از اینجا، از آنجا، از هر جا /۴۰

آلبر کامو خالق رمان “بیگانه”؛ خودباخته ای دستخوش امواج. نویسنده الجزایری تبار فرانسوی؛ انعکاس دهنده ناامیدی های نسل خود پس از پایان جنگ جهانی دوم. طغیان گری که به پوچی رسید. کسی که نوشت: “همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته است، بیگانه می یابد.” حکایتی که انسان در مهاجرت به آن می رسد. داستانی که اکنون در سرتاسر خاورمیانه جاری است. پدر و پسر با یکدیگر بیگانه اند و در سیل پناهندگی به سوی ناکجا آباد حتی همدیگر را گم می کنند.

نسل ما با کامو بزرگ شده است. یک زمانی کامو و ژید عشق های من بودند. کامو را ما با چشم دیگری نگاه می کردیم. چون او همواره در طول عمر نویسندگی اش به طرفداری از آنانی که تحقیر و لگدکوب شده اند، نوشته است. نسل ما قربانی یک چنین رفتارهایی بود. در مقطعی از عمر ما، درست آن زمانی که برایمان خواب تمدن بزرگ می دیدند و کارناوال جشن های گوناگون راه انداخته بودند، دانشجویان و از جمله خود من، در زیر شکنجه و فشارهای طاقت فرسای ساواک، قدرت نفس کشیدن نداشتیم. یادآوری دردهای گذشته دلیلی بر قبول سیستم های دیکتاتوری حال و آینده نیست. جوانان امروز حوادث دوران ما را درست نمی شناسند. هنوز آثار شکنجه آن زمان را در روح و جسم خود حس می کنم.

کامو از آن دسته نویسندگانی بود که هنر را در خدمت انسان می دانست نه انسان را در خدمت هنر. او سعی می کرد در آثارش سئوالات اساسی در رابطه با هستی بشر و وظایف او در این دنیای بی صداقت را در قالبی تازه مطرح کند.

این گونه موضوع ها در دوران ما سخت مورد توجه افراد در سرتاسر جهان بود. کامو اهل کشوری بود که سال های سال تحت استعمار فرانسه قرار داشت. الجزایر. او بار منفی این استعمارگری را همواره بر چهره داشت و به قلم می آورد. هر چند که وی زنده نماند تا استقلال الجزایر را شاهد باشد، اما ما در آن زمان با کتاب “الجزایر و مردان مجاهد” حسن صدر حال می کردیم و راه مبارزه با ظلم و دیکتاتوری را می آموختیم. من فکر نمی کنم که دیگر در تاریخ کشورمان یک چنین دوره ای تکرار شود؛ دوره رنج، مبارزه دانشجویی، فقر، کتاب، مطالعه، عشق و زندانalbert-camus.

زندگی کامو تقریباً مشابه زندگی ما در ایران بود. او در شرایط دشواری بزرگ شد. در یک خانواده پنج نفره، در آپارتمانی کوچک و در کنار مادر بزرگی سخت گیر و عبوس، با دایی ای عقب افتاده و معلول، مادری بیسواد و دهاتی شبیه آدم های کر و خاموش، همین دوران کودکی بود که پایه و مایه اصلی تعهد و وابستگی کامو را به انسان های محروم تشکیل داد.

در آن سال های دانشجویی، ما که تضاد طبقاتی، بیکاری، تبعیض، پارتی بازی و فقر شالوده زندگی و جامعه مان را فرا گرفته بود، همه فکر می کردیم پیرزن و پیرمرد سیستانی که در فقر مطلق روزگار را سپری می کند، مالیات می پردازد یا لااقل پول سهمیه نفتش را می دهد تا ما در دانشگاه درس بخوانیم. بنابراین یک قشر خاصی از ما که از روستا و زندگی سخت آنجا به دانشگاه راه پیدا کرده بودیم، وقتی درسمان تمام شد و به کار مشغول شدیم، نمی توانستیم فضای تکان دهنده و پر از تبعیض و رجاله پرور را تحمل کنیم. راهی هم نداشتیم. خیلی ها به گروه های سیاسی می پیوستند و اسلحه به دست می گرفتند. چون تنها راه نجات را در این گونه حرکت می دیدند. من چون از اول ذوقی در نوشتن داشتم، قلم را بزرگترین اسلحه می دانستم و آن را در دست گرفتم. حاصل پنجاه سال این گونه مبارزه و زندگی کردن را مثل یک “کمدی اجتماعی” اکنون در جلوی چشمانم مشاهده می کنم. فقر و حداقل زندگی برای خودم و لبخند و استهزای رجاله های وابسته به سیستم قدرت در اوج ثروت و مکنت در جامعه. چه تراژدی زیبایی است که من آن را “کمدی اجتماعی” می نامم در کنار “کمدی الهی” دانته و “کمدی انسانی” بالزاک.

