۱
مرگ
بر پنجه
چارنعل و
در چرخاب تارها
چشمان بخت
خاموش
با نوای ساز و
دهل و
در خشت
سکوت افق ها و
کبود یادها
که تربت
سیاه و
جامه ی دوری
سپید
۲
در پژواک قرص دوار و
ناقوس اموات
شکل می گیرند به اشباح
سایه ها
که گم می شوند
میان شتاب رخ جبال و
جمال غروب
و پیر می شوم بی نشان در مهد قطار و
تا یله شوم در سپیده
می کشانم نفس هام را
از پنجه ی یادها
به نرمه ی خاک ها
به زرباف خواب ها
در پژواک قرص دوار و
ناقوس اموات
۳
مرگ را
مرده
پیچیده به کفن
می داند چیست
و درد را
زخم خورده به تیر
در سیاه چاه عمر
چه حقیر است امید
بی منیژه ای به مدد
با ریسمان گیسو
بیدار شو
ای آتش خامش رویا
بیدار شو و
بیدار کن و
دور کن
بر برق بال سیمرغ
و بگذر
از بر و
بحر
و فرود آی
از فراز
با سور و
سرور
در کنار کیمیای دل:
“وحی ناب
حی غایب
حس نایاب”
ای آتش خامش رویا
حال که به روزنه ی دید
می گذرند آرام
زنگوله های ابر و
مه
بر رخ ماه گمشده و
صبح نیامده
بیدار شو و
بیدار کن و
دور کن مرا
چه لیل و
چه نهار
که مرگ را
مرده پیچیده به کفن
می داند چیست
و درد را
زخم خورده به تیر
۴
چشمانم را بستم
و شمارش
شروع شد
همان طوری که
از من خواستی
نبودنت قرار بود
پر از لحظه های شادی باشد
در این اتاق
که حوصله اش اکنون
از دود سیگار
بوی نم چای
و انتظار بیهوده
لبریز است
در نیمه باز
هی باز می شود و
بسته
شعرهام
نیمه تمام مانده اند
در حنجره ام
و شمارش
از تعداد تمامی ستارگان
گذشته است
ولی هنوز
نشنیده ام که بگویی:
“بیا مرا
پیدا کن”
ای کاش
هیچ گاه
این بازی را شروع نمی کردیم
تا ترا
در شیهه ی سرد مه و
سنگ
گم نمی کردم
و همچنان
در نیمه باز
هماره
باز می شود و
بسته
۵
دستم
به زلف یار
و لبم
به می تو
لطفاً
دف نزنید
می ترسم
از خواب
بیدار شوم
۶
لبخند
شکار زیباترین
لحظه هاست
زمین
ابر می شود
و آسمان
سنگ
و من
هاج و
واج و
مدهوش
گام می زنم
و گم می شوم آنسوی مرز رویاها
شکار که می شوند
زیباترین لحظه ها
بر لبانت
و لبخند که می زنی
۷
می آیم در ماهتاب و
از ضربه های نور
زاده می شوم
کبود
به سرا که شدم
مرده بودم
در ماهتاب و
ضربه های نور
۸
فراتر از نگاه
ندای بال
با پیچک باد
بر بادبان و
برهنه
میان بازوان آبی
ناشکیب و
بی قرار
۹
ای دل
مگر چه گذشت بر تو
که دیر سالی ست
از روزها می گذرم
بی ساز و
بی سرود