کشتهی سالهای قبل،
دستهایش را برای ما گذاشته،
تا تکان بخورند.
صدای ترن بلند شد.
دست کشیدم به شیشه.
در ایستگاه بعد، گلهای داوودی سوار شدند.
بر ساقههایشان،
جای تیغ تیز باغبان،
ما پیاده شدیم!
جز عشقهای آنی و نفسهای سنگین،
چیزی نیست در کیفمان که هدیه کنیم،
برای آنها که آمدهاند استقبال،
سر تکان دادیم. (بیآنکه بوسه و دستی بین ما رد و بدل شود)
سوار ترن بعدی، به مقصد دیگری رفتیم.
شب دختری کنار من ایستاد.
سرش را از بین دو دریچه بیرون گرفت.
گفت: ببین باد کی موهای مرا میبرد!؟
و خودش را از کوپه به بیرون،
پرتاب کرد!
صبح دختری کنار من ایستاد.
لبخند زد؛ دست داد و گفت:
دیشب چه خوش گذشت، با شما.
(حیرت نکردم،
مرگ آنطور که ما فکر میکنیم،
نیست!)
در راه باغها در سنگها پنهان شده بودند،
آب از آسمان جاری ست،
ناگهان ما عبور میکنیم از میانشان.
کسانی هم در مزارع،
آوازهای نامفهومی میخوانند.
در گوش ما آشنا ست.
در چشممان ولی بیگانه میآید.
ناگهان لبخند زدیم،
ایستگاه پر از شیطنت کودکانه بود که سنگ پرتاب میکرد،
سوی ما،
سوزنبان خفته یادش نبود کی عبور میکنیم!
کوه دهان باز کرده؛
ما رسیدیم، شهر بعد.
در استقبال هیچ کس آمده،
با چشمهای فراخ و سینهای رنگین،
سر انداختیم پایین،
دست کشیدیم جلو؛ دستی نداد و رفت.
در ترن دیگر؛
سحرگاه و بیگاه،
در سرنوشتِ شعله، آتشفشان کشید.
بر گردنش، (که فوران سنگهای داغ است.)
دست کشیدم؛
آرام! یخهای من آب نشوند،
در سکوتی که صد هزار کشته طبل میزدند؛
گفت: گوش باش!
بر سنگهای خیس آفتاب بگیرانید؛
تا از کفن تازه سبزه بیاید بر دستهایتان.
سا-قیا!
بر پس دامنه انگور کاشتهای، چرا!؟
تا مورچهها،
تو را، مستانه در کوه بیدار کنند.
ترن میرود.
نفسی سرد بر شیشه دمیدم.
در افق ماهیان نقرهای،
بر کمانه سنگ و آسمان پرواز میکنند.
پیاده شو آقا! خواهش دارم اسم نگذار،
اوهام لحظهی محدودیست؛
برای مسافر.
پیاده شدم!
نه خندیدم، نه گریستم،
آنها که میگریختند،
برهنه، دور هم حلقه زدند.
دستهایمان را گذاشتیم،
برای مسافران دیگر در ایستگاه،
تکان بخورند.
ترن از مقصد همیشه عبور میکند،
آسمان و زمین با هم در لحظهای یکی شدهاند،
خون میانشان را گرفته است