داشتم از کامو حرف می زدم. او در زندگی فقیرانه کودکیش در هفده سالگی سل گرفت و تا پایان عمر مشکلات آن را همراه داشت. در دانشگاه الجزایر تحصیل کرد و به پاریس رفت. زندگیش پر از کشمکش، اضطراب، فعالیت و درگیری بود. کتاب “انسان طاغی” را نشر داد و به شهرت رسید و در یک مجادله تلخ و طولانی با سارتر درگیر شد. زندگی و آثار او شاهکار قشر روشنفکر قرن بیستم در اروپا است. همین گونه فکر کردن و زندگی را گذراندن از او چهره ای ماندگار و شناخته شده، باقی گذاشت. شدیداً عاشق و وابسته به داستایفسکی، کافکا، فاکنر و همینگوی بود. همین جا تا فراموش نکرده ام باید بگویم که بسیاری از نویسندگان، روشنفکران و حتی فیلسوف های قرن بیستم مدیون داستایفسکی و تفکرات او و آثارش هستند. او پدر همه درماندگان اهل قلم و شورمندان تعهد انسانی است. بسیاری از آثار کلاسیک جهان از دل “جنایت و مکافات” داستایفسکی بیرون آمده است. نسل ما نیز آشنایی با آثار کامو را مدیون دکتر مصطفی رحیمی نویسنده و مترجم زمان خودمان است که در دهه چهل خورشیدی با ترجمه روان آثار کامو و سارتر موجب شناسایی مکاتب فلسفی و هنر و ادبیات غرب در فضای روشنفکری آن زمان شد. روانش شاد که اعتقاد داشت آن چیزی که دموکراسی را از پا انداخته سرمایه داری و آن چه سوسیالیسم را به فساد کشانده کمونیسم است.

کامو در سال های بعد از جنگ جهانی و دوران پختگی فکری، از سر درگمی روشنفکری نوشت و شاهکارهایی در زمینه رمان، داستان کوتاه و نمایشنامه آفرید. بسیاری از نویسندگان و منتقدان در بررسی دوره آثار کامو او را اشاعه دهنده تفکر پوچی می نامند، در حالی که او درصدد بود با درک درست از پوچی که در فضای بعد از جنگ جهانی در اروپا اشاعه پیدا کرده بود، راهی برای زیستن مفید در این جهان پوچ بیابد. راهی برای دگرگون کردن تفکر پوچی در میان جامعه ناامید زمان خود، برای ایجاد انگیزه مثبت گرایی و برگشت به زندگی و امید پس از جنگ،کاری که هدایت نتوانست بکند. به همین دلیل بود که کاموی نویسنده و هنرمند، گاهی اوقات در لباس فیلسوف جلوه پیدا می کرد و در فکر پیدا کردن راه حلی برای آلام بشری بود، درست برعکس اندیشه ها و افکار سارتر.

کامو در زندگی روزمره و اعمالش همواره موازنه ای بین فکر و عمل برقرار می کرد. در مسائل کلی مربوط به مردم، میراث دار خوشبینی معقول ولی تعدیل شده عصر روشنفکری منفعل دوران بعد از جنگ اروپا بود. او با هرگونه تحجر و عقب ماندگی مخالف و طرفدار ذهن باز و آزاد ولی با وسواس خاص در عمل بود. سایه تفکر او هنوز در اروپا و جهان قابل حس است و طرفداران خاص خود را دارد. به نظر من اگر هدایت با افکار کامو نزدیکی بیشتری پیدا می کرد، شاید به فکر خودکشی نمی افتاد. در هر حال یاد هر دوی آنها سبز باد که نیکو انسان هایی بودند، با تعهد، با شرف و عاشق. گفتار مختصر درباره کامو را با سخنانی از او پایان می دهم:

“باید آزادی را همراه عدالت انتخاب کرد. یکی بدون دیگری بی معناست. اگر کسی نان شما را بگیرد آزادی شما را هم گرفته است و اگر کسی آزادی شما را سرقت کند، مطمئن باشید نان شما را نیز در معرض تهدید قرار داده است.”

