هرجا قفلی هست، کلیدی هم هست
۲۱ نوامبر۲۰۱۵ تا ۲۷ مارچ ۲۰۱۶، موزه آقاخان، تورنتو
شاملو میگوید “در موجود نابکاری است. اگر باز باشد موجودیت دیوار را نفی میکند، و اگر بسته باشد موجودیت خودش را” (درها و دیوار بزرگ چین). درهای کیارستمی همه بسته هستند و در نگاه اول، در انکار خودشان! و این، با دیدگاه زندگی- باور او در تضاد است. اما درهای کیارستمی، مثل فیلمهایش، چند لایه هستند. نباید فریب ظاهرشان را خورد.
سینمای کیارستمی مشهور به سادگی است. اما این سادگی فقط در مورد ظاهر فیلمهایش صدق میکند. لایه رویین را که برداریم با آثاری روبرو هستیم که فلسفه، روانشناسی اجتماعی، و مردمشناسی در آنها موج میزند. این چند لایهگی، تفاوت بزرگی است که ساختههای کیارستمی را از آنها که تنها ساختار ظاهری سینمای او را در آثارشان بهکار گرفتهاند جدا میکند. برای مثال “خانه دوست کجاست؟” را در نظر بگیرید و آن را با دو فیلم مشابه مقایسه کنید: “یک اتفاق ساده” از سهراب شهید ثالث، و “بچههای آسمان” از مجید مجیدی. اولی فیلم و فیلمسازی است که بر سینمای کیارستمی تاثیر گذاشته و دومی فیلم و فیلمسازی که از کیارستمی تاثیر گرفته. در هر سه فیلم، ما با داستانهای سادهای روبرو هستیم. در “خانه دوست کجاست؟” شاگرد مدرسهای در روستایی در شمال دفتر مشق همکلاسیاش را اشتباهی با خود به خانه میآورد. او میداند که این اشتباه کوچک چه پیامد سنگینی برای دوستش خواهد داشت. این است که تمام تلاشش را میکند تا خانه دوستش ـ که در روستای دیگری است ـ را پیدا کند و دفتر مشق را پس دهد. در “یک اتفاق ساده” ـ که آنهم در روستایی در شمال میگذرد ـ پسربچهی داستان باید در کنار کمک به پدرش، که ماهی غیرمجاز صید میکند، و کمک به مادر بیمارش در کارهای روزمره به درس و مدرسهاش هم برسد. یک روز مادر میمیرد. پسرک همراه پدرش مادر را به خاک میسپارند و به سر کارشان بازمیگردند. در “بچههای آسمان” پسری کفشهای خواهرش را گم میکند و برای گریز از مجازات پدر، با خواهرش قرار میگذارد تا کفش او را شریکی بپوشند. در پایان پسرک در یک مسابقه دو شرکت میکند که جایزه سومش یک جفت کفش است. او تمام تلاشش را میکند تا در مسابقه نه اول، بلکه سوم شود.
شهید ثالث شالوده سینمایی را گذاشت که کیارستمی به بنایی بلند تبدیلش کرد. شهید ثالث و کیارستمی هر دو روایتگر حادثههای ساده هستند. سینمای شهید ثالث اما یک لایه است. در “یک اتفاق ساده”، زندگی روزمره و تلاش برای زنده ماندن پیچیدهتر از آن است که اتفاق سادهای مثل مرگ مادر بتواند تغییری در آن بهوجود آورد. کیارستمی لایههای جدیدی بر سادگی سینمای شهید ثالث افزود. در “خانه دوست کجاست؟” لایه ساده داستان فیلم را که پس بزنیم به یک فرهنگ پیچیده میرسیم. به یک نظام آموزشی دیرپا که در آن به دانشآموزان به تاکید یاد میدهند که تنها زمانی باید حرف بزنند که از آنها سئوالی شده باشد (آموزگار دو یا سه بار این نکته را به دانشآموزان یادآوری میکند). به نظمی اجتماعی میرسیم که تنبیه شالوده اصلی هنجارهای آن است (پدربزرگ پسرک در قهوهخانه به دوستش میگوید عمدا پسرک را به قصد تنبیه پی پیدا کردن سیگار فرستاده است تا یاد بگیرد که در مقابل بزرگتر حاضرجوابی نکند). و به نظمی خانوادگی میرسیم که در آن پسرک باید هم به درس و مشقش برسد و هم در کارهای خانه به مادر کمک کند. و پدر، بی توجه به حال و احوال پسرک تنها با رادیواش بازی میکند. مجید مجیدی اما، تنها ظاهر سادهی سینمای کیارستمی را دریافته است و در این چارچوب تنها به دنبال تحریک احساس بیننده است و اینکه اگر شد اشکی هم از او بگیرد. بیهوده است اگر بخواهیم در پس معصومیت روزمره پسر و خواهرش و تندخوییهای بزرگترها بهدنبال عمقی در معنای “بچههای آسمان” باشیم.
