۲۷/آسمان بسته

“صدا رو می شنوی؟”

مارینا: “چه صدایی؟”

“صدای بال زدن.”

و شید از فراز بال به پشت سر نگاه کرد و آسمان را هم با چشم و هم با بینایی آوایی پایید، چیزی اما ندید. به حومه ی شهر که رسیدند شید احساس خستگی می کرد. در عین حال باورش نمی شد که این همه خوشبخت باشند. با اینکه دوبار گروه کوچکی از کبوترها را دیده بودند که روی بامها گشت می زدند و یک بار هم او زیر نور ماه که داشت بالا می آمد نیمرخ چند کبوتر نگهبان را تشخیص داده بود، اما توانسته بودند بی اعتنا به این همه خطر از آنها به سلامت بگذرند. هرچند شید هنوز از ترس تعقیب نمی توانست جلوی لرزش اندامش را بگیرد. مهتاب هم عصبی اش می کرد. برای اینکه رنگ نقره ای پوستش زیر نور ماه می درخشید.  مارینا هم هر چند گاه یکبارحسابی برق می زد. حال این حس را داشتند که از اقیانوس به قدر کافی دور شده اند. زیرا می توانستند بوی درختان و مزرعه ها را از همان بالا استشمام کنند و شکل و شمایل های آشنا ببینند. شید می دانست چگونه از آنجا دور بماند، و کجا می شود غذا پیدا کرد و چه جایی می شود مخفی شد.

گفت: ” باورم نمی شود که پدرم زنده است، هرچند هنوز نمی دانم کجاست!”

مارینا گفت: “حوالی خوابگاه زمستانی ناپدید شده، درست می گم؟ پس باید جست و جو را از همونجا شروع کنیم”

“اگه به دست جغدا افتاده باشه چی؟

شید داستان ها از برده شدن خفاشان به دست جغدان شینده بود. و اینکه جغدان از خفاشان برده می خواهند که برایشان آشیانه بسازند، یا تنه ی درختان را بشکافند و هر زمان که دیگر کارآیی نداشته باشند می خورندشان. مارینا به نشانه ی نفی سرجنباند. شید می دانست حتی اگر او را پیدا هم بکنند تقریبا محال ممکن است بتوانند پدر را از دست جغدان نجات دهند.”

مارینا امیدوارانه گفت: “شاید هم پیش آدمها باشه!”

شید خندید، اندیشه ی آرامش بخشی بود. پس چرا پدرش نیامده بود که به آریل و دیگران ماجرا را بگوید.آیا او قصد کرده آنها را ترک کند و اسرار ماجرا را برای خودش نگاه دارد؟

جغدی خاموش و با بالهای فراخ از پشت سر حمله ور شد. اما بوی جغد و انعکاس حمله شید را هوشیار کرد که به موقع و به سرعت فرار کند، فریاد کشید و خود را به کناری پرت کرد، توانست با شتاب از چنگال های جغد در امان بماند اما از ضربه ی بالهای او محفوظ نماند. ضربه گیجش کرد، و چرخان به پایین به سمت درختان پرت شد، به شاخه ای برخورد که با برگ های خشک به هم فشرده شده بود. پنجه هایش را در چوب شاخه فرو برد تا از جاکنده نشود. هنوز هم چشمان درشت جغد داشتند تمام تنش را سوراخ سوراخ می کردند. شید به زحمت زیاد توانست خود را بالا بکشد و از سرراه او کنار برود. اما جغد با بالهایش شاخه درخت را خرد و خمیر کرد. در همین اوضاع چشم شید به مارینا افتاد که خود را به پشت جغد رساند و چنگالها و دندانهایش را توی پرهای پر پشت او فرو برد. جغد از شدت خشم و درد فریاد کشید، کله ی گنده اش را چرخاند و با نوک خمیده اش مارینا را زخمی کرد و درست در همان موقع تکان شدیدی خورد که مارینا از پشتش به پایین پرت شد. جغد دیگر بار قصد حمله به شید را کرد، اما تنها چیزی که شید می توانست ببیند چشمان گرد و بی روح جغد بود. در کسر ثانیه ای شئی بزرگ و تیره از پهلو به جغد خورد و او را در دام انداخت. انگاری پاره ای از آسمان شب جدا شده و خود را روی حغد انداخته بود. جغد از شدت درد نعره کشید و بعد یک جفت آرواره باز و بسته شد و در گردن جغد فرورفت. صدای در هم شکستن موحشی به گوش رسید. آن که آرواره ها گشوده، خفاشی بود و جغد به جسدی که به تپاله ای که به بیرون پرتاب شده باشد شبیه شده بود.