 

می خواهم برایتان قصه بگویم

انسان به قصه نیاز دارد. قدمت قصه و قصه گویی به درازای عمر انسان ها است. اولین چیزی که از دوران کودکی هایمان به یاد داریم لالایی ها و قصه های مادر است که ما را به دنیای خوبی ها، بدی ها و شخصیت های مثبت و منفی می برد.

انسان در هر سنی به شنیدن قصه علاقه دارد. “اگر در کودکی هنگام خوابیدن برای ما قصه می گفتند در بزرگ سالی در زمان بیداری به قصه نیاز داریم” این یک نیاز درونی و عاطفی است که از بدو خلقت در وجود ما نهفته است. با شنیدن قصه در درونمان یک آرامش و حالت روحانی حس می کنیم. شاید اولین قصه ای که گفته شده، قصه ای است که حضرت آدم برای بچه هایش تعریف کرده است. قصه مفارقت و رانده شدن و هبوط به روی کره زمین. از آن پس هر موقع آدم ها در روی زمین دلتنگ می شدند و گرفتاری ها به سراغشان می آمد، برای هم قصه می گفتند. ذهن و فکرشان برای چند لحظه ای از گرفتاری ها به سوی دنیای قصه و قصه گویی سفر می کرد و غم ها و رنج ها را به فراموشی می سپردند.

اکنون زمستان بلند تورنتو آغاز شده است. یکی از کارهای زیبایی که برای گذر از این شب های بلند و سرد به نظر من می رسد، خواندن قصه است، البته قصه های هدف دار. قصه هایی که انسان را به تفکر و اندیشه وا دارد. من همیشه سعی می کنم چیزهایی بنویسم که برای خوانندگان مفید و آموزنده باشد. مطالبی که جامعه ما در این غربت به آن نیاز دارد. بنابراین تصمیم گرفته ام به مطالبی درباره زندگی بزرگان شعر و ادب و فلسفه و حکمت در قالب همچون قصه بنویسم تا هم بار سنگین شب های بلند زمستان تورنتو را از فشار ذهنی شما کاهش دهم و هم اینکه با هم یک دوره مباحث و مطالب مفیدی که دانستن آنها موجب رشد و شکوفایی اندیشه، تفکر و خرد ما (من و شما) می شود، مرور کنیم. هفته قبل در رابطه با کافکا نوشتم و این هفته درباره کامو و در هفته های آینده درباره دیگران امیدوارم این گونه مطالب مورد پسند و توجه شما قرار بگیرد.

شجاعت ادبی

شعری از ملک الشعراء بهار

مردن اندر شجاعت ادبی

بهتر از چاپلوسی و جلبی

من بر آنم که نیست زیر سپهر

صفتی چون شجاعت ادبی

نجبای جهان شجاعانند

به شجاعت در است منتخبی

راست باش و ز خلق هیچ مترس

این بود خوی مردم عصبی

ساده لوحی و گربزی بهتر

احمدی خوبتر ز بولهبی

چشم بردار از آن کسان که سخن

بیخ گوشی کنند و زیر لبی

سخنی راستا به مذهب من

به ز سیصد نماز نیم شبی

گفته ای عامیانه لیک صریح

به ز هفتاد خطبه عربی

طفل گستاخ نزد من باشد

پیر، و آن پیر چربه گوی صبی

در جهانند بخردان وردان

کمتر و بیشتر جبان و غنی

“دیوان ملک الشعراء بهار”

از کتاب فروشی های تهران تا کتاب فروشی های تورنتو

بر اساس اطلاعات دریافتی از کتاب فروشی های روبروی دانشگاه تهران و کریمخان زند و کتاب فروشی های تورنتو (پگاه ـ سرای بامداد) پر طرفدارترین کتاب های موجود در بازار در هفته گذشته به شرح زیر بوده است:

در تهران:

*یادداشت های روزانه، از سفر کنفرانس صلح پاریس ـ محمد علی فروغی ـ به اهتمام: محمد افشین وفایی و پژمان فیروزبخش ـ انتشارات سخن ـ تهران ـ ۱۳۹۴.

*مجموعه اشعار منوچهر نیستانی ـ منوچهر نیستانی ـ انتشارات نگاه ـ تهران ـ ۱۳۹۴.