چیدمان “درهای بی کلید” هم از همان سنت چند لایگی معمول کیارستمی پیروی میکند. “درهای بی کلید” نتیجه یک پروژه بیست ساله است. در این سالها، کیارستمی از نمیدانم چند در در ایران، ایتالیا، مراکش، و اسپانیا عکس گرفته است. حاصل کار، چیدمان زیبایی است که با کوشش امیرعلی علیبای ـ مدیر هنرهای نمایشی موزه آقاخان ـ برای اولین بار در دنیا به دوستداران این هنرمند عرضه شده است. عکس درها ـ در اندازه واقعی ـ بر دیوارهایی چیده شدهاند که گویی کوچه پس کوچههایی در روستاهای اسپانیا یا مراکش یا ایتالیا یا ایران هستند. بر دیوارهای این کوچه پس کوچهها گاه بهگاه شعرهایی هم هست. سرودههای خود کیارستمی. گویی مستی شبی، نیمهشبی از آنجا گذر کرده است و هرجا دلش کشیده چیزی روی دیوار نوشته و گذشته. یکیشان این است:
قفلی پوشیده از زنگ
دری پوسیده را
بر حصاری بیسقف
و یکی دیگر:
امروز را
در خانه میمانم
و در بهروی کس
نمیگشایم. اما
بی در و پیکر است خانه ذهنم
میآیند و میروند
دوستان ناموافق
آشنایان ناسازگار
[شعرهای زیبایی هستند، اما باید بگویم من اگر بودم، خودم را اسیر شکستن مصرعها نمیکردم: قفلی پوشیده از زنگ دری پوسیده را حراست میکند بر حصاری بیسقف. و: امروز را در خانه میمانم و در به روی کس نمیگشایم. اما بی در و پیکر است خانه ذهنم. میآیند و میروند دوستان ناموافق، آشنایان ناسازگار.]
عکسها توضیح ندارند. لابد به این دلیل که تفاوتی نمیکند در کدام روستای کدام کشور قرار دارند. آنچه اهمیت دارد خاطراتی است که این درها با خود دارند. پشت این درها چه رفته است؟ کدام دختر در نیمه تاریک غروبی در دالان باریکی که پشت این یکی در است شرمگینانه اولین بوسهاش را تجربه کرده است؟ آن یکی در چگونه ساکت مانده است وقتی زنی زیر مشت و لگد مردی دندههایش شکسته است؟ چه فرق میکند اگر آن دختر در مراکش بوده و این زن در ایتالیا یا برعکس؟
اینکه چه رشتهای این درها را به هم مربوط میکند هم معلوم نیست. یا بهتر بگویم، تصمیمش بر بیننده است. از این درها، برخی چوبیاند و بعضی پوششی از حلبی دارند. بعضی زیبایند و بعضی زشت. برخی همچون پیرزنی سالخوردهاند و دیگرانی به زنی میمانند که در آستانه میانسالی، با اعتماد، زیباییهایش را ـ انگار که تازه کشفشان کرده ـ به رخ میکشد. اما همه متاعی برای عرضه دارند. آن پیرزن قصههایی دارد که کودک و بزرگسال را مجذوب میکند، و این زن غمزهای که سخت بتوان چشم بر آن بست.
دری که بیش از همه دوست دارم حفره کوچکی در آن پایین دارد، به اندازهای که گربهای از آن رفت و آمد کند. و از قضا گربهای هم هست که معلوم نیست دارد میرود یا میآید. پشتش به ماست و سرش را برگردانده و نگاهمان میکند. موهای آشفتهاش میگویند که گربه خانگی نیست، یا دست کم از آن نوع گربههای خانگی که ما در غرب بهشان خو گرفتهایم. آنطور که دست و پایش را بر زمین گذاشته و آنچنان که پشتش را خم کرده انگار فکر گریختن دارد. اما نگاهش تهاجمی است. با چشمانش چنان زل زده در چشمانمان که انگار دارد میگوید یک قدم دیگه بیای جلو مزه چنگالهای تیزم را خواهی چشید. آن حفره کوچک پایین در را که درست کرده است؟ آیا تنها برای این گربه ساخته شده تا بتواند هرگاه دلش خواست بیاید و برود؟ یا شاید کسی سالها پیش ـ صد سالی پیش ـ آن را برای گربهای دیگر آنجا گذاشته و امروز این گربه و آن صاحبخانه نسل سوم و چهارمی هستند که از آن بهره میبرند. یا شاید داستان به این زیبایی نباشد. شاید در را موریانه خورده و صاحبخانه از دست گربههایی که شب از آن وارد خانه میشوند تا غذایی بدزدند به تنگ آمده است اما پولش را هم ندارد تا در را تعمیر کند و آسوده بخوابد.
