انگشتمو می ذارم لای کتاب تا صفحه ای رو که می خونم از دست ندم. بالشمو که سُر خورده و اومده جلو، می کشم عقب، خودمو هم. آها حالا راحت شد. استخونای دنبالچه م چه دردی می کنه انگار روغنشون تموم شده. خشک خشکن. نه بهتره یه تکه کاغذ بذارم لای کتاب، کتابو می بندم. حالا با خیال راحت جامو درست می کنم. پتو رو هم می کشم تا رو سینه م. صدای بارون زیادتر شده. از پنجره به باد و ریزش آبشاری بارون نگاه می کنم. اونجا نمی شد بارونو دید پنجره کوچیک بود و بالا فقط صدای نم نم بارون بود و صدای آب باریکه ای که انگار از شیروونی می ریخت درست پشت دیواری که بالاش پنجره بود و ازش کورسوی نوری می اومد. دیوار روبروئی خیلی بلند بود و چشمم از پنجره فقط دیوارو می دید وگاهی آفتابکی که می افتاد بالا روی دیوار روبروی پنجره م. صدای بارون حال و هوای بیرون رو، صدای زندگی رو با خودش می آورد. چیزی که نگهم داشت، بعد هم نامه های او.
روزنامه ش رو می ذاره رو میز کنار دستش، پا می شه:
ـ تو هم چای می خوری؟
ـ آره مرسی
و چشمام می ره رو کتابم؛ «صدای یکنواخت ماشین که با فاصله ی زیادی از زمین در پرواز بود، مارگریتا را به خواب فروبرد و ماه هم گرمای مطبوعی داشت.»
چای خودشو می ذاره رو میز، چای منو هم اونور میز جلوم.
ـ مرسی.
روزنامه رو برمیداره ورق می زنه، تا می کنه و سرش دوباره می ره تو خوندن. لم داده رو مبل و پاهاشو درازکرده روی چهارپایه ی روبروش. کنترل از راه دور رو برمی دارم، تلویزیون رو روشن می کنم. از این کانال به اون کانال می پرم. نگاهی می ندازه به صفحه ی تلویزیون و بعد به ساعتش.
ـ چند دقیقه ی دیگه اخباره!
یعنی که من نمی تونم فیلم ببینم، یعنی که گشتنم تو کانالا ول معطلی. تلویزیون رو خاموش می کنم. چای رو ورمی دارم و کتابو روی زانوهام باز می کنم. یک قلپ چای می نوشم و می خونم؛
«چشم هایش را بست و باد را واگذاشت تا با صورتش بازی کند و با اندوه به آن ساحل رودخانه ی غریب می اندیشید.» نشستم تو ساحل و تهِ دریارو نگاه می کنم؛ جزیره هائی رو که حالا یکدست مثه سلسله کوهی که تو مِه قرار گرفته باشه، تمام وسعت نگاهمو در خودگرفته. باد آروم سُهیلی از رو دریا موهامو به بازی گرفته و من نشستم تو ماسه ها، شاید درست همون جائی که او هم می نشسته و نامه هامو می خونده!
تلفن زنگ می زنه و من از جا می پرم. گوشی رو برمی داره
ـ الو…سلام…قربانت تو چطوری؟
گوشی به دست از اتاق خارج می شه. چای مو هورتی می کشم بالا، پتورو می کشم تا زیر چونم و چشمامو می بندم.
نشستم سرکلاس انشاء می آد و یه چیزی می خونه. از دوست بغل دستیم می پرسم:
ـ این دیگه کیه؟ می گه:
ـ برادر فلانیه، هر از گاهی می آد. دیپلم ادبیش رو گرفته می آد شبانه دیپلم طبیعیشو هم بگیره.
نوبت من که می شه همین طور که دارم انشامو می خونم، می بینم که صندلیشو می کشه وسط کلاس درست روبروی من و زل می زنه به من طوری که همه متوجه می شن. دستام می لرزه صدام هم شاید و من با تمام قوا سعی می کنم که خودمو نگه دارم و ادامه بدم. تمام تنم یخ زده و از طرفی عرق کردم. زبونم داره خشک می شه ولی باید تاآخر بایستم و انشامو تموم کنم و خونسردباشم که نیستم.
