book--pamuk-c2

آن شگفتی پس یادهای من*: اورهان پاموک

فردا تعطیله

فصل سوم ـ بخش ششم

مصطفی افندی: پاییز بعد مولود کلاس هفتم بود ولی از اینکه با صدای بلند داد بزنه «ماست فروش!» خجالت می‌کشید، اما خب دست کم عادت کرده بود که ظرف‌های ماست و تغارهای بوزا را روی چوب حمل کنه. عصرها مجبورش می‌کردم خودش تنهایی بره ظرف‌های خالی رو از رستورانی توی بی اوغلو برداره و ببره به انبار سرکه چی و دوباره برگرده به بی اوغلو و این بار با ظرف‌های پر مواد خام بوزا از مغازه وفا بره رستوران رسم که همیشه بوی پیاز و روغن از آن بلند بود و بالاخره برگرده به کول تپه.

یه وقتهایی که از سر کار برمی‌گشتم می‌دیدم تنهایی نشسته مشغول انجام تکالیف مدرسه اش هست. بهش می‌گفتم یه کم دیگه بجنبی قسم می‌خورم بالاخره اولین استاد دانشگاه اهل روستای ما خواهی بود.

اگه خوب کار کرده بود معمولن می‌گفت: بابا یه دقیقه وقت داری؟ بعد چشماشو به طرف سقف می‌گردوند و شروع می‌کرد به از بر گفتن چیزهایی که یاد گرفته بود.

وقتی که گیر می‌کرد چشماشو به طرف من می‌چرخوند. بهش می‌گفتم پسرم من نمی‌تونم کمکت کنم. من حتی خوندن بلد نیستم. سال دوم مدرسه‌اش نه از تحصیل خسته می‌شد نه از کار دوره‌ گردی. بعضی شبها می‌گفت فردا مدرسه تعطیله. امشب من هم می‌آم باهات بوزا بفروشیم. من هم اعتراضی نمی‌کردم. بعضی وقتها هم می‌گفت: فردا تکلیف دارم. از مدرسه یه راست می‌آم خونهboza--istanbul.

مولود هم مانند بسیاری از شاگردان دبیرستان سیکل اول پسرانه آتاتورک زندگی پس از درس و مشق روزانه را همچون رازی برای خودش نگاه می‌داشت. حتی پسرهای دیگر هم که به کار فروشندگی دوره گردی مشغول بودند نمی‌دانستند مولود پس از ساعت آخر مدرسه کجا می‌رود. بعضی وقتها یکی از همکلاسی‌هایش را مشغول فروش ماست به همراه پدرش می‌دید، ولی همیشه سعی می‌کرد تظاهر کند که او را ندیده است و فردا روز که همدیگر را سر کلاس می‌دیدند انگار نه انگار. با اینهمه به دقت مراقب بود که ببیند این همشاگردی در درس چه وضعیتی دارد، آیا معلوم بود که او دارد عصرها فروشندگی می‌کند، وضع این همشاگردی در آینده چه خواهد بود و زندگی‌اش به چه شکلی خواهد گشت؟ مثلن پسرکی بود اهل هویوک که با پدرش با یک گاری روزنامه کهنه و بطری خالی و آهن آلات اسقاط جمع می‌کردند. مولود اولین بار او را در طارلاباشی اواخر سال تحصیلی دید. بعدا یادش آمد که این پسرک عادت داشت سر کلاس به یک نقطه خیره شود و با حالتی رویایی به فکر فرو رود. ماه‌ها بود که کلاس هفتم شروع شده بود ولی او سر کلاس نیامده بود. البته بعدها هم هرگز به دبیرستان برنگشت. هیچکس متوجه غیبت او از کلاس نشده بود. مولود فکر کرد که به زودی ذهن او هم این پسر را به فراموشی خواهد سپرد، مانند همه آن همشاگردی‌های دیگرش که کار پیدا کرده بودند و ترک تحصیل کرده بودند.

