بخشی از داستان کتاب شهرها
ساعت دوازده ظهر زیر نور تند آفتاب بهاری با چهار کارت پستال از مناظر شهری روی پل میشیگان ایستاده ام. از این طرف خیابان هنوز می توانم خودم را در آن سو ببینم که زیر باران سیل آسا از مغازه سیگار فروشی- جایی که کارت پستالها را خریدم- بیرون آمدم، پشت چراغ قرمز عابر پیاده ایستادم، یقه ی کتم را بالا کشیدم، عرض دو خیابان را دویدم و با تعجب در همین فاصله دیدم باران بند آمده و هوا آفتابی شده است. یقه ی کتم را صاف می کنم و چشم به رودخانه ی نقره فام در زیر نور تند آفتاب می دوزم. صف طولانی گردشگران در کنار اسکله به کندی به طرف کشتی تفریحی پیش می رود. زن جوان راهنما با شلوار کوتاه و جلیقه ی زرد بلندگو در دست روی عرشه انتظار می کشد. من که دو سه ساعتی به پیاده روی در چمنزارها و تماشای زمین های بازی، نهرها، پل های هوایی و ایستگاه های تاریک و قدیمی قطارهای زیرزمینی گذرانده ام خسته و گرسنه خیره به منظره نگاه می کنم و نمی توانم چشم از آن بردارم. در کشتی بعد از اشغال ردیف های دوم و سوم به نظرم می رسد جای کافی برای همه مسافرهای منتظر در صف طولانی نیست، اما صف که از نیمه می گذرد متوجه اشتباه محاسبه ام می شوم. وقتی کشتی با یکی دو تکان کاهلانه روی تصویر لرزان و صیقل خورده ی آسمان خراش ها بر بستر خوابالود رودخانه به راه می افتد و راهنما توضیحاتش را با بلندگوی دستی آغاز می کند، هنوز صندلی های آخرین ردیف ها خالی ست. بر می گردم و نگاهم این بار به امواج انسانی، به مردان و زنانی راه می کشد که با کیسه های رنگارنگ خرید از بهشت موعود خیابان مگنیفیسنت به سوی میدان سرازیر می شوند. برای رفع خستگی و گرسنگی در جستجوی یک کافه با گروهی از گردشگران به سمت جنوبی خیابان میشیگان همراه می شوم. سر راه با دیدن تصویری از دکارت در حال نوشیدن قهوه مقصدم را می یابم. از رهگذران روز شاد و سبک مثل مسافران خشنود کشتی تفریحی جدا می شوم تا با دکارت در کافه ای که به نام خود دایر کرده یک فنجان قهوه بنوشم. وارد کافه می شوم، در اولین نگاه به گوشه و کنار نیمه تاریکش به جای دکارت چشمم به فیلسوف صاحب نام دیگری می افتد و سقراط را می بینم که با ردای معروفش پشت میز بار نشسته، دستها را به هم داده، سر خمیده اش را به این سو و آن سو تکان می دهد و زیر لب آوازی زمزمه می کند. شوخی نمی کنم، به زودی متوجه می شوم مسئولان کافه بخشی از فضای خود را در اختیار یک گروه نوجوی نمایشی گذاشته اند تا واکنش تماشاگران غافلگیر شده را تجربه کنند. چهره های کنجکاو و لبخندهای رضایت مشتری های کافه نشان از موفقیت ابتکار دارد. من خود هنوز از شگفتی دیدن سقراط بیرون نیامده ام که از پشت سرم مردی میانه سال با کت و شلوار و کراوات روشن تابستانی و یک نسخه روزنامه شیکاگو تریبیون در زیر بغل وارد می شود، به سقراط سری تکان می دهد و دنبال جایی برای نشستن می گردد. چهره ی مرد تازه وارد با ابروهای هلالی و چشم های درشت سیاه به نظرم آشنا ست. پشت یکی از میزها می نشینم و در حالی که فکر می