از تو راهرو می گه:
ـ می شه اون بسته رو که تو قفسه اس بم بدی؟
صداش انگار از اون دور دورا می آد یا از ته چاه؛ شایدم گوش و حواس منه که ته چاه گیر کرده. به قفسه ی کتابا نگاه می کنم؛ یک ردیف کتابای خاک خورده رو می بینم که انگار سال ها گردگیری نشدن. ـ چند وقته کتابارو گرد نگرفتم؟ اصلاً این چند وقت کجا بودم؟
صداش که حالابلندتره؛
ـ پیداش کردی؟
ـ نه!
دوباره به قفسه نگاه می کنم چشمم می خوره به کتابی که اون بم داده بود؛ همون وقتا که تو مدرسه همدیگه رو می دیدیم قبل از این که به هم نامه بدیم.
تلفن به دست می آد تو اتاق. می گه:
ـ چیکار می کنی مگه بت نگفتم بسته رو بیار؟
تلفن رو می ذاره سرجاش. می گم:
ـ پیداش نکردم
و با سر به قفسه ی کتابا اشاره می کنم. می ره بسته ی کوچک سفیدی رو که روی یه ردیف کتاب گذاشته ورمی داره و می گه:
ـ پس این چیه؟ کوری مگه؟ می گم:
ـ فکر کردم یه بسته ی بزرگه…
تو حرفم می پره؛
ـ اگه نگاه می کردی می دیدی! حواست کجاست؟
نگاش می کنم و به خودم می گم:
ـ راستی حواست کجا بود؟
نگاه می کردم و نمی دیدم؛ یعنی می دیدم ولی چیزی رو که چشمم می خواست و اون شیئ حواسم رو باخودش می برد. به خودم می گم:
ـ اون چه می دونه که من چمه! از کجا می دونه که یه تکه از من کنده شده؟ یه قسمت از داستان من به پایان رسیده؟ تازه بدونه هم چه فایده! شاید بدترهم بشه. نه! بهتره که اصلاً بهش نگم.
دوباره پتو رو می کشم تا زیر چونم و از اونور می خوابم که اصلاً نبینمش و اونم اشکامو نبینه. چشمامو می بندم و دلم می خواد فیلمش رو از اولِ ِ اول ببینم ولی مثه تو خوابم، اتاق پری رو می بینم که گوش تاگوش نشستن و کسی چای می گردونه. یکی از او حرف می زنه، یکی گریه می کنه، بعضی ها هم مثل من سرشون پائینه و غرق خودشونن. صحنه ی اول چی بود؟ کلاس انشاء، آره. چی پوشیده بودم؟ یه تونیک شلوار که اون وقتا مد بود و بعدها یه دست دیگه هم ازش داشتم که خیلی خوشم می اومد. خواهرم واسم دوخته بود. نه، نشد؛ می خواستم فیلم اونو ببینم. صحنه ی بعدی چی بود؟ آره دیدن او تو حیاط مدرسه و اون گفتگوی کذائی؛ خوندن شعر و…چه دورانی بود! دوستی های قدیمی، اون روزا مدرسه… نه! نه! اصلاً چرا فیلم او هی قطع می شه؟
ـ چته؟ مریضی؟
همین طور که پشتم بهشه می گم:
ـ نه حوصله ندارم، خسته م.
زیرچشمی نگاه کوتاهی می ندازه به من و می گه:
ـ خوب پاشو برو اتاق خواب راحت بگیر بخواب.
حوصله ی تکون خوردن ندارم ولی به خودم می گم: فکر بدی هم نیست. سست و بی حال کتابمو ور می دارم؛
ـ شب به خیر.