دبیر زبان انگلیسی زن جوانی بود به نام خانم نازلی. او پوستی روشن و چشمان بزرگی به رنگ سبز داشت. روی پیش‌بندش تصویری از برگهای بزرگ به چشم می‌خورد. مولود احساس کرد که او از دنیای دیگری می‌آید. دلش می‌خواست مبصر کلاس انگلیسی شود، شاید به این وسیله به او نزدیکتر شود. از اختیارات مبصر این بود که می‌توانست با لگد و کشیده و تهدید هر خلافکار درس گوش نکن را که خود معلم می‌ترسید با خط کش تنبیه کند سرجایش بنشاند. این دستیاری و کمک دقیقا‌ً به درد دبیرهایی مانند خانم نازلی می‌خورد که بدون آن به موجود بی‌دفاعی در کلاسی پر سروصدا تبدیل می‌شدند. بسیار پیش می‌آمد که یک شاگرد ردیف ته کلاس داوطلبانه کمکش را در اختیار خانم معلم‌ها می‌گذاشت و با این خودشیرینی مراقب شاگردهای بدرفتار و نافرمان می‌شد و آماده بود کشیده ای پس کله آنها بزند و یا گوششان را بگیرد و بپیچاند. برای اینکه خانم نازلی متوجه این دلاوری آنها شود بیشتر این داوطلبان ضربه‌های تنبیهی را با یک هشدار همراه می‌کردند که: مگه با تو نیستم؟ به درس گوش بده! یا: داری به خانم بی‌احترامی می‌کنی؟ مولود مطمئن نبود که خانم نازلی از این کمک استقبال می‌کند، وگرنه سبب حسادتش می‌شد. خانم معلم اصلن توجهی به ته کلاس نمی‌کرد. مولود مطمئن بود که اگر یک روز او را مبصر کلاس می‌کردند، برای ساکت نگاه داشتن کلاس به زور متوسل نمی‌شد. آن بچه‌های تنبل و بیکاره و مشکل آفرین همین که می‌فهمیدند او خودش هم اهل منطقه فقیرنشین است به حرفش گوش می‌کردند. شوربختانه به دلیل شرایط سیاسی حاکم بر فعالیت‌های فوق برنامه مدارس، مولود هرگز فرصت نیافت به جاه‌طلبی‌های سیاسی‌اش جامه عمل بپوشاند. در ماه مارس ۱۹۷۱ کودتای نظامی روی داد و دوران طولانی نخست وزیری سلیمان دمیرل به پایان آمد و دمیرل از ترس جانش استعفا کرد.

گروه‌های انقلابی به غارت بانک‌ها و گروگان‌گیری دیپلمات‌های خارجی دست زدند. دولت مرتب حکومت نظامی و مقررات منع رفت و آمد اعلام می‌کرد. دژبانی و پلیس انتظامات خانه به خانه به جستجوی مخالفان می‌پرداختند. بیشتر خیابان های شهر پر شده بود از عکس‌های افراد مظنون. کتابفروشی‌های شهر تعطیل شده بودند. این وضعیت برای دوره‌گردها تازگی داشت. پدر مولود کسانی را که «باعث و بانی این هرج و مرج شده بودند» سرزنش می‌کرد.

با اینهمه هنوز بعد از آنهمه بگیر و ببند و حبس و شکنجه ی هزاران نفر اوضاع برای دوره‌گردها و بازارسیاه‌چی‌ها به حالت عادی برنگشته بود.

ارتش تمام پیاده‌روهای استانبول را از هرچیزی که به نظر کثیف و نامرتب می‌آمد، پاک کرد (می‌شود گفت سراسر شهر مشمول این عنایت شده بود) حتی تنه درختهای عظیم الجثه و دیوارهای عهد عثمانی در امان نماندند. شهر تبدیل شده بود به یک اردوگاه نظامی. تاکسی سرویس‌ها از توقف در محل دلخواه مسافران برای سوار و پیاده شدن، ‌ دوره‌گردها از فروش در چهارراه‌های بزرگ و خیابانهای اصلی، کنار پارک های زیبا با فواره‌های باز و حتی ایستگاه‌های قطار و اسکله‌ها منع شده بودند. روزنامه نگاران در زندان بودند و پلیس با دل و جرات بیشتری به آشیان های نیمه مخفی، قمارخانه‌های گانگسترها و فاحشه خانه‌ها یورش می‌برد و داد و ستد معمول آنها را برای رد وبدل کردن سیگار و مشروب قاچاق اروپایی مختل می کرد.

بعد از کودتا «اسکلت» تمام معلم های هوادار گروه‌های چپ را از نقش‌های اجرایی کنار گذاشت و با این کار هر نوع شانس و فرصت مبصر شدن مولود توسط خانم نازلی را هم از میان برد. بعضی وقتها خانم نازلی به کلاس نمی‌آمد و شایع بود که شوهرش مظنون و مورد تعقیب پلیس است.