کنم او را کجا دیده ام سفارش قهوه و ساندویچ می دهم. با استفاده از فرصت نگاهی دوباره به او می اندازم و در کمال حیرت این بار متوجه می شوم مردی که به نظرم معمار یا استاد دانشگاه می آمد بازیگر نقش اسپینوزا در نمایش کافه تئاتر است. اسپینوزا در حالی که روزنامه اش را دست به دست می کند به این سو و آن سوی کافه سرک می کشد. دیگر چشم از او بر نمی دارم تا به دیدن دو چهره ی آشنا با گام های مصمم به نیم طبقه ی بالای کافه می رود. در این لحظه سقراط هم که مثل من تمام مدت او را زیر نظر داشته لیوان قهوه اش را برمی دارد و به همان قسمت می رود، اما بین راه با نوعی بی تصمیمی بر می گردد، لیوانش را روی یکی از میزهای مجاور من می گذارد و به طرف پنجره می رود، آنجا هم اندکی مردد به دور و برش نگاه می کند، سپس روی مبل بزرگ چرمی می نشیند و به بیرون خیره می شود. این جای خالی در شاه نشین کافه آن قدر گرم و نرم است که فکر می کنم اگر قبلاً آن را دیده بودم برای تصاحبش حتماً بر سقراط پیشدستی می کردم. اما فیلسوف بازیگر بازهم آرام و قرار ندارد. مرتب برمی گردد به پشت سرش نگاه می کند و من به زودی با عادت کردن چشم هایم به تاریکی و دیدن اسپینوزا بر سر میز افلاطون و ارسطو که مثل او لباس امروزی به تن دارند، به علت بی قراری سقراط پی می برم. اکنون از جایی که نشسته ام احساس رضایت بیشتری می کنم، چون بهتر از جایی که سقراط نشسته ـ و وانمود می کند بیشتر دل در گرو صحبت یاران خود دارد تا مناظر بیرون ـ می توانم سخن فیلسوفان را بشنوم. دختر کافه چی با سفارشم برمی گردد و من در حالی که به آرامی ساندویچم را می خورم و گاهی با یک جرعه قهوه آن را فرو می دهم به گفتگوی بازیگران گوش می سپرم. صحبت بر سر یک پیشنهاد فرهنگی بحث انگیز است. اسپینوزا در حالی که روزنامه را به دوستانش نشان می دهد، لبخندزنان می گوید:”خالق اوگی مارچ اهل شیکاگو در شهر خودش خیابانی ندارد..!” بر طبق گزارش روزنامه که اسپینوزا قسمت هایی از آن را عیناً می خواند، آقای استرن، از دوستان آقای سائول بلو نویسنده ی معاصر، از شهرداری خواسته نام دوست نویسنده اش را که اخیراً درگذشته بر خیابانی بگذارند، اما تقاضای او به سرعت از سوی شهرداری رد شده… آقای بلو برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات، خالق اوگی مارچ اهل شیکاگو و آثار به یاد ماندنی دیگر در شهر خودش متهم به نژادپرستی ست. اسپینوزا به خبر خود اضافه می کند:”از نظر آقای استرن، آقای بلو کاملاً شایستگی دارد که در شیکاگو خیابان یا مدرسه و یا مجسمه ای به نام خود داشته باشد.” ارسطو با شنیدن این گزارش به صدای بلند می خندد، تا جایی که سقراط هم بار دیگر از پنجره رو می گرداند و با کنجکاوی گوش به سخن او با اسپینوزا می سپرد. “دوست عزیز، در شهری که طی تاریخش همیشه محل برخورد مهاجران از نژادها، فرهنگها و طبقات مختلف اجتماعی بوده این بحثها طبیعی ست. نویسنده ای که صحبتش را می کنی اتفاقاً بیش از هر داستان نویس دیگری ما فیلسوف ها را در هنرش سهیم کرده… متأسفم ـ ولی ما چکار می توانیم بکنیم؟ روزنامه را کنار بگذار بیا یک دست ورق بازی کنیم.” اسپینوزا که به نظر نمی رسد از پاسخ ارسطو قانع شده می گوید:”بله، و در شهری که صحبتش را می کنیم به گفته ی همین آقای استرن حتی خلبان های فاشیست دوران جنگ به نام خود خیابان دارند، با این اوصاف او حق دارد داوری شهرداری را در مورد دوستش ناعادلانه بخواند.” با گفتن این حرف اسپینوزا روزنامه را می بندد و کنار می گذارد. افلاطون زیر چشم نگاهی به عنوان روزنامه می اندازد، رو به اسپینوزا می گوید:”اما اسپینوزای عزیز، شاید حق با ارسطو باشد، آیا فکر نمی کنی تقاضای آقای استرن اندکی شتابزده ست؟ دوست نویسنده ی او دیری نیست که از خواب زندگی بیدار شده، طبیعتاً هنوز درگیر اغراض زمانه ست.” اسپینوزا لحظه ای تأمل می کند، شکم و پشت دستش را می خاراند، افلاطون برای آسودگی خاطر او می افزاید:”به هر حال ما می توانیم احتمال بدهیم که آقای بلو شهرت خود را به سلامت از این بحث ها بیرون ببرد در حالی که خیابان آن خلبان آینده ی روشنی ندارد، شاید روزی خیابان او را به خلبان دیگری بدهند.” در این هنگام سقراط که گویی طاقتش از تنهایی و بی اعتنایی یاران خود طاق شده، به سرعت و چابکی جوانی چالاک از جا برمی خیزد، لیوان قهوه اش را سر راه از روی میز کنار من بر می دارد و به میز دوستان خود منتقل می کند، اما آنجا هم نمی نشیند، در حال قدم زدن و نگاه به این و آن، اسپینوزا را خطاب قرار می دهد. “باروخ عزیز، از تو پوزش می خواهم که با کنجکاوی به سخنانت گوش می دادم. این فضولی را به حساب ارزشی بگذار که برای حرف تو قائل ام، اما تو دوست نداری سئوال پیچت کنم و من این را می دانم، فقط می خواهم بگویم اتفاقاً دیروز در کنار دریاچه زوجی را دیدم که با قایق موتوری قشنگی در هوای دلچسب بهاری گردش می کردند. اگر حدس تو این باشد که آقا، چارلی سیترین شصت و چند ساله، و خانم همان رناتای جوان و طنازی بود که زمانی آقا را در رم قال گذاشت، باید بگویم حدست درست است و به راه خطا نرفته ای؛ اما آنچه شاید نتوانی حدس بزنی و ممکن است پاسخ خوبی به گزارش این روزنامه باشد، بخصوص حالت سرخوشی فیلسوف مابانه ی آقای سیترین ـ یعنی همان بدل ادبی آقای بلو بود که صحبتش را می کنی. زمانی که من آنها را دیدم رناتا پشت فرمان قایق نشسته بود و با آخرین سرعت روی موجها می راند، در حالی که آقای سیترین در قایق مثل مرتاض ها روی سرش ایستاده بود و با سرخوشی به آسمان و دریا لبخند می زد. به گمانم مدتی محو تماشای این دو بودم، بعد در ساحل چشمم به قهرمان های داستان های دیگر رفیق فیلسوف مان افتاد. داشتند والیبال بازی می کردند. درست به جایشان نمی آوردم، اما ساعتی بعد در بازگشت از همان مسیر، مرد شوریده حالی را دیدم که اگر اشتباه نکنم هرتزوگ نامی بود که زمانی در خانه ی رامونا در حال شستن صورتش زیر شیر آب برای تو در خیال نامه می نوشت. شاید باور نکنی، از آن همه دغدغه های آن دوران در او خبری نبود. برعکس با خاطری آسوده پشت فرمان قایق جای رناتا