همین طورکه تلویزیون رو روشن می کنه می گه:
ـ شب به خیر
و دوباره می شینه رو مبل و پاشو دراز می کنه رو چهارپایه ی روبروش. حوصله ی دندون شستن هم ندارم همین جوری می رم تو رختخواب و چشمامو می بندم. صحنه ی بعدی؟ ولی دوباره یاد اون اتاق شلوغ می افتم؛ کسائی که می آن و می رن سلامی و پچ پچی خنده ای که غمگین تر از گریه س و گریه هائی که فرو خورده می شه. بعد…
صبح که پا می شم می بینم فقط همون چند صحنه ی اول بوده و فیلم هی پاره شده و یا رفته جای دیگه. اون وقت که دنبال چیز دیگه می گشتم فیلم اونو می دیدم و بعد که خواستم فیلمشو ببینم، ناخودآگاهم هی اونو فید کرده. شاید هم چون یه قسمت از زندگیم بوده که گذشته؛ یه داستان قشنگی که خوندی، خوشت اومده و تموم شده. اولش دل تنگ می شی که داستان ادامه نداره ولی به خودت می گی خوب این هم مثه داستان های دیگه به فراموشی سپرده می شه ولی می دونی که این داستان یه جائی از ذ هنت ضبط شده هرچند مانع ادامه ی زندگی معمولیت نمی شه؛ گاهی یادی و خاطره ای و… متوجه می شی که سال هاست دیگه هیچ چیز اونقدر از جا نمی کندت و متحیرت نمی کنه. همه چیز انگار پله به پله و قدم به قدم پیش می آد و تکه تکه ازت کنده می شه.
حالا سعی می کنی که شاید صحنه ها رو یه جوری ادامه بدی. می بینی بعضی صحنه ها خودبه خود می آد بی اون که خط ممتد زمانی داشته باشه. یه جائی یه تصویری که حک شده؛ صبح زودی در اتاقی که با او هستی تنها مثلاً دارین درس می خونین ولی حواس هیچ کدومتون به تنها چیزی که نیست درسه. خورشیدخانوم هنوز سر نزده و جیک جیک گنجشک هاست و برگ پائیزی درخت ها که گاهی تو هوا ول می شن و می ریزن از پنجره ی جلوی نگاهت و سپیده ی صبحه و دلت که داره می لرزه و فرو می ریزه و بوی تن او که تو رو می کشه به طرف خودش و نگاهش که رفته تا ته تو، تا ته نگاهت و حالا دست و دل هردوه که می لرزه ولی هر دو که میخکوب شدین و ترسی که سراپای هر دوتونو گرفته؛ ترس از چیزی که نمی دونین یا نمی تونین توصیفش کنین.
باز می بینی که تو اتاقی، کسی سلامی می ده و تو با لبخند سرتکون می دی و خودتو جمع می کنی که طرف پهلوت جا بگیره و سرتو می ندازی پائین و می ری تو تصویر بعدی که از هم دلخورین و هیچ کدوم هیچی نمی گین، همه چیز تو سکوت می گذره و تو لج بازی جوونی و هرکدوم که فکر می کنه حق با خودشه، هر کدوم که دلش می خواد، خودش نباشه که حرف رو شروع کنه با این که دلش پَر می زنه که حرفی زده بشه و تو که منتظری که دستش رو بیاره رو شونه هات، بغلت کنه و موهاتو نوازش کنه و این جوری تو سکوت به تو حق بده و…
ساعت رو نگاه می کنم. او نیست. هزارتا کار دارم. تو رختخواب غلط می زنم. آخرش چی شد؟
تو یه کافه نشستیم. سال ها گذشته. هرکسی راه خودش رو رفته. می نشینیم و از گذشته ها می گیم؛ از اون دوران. مثه دو تا دوست قدیمی بحث می کنیم، حرف می زنیم و بعد مثه دو تا دوست قدیمی دست هم رو می فشاریم، روبوسی می کنیم و خداحافظی و من نمی دونم که این آخرین باریه که می بینمش.
یاد خوابم می افتم، تو خوابم اما دیگه کار ازکار گذشته؛ خوابی که عین واقعیته.
نوامبر ۲۰۰۴