زندگی همه به شکلی با اعلامیه‌های پخش شده در رادیو تلویزیون درباره «ضرورت رعایت نظم و دیسیپلین و پاکیزگی» دگرگون شده بود. دبیرستان پسرانه آتاتورک تمام شعارهای روی دیوارها و یادداشت‌های موهن و زشت و عکس‌های وقیح درباره برخی معلمان را رنگ کرد. از جمله کاریکاتور جماع اسکلت و «ملاحت گنده» که تا آن روز در و دیوار مستراح‌ها و کنج‌های خلوت مدرسه را پوشانده بود،‌ همه مشمول این پاکسازی شدند. همه آنهایی که سرشان بوی قرمه سبزی می‌داد و با شعارهای سیاسی شان جمعیت را تحریک می‌کردند‌ و درس های مدرسه را با ایدئولوژی و تبلیغات سیاسی آلوده کرده بودند نهایتا منکوب شدند.

برای اطمینان از اینکه سرود ملی هنگام برافراشتن پرچم بدون استثناء توسط همه مدرسه خوانده می‌شود، «اسکلت» دستور داده بود دو تا از آن بلندگوهای بزرگ را که در مناره مساجد به کار گرفته می‌شد در دو طرف تمثال آتاتورک نصب کنند. نتیجه کار افزودن یک صدای درهم برهم خشک تازه به صدای کرکننده گروه کُر بود. از این گذشته صدای بلندگو آنقدر زیاد بود که خیلی از کسانی که با جان و دل سرود را می‌خواندند کم کم ناامید می‌شدند و دست از خواندن می‌کشیدند. رامسس معلم تاریخ حالا بیش از گذشته درباره پیروزی‌های نظامی خونین و رنگ سرخ پرچم ترکیه که یادآور خون دلیران وطن بود و اینکه خون ملت ترک خونی ورای خون معمول است، داد سخن می‌داد.

موهینی: نام اصلی من «علی یالنیز»ه. موهینی نام فیل زیبایی بود که پاندیت نهرو نخست وزیر هند در سال ۱۹۵۰ به بچه‌های استانبول هدیه کرده بود. آدم برای اینکه موهینی نامیده بشه لازم نبود مثل فیل گنده و سنگین باشه، یا از سنش بیشتر نشون بده و یا مثل من سنگین سنگین راه بره. لازمه این کار این بود که آدم از قشر بی‌چیز و حساس باشه. همونطور که ابراهیم پیامبر فرموده فیل جانوری حساسه. بزرگترین و بدترین نتیجه کودتای نظامی ۱۹۷۱ بعد از اون همه مقاومت قهرمانانه علیه اسکلت و معلم‌های دیگه این بود که همه ما در مدرسه آتاتورک مجبور شدیم موهامونو کوتاه کنیم. این فاجعه همه ما را به گریه انداخت: از طرفدارای موسیقی پاپ بگیر که بیشترشون دکترزاده یا کارمندزاده بودند، تا بچه‌های مناطق فقیرنشینی که موهای خوبی داشتند، همه و همه. مدیر دبیرستان و معاونش اسکلت مدتها بود که در مراسم برافراشتن پرچم مرتبا گوشزد و تهدید می‌کردند که بلند کردن مو مثل زنها و ادای ستارگان منحط موسیقی پاپ اروپا را درآوردن کار شایسته ای نیست. ولی تا زمانی که سربازها به مدرسه‌ نریخته بودند تهدید این سرکوبگران، جامه عمل به خود نپوشیده بود. اولش گفتند که دلیل اومدن افسر فرمانده با جیپ ارتشی به مدرسه هماهنگی برای جمع‌آوری پول برای زلزله زده ها است. ولی اسکلت فرصت طلب از این موقعیت استفاده کرد و سلمونی معروف توت تپه را هم به مدرسه خواند. متاسفانه من در اثر ترس و وحشت از سربازا راضی شدم موهام کوتاه بشه. از قیافه زشتم بدم اومد و بعدها از اینکه بدون مقاومت گذاشته بودم منو مطیع توی صندلی سلمونی بنشونند و موهامو کوتاه کنند احساس تنفر بیشتری از خودم کردم.

اسکلت متوجه حس ریاست طلبانه مولود شده بود و پس از کودتا دستیاری موهینی را در زنگ های تفریح به این دانش‌آموز سپرد. مولود از این رویداد استقبال کرد زیرا فرصتی بود که در راهروهای خالی وقتی همه سر کلاس بودند قدم بزند و به این وسیله متمایز شود. هر روز ساعت یازده و ده دقیقه او به همراه موهینی کلاس را ترک می‌کردند و پس از گذر از پله ها و راهروهای تاریک و نمناک به زیرزمین مدرسه می‌رفتند. اولین جایی که موهینی توقف می‌کرد توالت مدرسه بود دیوار به دیوار انبار ذغال سنگ. جایی که مولود اصلا‌ً توی خواب هم نمی‌دید که داخل شود. مغاک گندناکی با ابر آبی تیره دود سیگار. موهینی از پسرهای بزرگتر ته سیگار می‌خواست و اگر شانس با او یار بود به آرزویش می‌رسید و همانجا آن را دود می‌کرد در حالی که مولود صبورانه دم در ایستاده بود.