نشسته بود و با سرعت بیشتری او و چارلی را سوار چوب اسکی روی آب دنبال خود می کشید. قایق های دیگری هم بودند که اسکی بازهای دیگری را می گرداندند. چهره هاشان را درست نمی دیدم، اما قطعاً دغدغه ای نداشتند. با این حساب تو فکر می کنی سازنده ی این قایق های تندرو را غمی از نبودن نامش بر خیابان و مدرسه و مجسمه باشد؟” در اینجا سقراط گوشه ی جامه اش را روی شانه جا به جا می کند و با لبخندی دوستانه به انتظار پاسخ اسپینوزا می ایستد. اسپینوزا ابتدا با تردید نگاهی به او می کند، سپس سر به زیر می اندازد و دوباره بعد از اندکی تأمل سر برمی دارد، اما پیش از آن که پاسخی بدهد ارسطو در حال چیدن ورق بازی روی میز بر او پیشدستی می کند. “سقراط عزیز، این در مرام تو عجیب نیست که داستان نویسی را فیلسوف بخوانی و بعد خودت با این توصیف ها نقش او را بازی کنی. اطمینان دارم قایق سوارها هم با دیدن تو در ردایی که از دوران رافائل تا امروز تعویض نکرده ای مسرور شده اند.” سقراط شاد از شوخ طبعی ارسطو و مترصد پاسخ اسپینوزا در حالی که از گوشه ی چشم این یکی را می پاید با لبخندی شیطنت آمیز رو به همصحبت قدیم خود می گوید:”از لطف تو در تمجید از توانایی من در تقلید ممنونم، هر چه باشد فیلسوف و نویسنده هر دو شاخه های درخت معرفت اند، اما اجازه بده ببینم اسپینوزا چه می گوید…” اسپینوزا که درنگ بیش از این را جایز نمی بیند می گوید:”استاد عزیز، من حرفی ندارم جز این که بگویم با تو موافقم، یعنی فکر نمی کنم صاحب آن قایق ها چندان در بند این باشد که خیابان، مدرسه یا مجسمه ای را به نامش کنند، بازیگوش تر از آن است، و به خاطر همین بازیگوشی ست که شاید روزی از قول خودش یا از قول یکی از آن قایق سوارها شرح بی پروای در به دری و خانه بدوشی دوران کودکی اش در خانواده ی مهاجر یهودی اوکرائینی داده و موجب سوءتفاهم ساکنان جدید مهاجرنشین های قدیمی شده، به این تصور که شاید فکر می کنند او بر خلاف نظر حکیم رباعی سرای ایرانی گمان برده هیچ سرایی در زیر این گنبد زرین برای ساکنانش باقی می ماند…” در اینجا سقراط حرف اسپینوزا را قطع می کند و می گوید:”و خیابانها چطور؟ آیا هیچ خیابانی برای ساکنانش باقی می ماند؟”
اسپینوزا برای به دست گرفتن دوباره ی رشته کلام لحظه ای تأمل می کند. “نه، فکر نمی کنم… اما، سقراط عزیز، تو می گویی سعی می کنی مرا سئوال پیچ نکنی و من هم از این
بابت از تو ممنونم. افسوس که با نشستن میانه ای نداری وگر نه می توانستیم با تو یکدست ورق بازی کنیم و مسلماً بازی ما با وجود تو گرم تر می شد.” فیلسوف بزرگ در مقابل این پاسخ دوستانه ی طفره آمیز لحظه ای درنگ می کند، سپس دنباله ی حرفش را می گیرد:”باشد دوست عزیز، از دعوتت ممنونم، ولی همان طور که می دانی با ورق بازی میانه ای ندارم، می روم ببینم آن مرد محترمی که نامش را بر این کافه گذاشته اند چه می خواند (در اینجا سقراط به مردی تنها، لمیده بر نیمکتی چرمی در حال خواندن روزنامه در گوشه ی دیگری از کافه اشاره می کند. چهره ی مرد در پشت روزنامه