نوشته «سبب خوابآلودگی شدید.»
کاش برای احمد هم از اینها گرفته بودم، شبها هم میزدم تو چاییاش و به خوردش میدادم. آنوقت تا صبح راه نمیرفت تو اتاق و سیگار نمیکشید. نمینشست بالای سرم و آه نمیکشید: «مرا نمیخواهی. میفهمم که نمی خواهی.»
آن یکی جیبش را هم میگردم. یک کاغذ مچاله است. بازش میکنم. آن قدر چروک خورده که بعضی جاها، کلماتش خوانا نیست. نوشته فرم دادخواست. عدم تمکین. ترک خانه. اسم یک زن و مرد هم رویش نوشته شده که خیلی مشخص نیست. انگار بعضی جاهاش خیس شده و کاغذ بادکرده روی کلمات. انگار کسی تویش اشک ریخته.
لای لباسها، جوراب هم هست. بعضی پوشیدهشده و بعضی هم نو و مارکنکنده. میخواسته چه کار اینهمه؟ نمیدانسته نپوشیده پاهای شستبستهاش را کفنپیچ میکنند و میگذارند زیرخاک.
چطور لباسهایش را نگشته، دادهاند بیرون! شاید هم طاقتشان نیامده. اگر روزی لباسهای احمد را برایم بیاورند حتمی تا ته درزهایش را انگشت میکنم و ببینم چه میکرده اینهمه وقت و بعد میدهم بیرون. ولی نه، میگردم و اصلا نمیدهم بیرون. میزنم به چوبلباسی. انگار که احمد، چند وجبی قد کشیده باشد مثل این صاحب لباس و پشت سرم ایستاده باشد. وقت سبزی خردکردن نگاهمکند و بگوید: «مواظب انگشتهایت باش نرود زیر چاقو.»
لباسها را میگردم. دیگر چیزی نمانده. چند زیرپیرهنی و یک پالتوی بلند. مشکی، فطرِ اصل. یک ذره هم پرز نداده. این را هیچجوره نمیدهم برود. نگهش میدارم برای خودم. از تو جوری آستردوزی شده که انگار گلدوزی کردهاند به لباس. سنگینی چیزی افتاده به آستر. جیبِ مخفی دارد؟ کیفپول چرمی را میکشم بیرون. از این پوست سوسماریهای براق است. لاغر و نازک. بازش میکنم. یک کاغذ سفید تاخورده، تویش عکسی، چیزی است انگار. یک دختر نوزدهبیستساله با موهای قهوهایِ پیچیدهشده و با پیرهن سفید نگیندوزی، نشسته روی مبلِ طلایی. سرش را کج کرده و خندیده. چه گردنبندی هم انداخته! عجب برقی میزند توی عکس! نمیدانم چرا گوشه عکس پاره شده یا بریدهاند. قشنگ معلوم است نصف موهای دختر قیچی شده و یک دستِ نصفه مردانه با ساعت مچی طلایی، انداخته شده دورِگردن دختر. انگار دختر سرش را گذاشته روی شانه مرد. مثل من و احمد تویِ عکس عروسیمان. ایستاده در حیاط خانه مادرش بین جمعیت. از پشت، شاخههای خشکیده خرمالو افتاده تویِ عکسمان و من چادر سفید گلدار روی ِپیرهن عروسی قرضیام سر کردهام و دست احمد را با پیرهن و شلواری که لق میزند توی تنش گرفتهام. تا از زیرِ دودِ اسپند رد شویم و برویم تو یکی از نصفهاتاقهای مادرش جا خوش کنیم. یکیدو سال بعدش هم به زور من بیاییم توی این خرابشده و خرابتر شویم.
عکس را از نزدیک نگاه میکنم. آستین دستِ نصفه، مال هیچکدام از این لباسها نیست. دست خودش بوده یعنی؟ خودش را که قیچی نمیکند! چرا عکس را گذاشته این ته؟ لای این کاغذ؟ باز هم پالتو را میگردم. دو تا جیب بیرونی هم دارد. پول جاگذاشته تویش. چند تا پنجهزار تومنی. پنجاه تومنی میشود. بگذارم کنار بروم برای خودم لباس بخرم. چندتا دستمال مچاله. یک کارت ویزیت هم هست. نوشته پرویزِ علیوردی. متخصص مغز و اعصاب. وقت داشته برای پانزدهِ یازده. دهبیست روز دیگر. یعنی کسی زنگ زده است بگوید کنسل؟ نیست که دیگر برود و کله خرابش را نشان دکتر بدهد.
پالتو را میگیرم بالا و نگاه میکنم. فکر میکنم چهجوری بوده یعنی؟ وقتی این را میپوشیده و تو خیابان راه میرفته چه شکلی میشده؟ شبیه آن دکتر توی تلویزیون که کتوشلوار سفید میپوشد، موهایش را یکوری میدهد بالا و از مرضِ دلوروده حرف میزند و من تمام حرفهایش را از حفظم؟ بین حرفهایش صدایش را صاف میکند و میگوید: «عزیزانِ من توجه داشته باشند.» یا شبیه آن یکی مرد توی فیلمِ بربادرفته بازی میکند. همان مرد بلندقد چهارشانه که ملانیِ مریض را از روی تخت بلند میکند و محکم میگیرد توی دستهاش. توی گوشش میگوید: «من اینجا هستم خانم ملانی. نگران نباشید»؟ شبیه کدامشان؟ فکر میکنم بیشتر شبیه همان مرد قدبلندیست که پارسال توی میدان، لباسفروشی باز کرده بود و به چند ماه نرسیده بست. هر روز خدا یک رنگ از این لباسها تنش بود و به منِ سبزیبهبغل میگفت: «بگویم بچهها بیاورند تا در خانه برایتان؟ سنگین است برای شما.»
به خیالم بیشتر شبیه همان میشود. پالتو را میتکانم و پهنِ زمین میکنم. پیرهنِ کِرِم برمیدارم و میگذارم زیرش. صافش میکنم و به جادکمههای کشآمدهاش دست میکشم. به دکترش زنگ زدهاند یعنی؟ عکس دختر را برمیدارم و شلوار نخودی را دراز میکنم پایین کت و پیرهن. فکر میکنم سلطانی را هم تنها خورده بوده. حتمی هیچکس نبوده روبهرویش بنشیند و سر ته شیشه نوشابه دعوایشان شود. آستین پیرهن را باز میکنم. عکس دختر را میگذارم رویِ لکه خون. حتمی کسی نبوده که خون دستش را پاک کند و وقت رفتن آنقدر تنها مانده بوده که جانش درآمده. مثل احمد. حتمی تنها بوده وقت رفتن. اگر تنها نبود لابد کسی میآمد و خبرش را میآورد برایم. دراز میشوم روی لباسها و خیسی چشمهایم را پاک میکنم. عکس دختر را برمیدارم و سرم را میگذارم روی آستین. پالتو را میپیچم دور خودم و کمر پیرهن را بغل میکنم. نفس میکشم توی آسترش و عطرش را میدهم پایین. میگویم: «نترس. چیزی نیست. من اینجا هستم، مَرد!»
باید از جا بلند شوم. پالتو را آویزان چوبلباسی کنم و بگذارم کنار بقیه پیرهن و شلوارهایِ آویزان. باید بروم بیرون. کمی آرد بگیرم. گلاب و شکر هم بگیرم. دم غروب حلوا درست کنم. جلوی آینه بروم بعدش و دستی به صورتم بکشم. روی پله جلویِ در بنشینم و کوچه را نگاه کنم.