موهینی با لحن مرد مجربی می‌گفت: این هم آرامبخش روح و روانم.

آن دو سپس به آشپزخانه مدرسه می‌رفتند و پس از اینکه نوبتشان می‌رسید به آنها یک سطل پر می‌دادند. موهینی این ظرف را که تقریبا‌ً هم هیکل او بود در پشت خود تا کلاس حمل می‌کرد و بالاخره آن را آرام روی بخاری کلاس می‌گذاشت.

سطل گنده بدریخت پر بود از شیر داغ بویناکی که در آشپزخانه متعفن مدرسه از شیرخشکی که یونیسف به رایگان میان مدرسه‌های کشورهای در حال توسعه پخش کرده بود، تهیه می‌شد. موهینی مانند کدبانوی دقیقی شیر را در لیوان‌هایی با رنگ‌ها و قد و قواره‌های گوناگون که بچه‌ها از خانه آورده بودند می‌ریخت و همزمان معلم مسئول زنگ تفریح یک جعبه آبی‌رنگ را ردیف به ردیف می‌گرداند. این جعبه را هم یونیسف اهدا کرده بود و پر بود از کپسول‌های ترسناک روغن ماهی. معلم وظیفه داشت این گوهرهای گرانبها را به همه شاگردان بدهد و پیش از رفتن به سراغ نوبت بعدی مانند پلیسی اطمینان حاصل کند که هر دو اهدایی بدبو رهسپار شکم شده است. خیلی از پسرها هم موفق می‌شدند قرص‌ها را از پنجره به گوشه حیاط مدرسه که جای زباله‌ها بود پرت کنند. این نقطه البته مکان قماربازی بچه ها هم بود. برخی از پسرها هم قرص‌ها را زیر پا له می‌کردند و به این وسیله بوی بدی کلاس را فرا می‌گرفت. دیگرانی هم بودند که قرص‌ها را داخل لوله خودکارهای پلاستیکی می‌گذاشتند و تخته سیاه را هدف قرار می‌دادند. این بمباران‌های پی در پی رایج در کلاس‌های دبیرستان پسرانه آتاتورک توت تپه، تخته سیاه ها را با درخششی لغزان و بویی ناخوشایند جلا داده بود، طوری که دیدارکنندگان از مدرسه را دچار دل به هم خوردگی می‌کرد.

یک بار هم که یکی از پرانه‌های اژدرنشان یادشده، در کلاس ۹ ج طبقه بالا به تمثال آتاتورک اصابت کرد، اسکلت که سخت هراسان شده بود به اداره پلیس شهری و همینطور اداره آموزش و پرورش محل خبر داد و درخواست رسیدگی کرد. البته مدیر مدرسه آسانگیر که موارد مشابه بسیاری را در طول سال های خدمت دیده بود استادانه وضعیت را عادی کرد و به افسران حکومت نظامی اطمینان داد که قصد هتک حرمت بنیانگذار جمهوری و توهین به مقامات مسئول دولتی در میان نبوده است. در این دوره که از آن سخن می‌گوییم هرگونه تلاش برای سیاسی کردن مناسک شیر خشک و کپسول روغن ماهی محکوم به شکست بود. اما سالها بعد اسلام‌گرایان، ملی‌گرایان و چپ‌گرایان در خاطره‌ها و یادداشت‌های تاریخی بسیاری مدعی شدند که حکومت زیر فشار قدرت‌های غربی توطئه کرده بود که این مواد متعفن و کپسول‌های زهرآگین را در سال های کودکی به زور به مردم ترکیه بخوراند.

مولود در سر کلاس ادبیات دوست داشت شعرهای یحیی کمال را درباره سربازان قشون عثمانی که با سرخوشی در راه فتح بالکان شمشیر به دست به دشمن شبیخون می‌زدند، بخواند.

زنگ‌هایی که معلم نداشتند، بچه‌ها آواز می‌خواندند و به این ترتیب وقت خود را می‌گذراندند. حتی شرورترین عناصر ردیف آخر موقتا جامه کروبیان معصوم را به تن می‌کردند. مولود از پشت پنجره غرق تماشای باران می شد (و در حالی که لحظاتی به یاد پدرش می‌افتاد که زیر آن باران تند مشغول فروش ماست است) احساس می‌کرد که می‌توانست تا ابد در آن کلاس گرم و دنج بنشیند و آواز بخواند. با خودش فکر می‌کرد اگرچه از مادر و خواهرانش دور افتاده، اما زندگی شهری را به زندگی در روستا ترجیح می‌دهد.