خفاش به شید نگاه کرد و گفت: “حالت خوبه؟”

شید جواب داد: “بله، ممنونم.”

از آنجا که گلویش خشک شده بود انگاری زیر لبی جواب می داد. در عین حال احساس خردی و ناتوانی می کرد. این یکی خفاش دست کم چهار برابر جثه ی او را داشت. پنداری اژدهای سنگی به واقع زنده شده بود، مشابهت آن ها هم ترسناک بود. چهره اش بیشتر به حیوان درنده ای می ماند. خفاشی بود با پوزه ای دراز و خون آلود. چشمان بزرگ و بینی شیپوری که نوک تیزش رو به بالا بود. خفاش عظیم الجثه ی دیگری که بالهایش دست کم سه پا بودند بالای سرشان می چرخید. خفاش اول گفت: ” اسم من گات است، اون هم رفیقمه اسمش تراب است.”

تراب سرش را به گونه ی تحقیر آمیزی تکان داد.

“منم شید هستم.” حرفش را برید و با ترس و وحشت به دور و بر نگاه کرد و داد زد: “مارینا!”

“اینجام.” و به سوی آسمان پرواز کرد و با نگرانی گات و تراب را نگاه کرد و پرسید:

“شید حالت خوبه؟”

شید با هیجان جواب داد: ” اینا نجاتم دادن.” و به سوی گات برگشت و پرسید: ” شما اهل همین شهر هستین، آره؟”

“شما کبوترا رو کشتین؟”

” تو از کجا می دونی؟”

مارینا گفت: “برا این که اونا مارو دستگیر کردن و می خواستن بدونن شما کی هستین و کجا رفتین.”

شید پرسید: “کبوترا به شما حمله کردن؟”

خفاش بزرگ خندید و گفت: “کبوترا؟ نه، ما گرسنه بودیم.”

بعد روی پیکر بی جان جغد خم شد و پاره ای از گوشت سینه او را کند. شید از شدت شگفتی داشت شاخ در می آورد. گات بعد از آن که گوشت جغد را در یک دم بلعید، پرسید: “شما گوشت خوار نیستین؟”

“نه.”

“بفرمایین، امتحان کنین.”

“نه، متشکرم.”

بوی گوشت در شید حس نفرت ایجاد کرد. از آن همه خون حالش بد شده بود. شید دید مارینا چند قدم آن سوتر جسد جغد رفته است.

گات گفت: “تو زادگاه ما خیلی از خفاش ها گوشت خوارند. متاسفم اگه این موضوع باعث ناراحتی شما می شه.”

مارینا پرسید: “شما اهل کجا هستین؟”

“جنگل. اگه آدما نبودن هنوزم همونجا بودیم. شب پیش گریختیم. نگاه کنین.” و بالش را بالا برد و حلقه ی فلزی سیاه و ضخیمی را که دور بازویش بود در نور مهتاب به آنان نشان داد. شید نفس در سینه حبس کرد و به تراب نگاه کرد که همچنان بر فراز سرشان در پرواز بود. روی ساعدش هم حلقه ی تیره ای کور سو می زد. مارینا ترش کرد و پرسید: “فرار کردین؟ نمی فهمم چرا؟”

گات به حلقه ی مارینا اشاره کرد و گفت: “می بینم تو هم زندانی آدما بودی؟”

“نه آدما منو زندانی نکردن. حلقه رو بهم بستن و ولم کردن بروم، اما…”

“به جنگل مصنوعی نبردنت؟”

ادامه دارد