در میان همه این درها تنها یکی است که هیچ قفلی ندارد. چه شده که این در بیقفل مانده؟ آیا در این دهکده دزدی نمیشود؟ آیا آدمها آنقدر ایمن هستند که کسی به فکرش نمیرسد که شاید شبی نیمهشبی بداندیشی در را بی هیچ زحمتی بر پاشنه بچرخاند و دار و ندار او را با خود ببرد؟ این در و آن دهکده در کدام سرزمین است؟ من دوست دارم آنجا زندگی کنم. یا شاید صاحبخانه آنقدر فقیر است که دیگر لازم نیست در را ببندد. آخر چیزی ندارد که نگران دزدیده شدنش باشد.
دو تا از درها بر پاشنهشان سبزه روییده است. باید جایی در شمال ایران یا شمال ایتالیا باشند. رفت و آمد آدمیان سبزهها را له نکرده. گویی همهکس با احتیاط پایش را از روی آنها میگرداند مبادا گزندی بهشان برساند. آیا مردم این روستا آنقدر دلبسته طبیعتشان هستند که له کردن سبزهای را هم تاب نمیآورند؟ یا این سبزهها آنقدر جانسختاند که هرچقدر لهشان کنی باز سبز میشوند … مثل ما ایرانیان!
و دری هست که وسطش نوشته شده Made in USA . این را سخت است برایش دنبال داستانی گشت. تناقض عجیبی است. کهنگی در چوبین و تازگی Made in USA آهنین. شاید باید با همین تناقض کنار آمد … همین است که هست.
از نمایشگاه که بیرون میآمدم به این فکر میکردم که چه خوب است که کیارستمی را داریم که ورای سیاستبازیهای روزمره، با ما از فرهنگمان بگوید. از زشتیها و زیباییهایش. از اینکه همه مشکلاتمان را از بیگانگان نبینیم. از اینکه ما ملت بزرگی هستیم اما نه بزرگتر و نه کوچکتر از ملتهای دیگر. اینکه روزی باید بنشینیم و بی آنکه لاف بزنیم فرهنگ و گذشته و امروز خودمان را بشناسیم و از آن لذت ببریم و فرهنگ و گذشته و امروز دیگران را بیاموزیم و از آنها هم بههمان اندازه لذت ببریم. و به این فکر میکردم که کیارستمی چه هشیارانه نخواست زیر هر عکس بنویسد در کجای کدام سرزمین گرفته شده است. و با این کارش به من یادآوری کرد که چقدر ایرانیان و عربها و ایتالیاییها و اسپانیاییها شبیه یکدیگرند. و چقدر همه اینها شبیه هندیها و آلمانیها و افغانها و نروژیها و آفریقاییها و آرژانتینیها و اسرائیلیها هستند. و اگر کسی روی سینهاش ننوشته باشد اهل کدام گوشه دنیاست چه ساده است همه را با هم اشتباه گرفتن.
بهخاطر همه اینها است که نام کیارستمی برای همیشه در کنار دیگر بزرگان هنر ایران، از مولوی و خیام گرفته تا سهراب سپهری و فروغ فرخزاد جاودانه شده است.
*دکتر شهرام تابع محمدی، همکار شهروند، در زمینه های سینما، هنر، و سیاست می نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی شیمی در دانشگاه تورونتو و بنیانگذار جشنواره سینمای دیاسپورا در سال ۲۰۰۱ است.
فکر کنم سینمای آزاد به معنی “آزاد” از شعور و هنر و ادب باشد.
بهتر است آقای “سینمای آزاد” چند کار و اثر بسیار “انقلابی” و “تأثیرگذار” خودشان را به ما معرفی کنند تا ما دیگر به امثال “عباس”آقا توجهی نکنیم . همچنین چند نقد پر بار از خودشان و دوستانشان را به ما نشان دهند تا با روشنگری ایشان ما “منتقد” را از “شبه منتقد” تمیز دهیم.
دیگر گند کار عباس آقای شما انقدردر امده که فقط این حضرت شبه منتقد تابع محمدی چاپلوسی اش را میکند انهم در شهروند مبارک است