یکی دو هفته پس از کودتا، حکومت نظامی به کمک مقررات منع رفت و آمد و جستجوی خانه به خانه و نیز دستگیری هزاران تن از مخالفان، سرانجام (آنچنانکه معمول این رویدادها است) بگیر و ببندها را کم کرد و در پی آن دستفروش‌ها توانستند نفس راحتی بکشند و دوباره در خیابانها سروکله شان پیدا شود و نخود بوداده، گردله‌های کنجد، شیرینی‌های کشدار و پشمک بفروشند. آنها دوباره جلوی در دبیرستان پسرانه آتاتورک درست در همان‌ نقطه‌ای که قبلا‌ً تنقلات می‌فروختند جمع شدند. یکی از آن روزهای گرم بهاری بود و مولود که به اطاعت از مقررات خو گرفته بود با حسرت به پسرکی هم سن و سال خود نگاه می‌کرد که در میان این گروه قانون شکن مشغول داد و ستد بود. پسرک که چهره‌اش آشنا می‌نمود یک جعبه مقوایی در دست داشت که روی آن نوشته بود: قسمت. داخل جعبه یک توپ نسبتا‌ً‌ بزرگ فوتبال و اسباب بازی‌های دیگری به عنوان جایزه دیده می‌شد: سربازان پلاستیکی، آدامس، شانه، عکس‌های بازیکنان فوتبال، آینه دستی و تیله بازی.

مولود با قیافه‌ای که می‌کوشید جدی باشد پرسید:

مگه نمی‌دونی خرید از دستفروش‌ها را منع کرده‌اند؟ خب حالا چی داری می‌فروشی؟

ـ خدا از بعضی‌ها بیشتر خوشش می‌آد. این دسته از آدما پولدار می‌شن. بعضی‌های دیگه هم هستن که خدا کمتر دوستشون داره. اونا بی‌چیز می‌مونن. این بازی به این ترتیبه: یه سوزن برمی‌داری و یکی از این دایره‌های رنگی را می‌تراشی. جایزه ای که قراره به تو برسه اونجا نوشته شده.

خودت درستش کردی؟ از کجا خریدیش؟

ـ این بازی رو با جایزه‌هاش می‌تونی ۳۲ لیر بخری. ۱۰۰ تا سوراخ هست. اگه هر سوراخ را شصت قروش بفروشی آخر روز ۶۰ لیره نصیبت می‌شه. آخرای هفته توی پارک‌ها کسب وکار خوبه. حالا بیا ‌امتحان کن ببین قراره قسمتت چی بشه. پولدار می‌شی یا بی‌چیز می‌مونی. بیا یه سوراخو انتخاب کن و بتراش. پول ازت نمی‌خوام.

مولودگفت: حالا خواهی دید. قرار نیست من بی‌چیز بمونم.

پسرک با ژست مخصوص دستهایش را در هوا تکان داد و سوزنی را به مولود داد. مولود سوزن را بدون لحظه‌ای تردید گرفت. هنوز سوراخ‌های زیادی روی جعبه مانده بود. مولود یکی را با دقت انتخاب کرد و آن را تراشید.

پسرک گفت: بدآوردی. خالیه.

مولود که عصبانی شده بود گفت: بذار ببینم.

زیر ورق آلومینیومی رنگی که مولود آن را تراشیده بود هیچ چیز دیده نمی‌شد. هیچ کلمه ای نبود.

مولود پرسید خب حالا چی؟

پسرک به مولود گفت:

ـ وقتی خالی باشه ما به مشتری یکی از اینا رو می‌دیم.

و یک تکه بیسکویت ویفر اندازه یک جعبه کبریت را به طرف او دراز کرد.

ـ شاید تو آدم بدشانسی باشی. ولی می‌دونی به قول معروف بعضی‌ها تو ورق خوش شانس اند بعضی‌ها تو عشق. می‌گن هر باختی یه نوع برده. فهمیدی؟

مولود گفت:

ـ فهمیدم. اسمت چیه؟ شماره دانش‌‌آموزیت چنده؟

فرهاد ایلماز، شماره ۳۷۵. نکنه می‌خواهی گزارش منو به اسکلت بدی؟

مولود با تکان دست انگار می‌خواست بگوید «معلومه که نه» به او پاسخ گفت. فرهاد هم با قیافه‌ «معلومه نه» خودش پاسخ او را پاسخ گفت. هر دو همان لحظه حس کردند که قرار است در آینده دوستان خوبی باشند.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.