*من از گورانی ها می ترسم ـ بلقیس سلیمانی ـ نشر چشمه ـ تهران ـ ۱۳۹۴.

در تورنتو:

*و باد همچنان می وزد ـ مریم ریاحی ـ انتشارات علی ـ تهران ـ ۱۳۹۳.

*غروب بت ها ـ نیچه ـ ترجمه ـ داریوش آشوری ـ انتشارات آگاه ـ تهران ـ ۱۳۹۴.

*دریچه ای رو به دیروز (ضد خاطرات) ـ ناصر شاهین پر ـ نشر کتاب ـ آمریکا ـ ۲۰۱۵.

تفکر هفته

این هفته به بیان کلمات زیبایی از حضرت زرتشت می پردازم و شما را به تفکر و عمل به آن توصیه می کنم:

“پارسا کسی است که در فراز و نشیب زندگی و در خوشی ها و سختی ها بردبار باشد. هنگام خوشی مغرور و مست نشود و هنگام سختی زبون و درمانده نشود. دنیا به امید بر پاست و انسان به امید زنده است.”

ملانصرالدین در تورنتو

از دوستی شنیدم که حضرت ملا در بستر بیماری خفته است و در تبی سوزان و حالتی پریشان بسر می برد. شرط انصاف و مروت ندیدم که به عیادت و احوال پرسی آن دوست و استاد شفیق نروم و وظیفه شاگردی خود را به جا نیاورم. بنابراین با خرید چند عدد کمپوت بر اساس رسم مالوف و عادت موصوف به دیدار آن بزرگوار شتافتم.

ملا در بستر خوابیده بود و مقداری دارو و شربت در کنار او در داخل ظرفی نهاده بودند. به محضرش ورود کردم و دست مبارکش را در دست گرفتم و بر محاسن و پیشانی بلندش بوسه زدم. دیدم تنش داغ و گرم است و درد و تب آن وجود نازنین را فرا گرفته است. ملا بانو همچون پروانه بر گردش می گردید و به پرستاری مشغول بود و جمعیت فراوانی دسته دسته به عیادتش می آمدند.

از ملا بانو درباره علت بیماریش جویا شدم، ایشان ابراز داشت، ملا چند روز قبل صحیح و سالم، لباس پوشید و برای دیدار دوستی از خانه بیرون رفت، پس از ساعتی دل نگران و برآشفته برگشت و از آن پس به بستر بیماری افتاد. او را به نزد پزشک بردیم، آزمایش ها و معاینات نشان از بیماری خاصی نداشت ولی وی حتی با استفاده از داروهای مختلف گیاهی (چون ملا اعتقاد به داروهای شیمیایی ندارد) حالش هنوز بهتر نشده است.

با شنیدن صحبت های ملا بانو نگرانی من صد چندان شد و چون می دانستم که ملا قضیه را به علت اعتماد و ایمانی که به حقیر دارد، خواهد گفت سرم را به او نزدیک کردم و پرسیدم:

“حضرت استاد، ما از کسالت شما نیمه جان شده ایم، علت این حالت و این تب و برافروختگی تان در چیست؟ حقیقت را از این مخلص کتمان نکنید.”

ملا که وضعیت من و نگرانی عمیقم را درک کرده بود، اشاره کرد تا گوشم را به او نزدیک تر کنم، آن گاه آهسته گفت:

“عزیز دلم این روزها مناظری در خیابان های تورنتو می بینم که اگر از شدت ناراحتی و عذاب وجدان بر اثر آن، جان به جان آفرین تسلیم کنم، جای هیچ نگرانی و اکراهی نیست. پسرم به این گوشه دنیا آمده ایم که فرسنگ ها از این گونه تظاهرها و خرافات ها دور باشیم، آنگاه عین آن کنار منزلمان بر پا می شود. شما باشید اگر یک سر سوزن نسبت به نسل های آینده این مهاجران تعهد و مسئولیت احساس کنید، باید از غصه دق کنید و بمیرید، تب و فشار خون و عصبانیت جای خود دارد. من این حرف را به هر کسی نمی توانم بگویم، به شما که اهل درد و درک هستید به صراحت ابراز داشتم.”

آنگاه بر ملا نظری افکندم و برای سلامتی وجود نازنینش از پروردگار توانا کمک و مساعدت طلبیدم.