اش پنهان است، اما صحنه را طوری چیده اند که تصویرش در آینه ی پشت سرش افتاده، با موهای سیاه بلند و تابداری که گردنش را پوشانده و تا سر شانه هایش می رسد؛ و او، به زودی متوجه می شوم کسی جز دکارت نیست، همان که این کافه را به افتخارش نامگذاری کرده اند)، در روزگاری که نه تو و نه این مرد(بار دیگر به دکارت اشاره می کند) به دنیا آمده بودید، زمانی که نه فرش ماشینی وجود داشت، نه این قاره هنوز کشف شده بود؛ انسانها هم در تجلیل از بزرگان گذشته خود به این مدارج نرسیده بودند(در این لحظه به پادری ورودی کافه اشاره می کند و من برای نخستین بار می بینم تصویر دکارت با نخ نازک سفید بر سطح قهوه ای رنگ زبر و ضخیم پادری برجسته دوزی شده)، ببین موقع ورود به کافه مردم چطور پا بر سینه و صورت این مرد محترم می گذارند(بله، و من هم نادیده چنین کرده ام..!)، در برف و بوران زمستان کفشهای گل آلودشان را با سر و روی او پاک می کنند، نه…در روزگار ما این طور صمیمیت ها متداول نبود، گرچه ـ اهمیتی هم ندارد ـ ما که قدیس نیستیم، حتی حالا که به قول افلاطون از خواب زندگی بیدار شده ایم باز هم جایمان زیر پاست و نیازی به احترام هایی که برای خلبان های جنگی می گذارند در ما نیست.” با گفتن این حرف سقراط لیوانش را از گوشه ی میز برمی دارد و در حال ترک یارانش می گوید:”بعد از بازی اگر خواستید می رویم لبی تر کنیم.” سپس به سراغ دکارت می رود. حالا چهره ی خندان فیلسوف را می بینم که روزنامه اش را کنار گذاشته با او به نجوا صحبت می کند. سقراط بی قرار هم بالاخره می نشیند، از قهوه ی سردش می نوشد و به حرف های مرد متواضع دنیای فلسفه گوش می سپرد. در این لحظه چشمم بار دیگر به آینه بالای سر دکارت می افتد و در آن با شگفتی جمع بیشتری از بزرگان فلسفه از کانت تا هگل، کی یر که گارد، پاسکال و مونتنی را می بینم که میان مشتری های کافه اینجا و آنجا نشسته اند، و عجبا که در همین لحظه بر اثر نفوذ ناگهانی ابری از بخار غلیظ که مسیر خود را گویا از خشکشویی حیاط پشتی تا دریچه ی تهویه ی هوا و از آنجا به درون کافه طی کرده، سطح آینه چنان کدر می شود که دیگر چیزی در آن نمی یابم. بی اختیار رو به سمت افلاطون، ارسطو و اسپینوزا می کنم، انگار می ترسم آنها را هم از دست بدهم، و همین طور هم هست، چون در غلظت بخار فشرده نشانی از آنها نیست. با حسرت کودکی در خواب سکه های درشت و درخشان که به تلنگری بیدار شده و همه ی ثروتش را از دست داده نومیدانه به هر سو نگاه می کنم، سقراط و دکارت هم برخاسته در حال خروج از در پشتی کافه هستند. هوا مرطوب و گرم شده، من هم ساندویچ و قهوه ام را خورده ام، بهتر است بروم، شاید سقراط و دکارت را دوباره بیرون ببینم، حسابم را می پردازم و با عجله از همان در پشتی
خواندن داستانهای عزیز عزیز برای من مثل این هست که به یک ملاقات مهم و هیجان انگیز دعوت شده باشم. تمام سعی خودم را میکنم چیزی هواسم را پرت نکند حتی شده قهوه ام را از قبل اماده میکنم که از جایم بلند نشوم .درود فراوان به عزیز معتضدی