شماره ۳۲۷
دوشنبه – بیست و سوم جولای سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی
زن گفت: “این همه سال است که در این شهر کوچک زندگی می کنم، اما هرگز از کوچه پس کوچه های باریک و پیچ در پیچ شهر عبور نکرده ام! کوچه هایی با دیوارهای بلند، که اسیران رومی بالا برده بودند، که سایبان ظهرهای پیشین و داغ تابستان بشوند. ظهرهایی که تخم مرغ روی آجر سرخ می شد. ظهرهایی درست برعکس روزهای سرد شمال که به زعم مردم عوام، تف می کردی زمین فندق می شد!چرا باید با شهری که در آن به دنیا آمده ام غریبه باشم؟”
تصمیم گرفت با پای پیاده به شمال شرقی شهر برود. از زیر هلال صعبات ها گذر کرد. از مسجد لب خندق. روی یک در بزرگ چوبی با قبه های آهنی و دستگیره ای به شکل یک دست ظریف زنانه، شعاری را خواند که مردم شهر درباره پدرش نوشته بودند. خطی که پس از گذشت بیست و چند سال، هنوز شفاف و زنده بود.
در ظهر پیشین تابستان، مردی یک تکه یخ لای سربندش پیچیده بود و گذاشته بود روی سرش. چند چکه آب سرازیر بود روی گونه اش. پا برهنه بود و به زیر سایبان دیوار کز کرده بود. آبراه باریکی از وسط کوچه می گذشت که زنان پیراهن های چرک همسران و کودکان خود را می شستند. و بشقاب های رویی و کمچه های چوبی را با گل و خاک می ساییدند. در خانه ها نیمه باز بود و آب و کف صابون از سوراخ هایی به آبراه می ریخت. و آبراه از سرازیری به پایین می لغزید و می پیوست به آبراه های پهناورتری… به اگو های زیر زمینی که بوی لجن، حواشی آن را پر کرده بود.
هیچکس یارای راه رفتن در ظهرهای پنجاه درجه سانتیگراد را نداشت. سرداب های زیرزمینی پناهگاه مردم در چنین روزهایی بود. و یک قاچ هندوانه و معجون ماست و خیار و پونه و نان… و چند قطعه یخ در درون آن…
شعار را که خواند، ایستاد روبروی در نیمه باز. شیارهای عرق را با روسری اش پاک کرد. باید برمی گشت و پدرش را بهتر می شناخت. چرا در این همه سال به چشم های نافذ پدرش خیره نشده بود و حرف هایش را فقط از پشت لب های بسته اش برای خودش تفسیر کرده بود؟ چرا به پدر دو بار، آن هم دزدانه، عمیق و دزدانه نگاه کرده بود؟ وقتی که نه ساله بود و ایستاده بود پشت دیوار و مادرش تکرار کنان می گفت که چگونه به خاطر زن بودن و صغیربودنش، تمام مال و منالش را در کودکی، بزرگ تر ها تصاحب کرده اند. پدر به آرامی شانه های مادر را نوازش کرده بود و شعری را خوانده بود با یکنوع وقار بیاد ماندنی:
کس نخارد پشت من
جز ناخن انگشت من
چرا هیچکس نمی تواند پشت دیگری را بخاراند؟ چرا آدم باید در خاراندن پشت به انگشت کس دیگری شک کند؟ چه معنایی در این شعر است که مادر را به سکوت خوانده بود؟ آیا به هیچکس نباید اعتماد کرد که….؟ اما دلاک حمام …. آره دلاک حمام یکبار پشت او را کیسه کشیده بود. او فقط یکبار به دلاک حمام اجازه داده بود که بدنش را کیسه بکشد و موهای بلند و پر پشتش را با دانه های زبر سدر بشوید. تا آن روز…. و آن لحظه، که دلاک، که زنی کر و لال بود، با خنده ای ویژه انگشتانش را گرد کرده بود و با زبان بی زبانی گفته بود که پستان هایش مثل دو دانه انگور بالا آمده اند. آنوقت بود که حس کرد که دیگر به هیچکس اجازه نخواهد داد که به بدن عریانش دست بکشد و دگردیسی تنش را به او یاد آوری کند!
اما سکوت مادرش و بعد سر تکان دادن پدرش او را متقاعد کرد که معنی گسترده تری پشت این شعر نهفته است.
در آن غروب تار که مادر و پدرش ایستاده بودند پشت یک ستون قطور، مثل دو سایه، و مادر از چپاول حق و حقوقش می گفت، و پدر گوش می داد به آرامی، و شعری را می خواند با یکنوع وقار بیادماندنی؛ پدر، فقط یک پدر عادی نبود. پدر، پدری بود که همین مردم ساده و غیر ساده کوچه و خیابان، زیر سایبان همین دیوارهای بلند و قطور، حرف هایش را روی در خانه هایشان حک می کردند.
پس پدر باید مردی باشد فرای یک پدر. فرای آن سکوت های طولانی اش. و خیره شدنش در عمق شکوفه های بهار نارنج و لبخندش در روزهای ابری آبستن….
و… ناگهان… در آن لحظه بود … آن لحظه شگفت انگیز که خورشید ناگهان از پشت یک ابر سیاه بیرون آمد و زن که حالا یک دختر نه – ده ساله بود، رنگ قهوه ای چشمهای پدرش را بخاطر آورد و همین رنگ قهوه ای، شعری را بیادش آورد که پدرش یکبار، مثل بار اول، با یکنوع وقار بیاد ماندنی به زبان آورده بود:
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا زاندک تو جهان شود پر
سر سفره غذا نشسته بودند. و خانه همسایه غلغله جنگ بود. زنی موی زنی دیگر را لفنیده بود دور دستش و می کشید و مردی چهره مرد دیگر را به خون آلوده بود. مادر گفته بود، “شهری از گفتن خراب می شود، شهری از نگفتن”. و حالا گویی کسی با گزافه گویی، با گفتن آنچه غیر ضروری بوده است، جنجالی هنگفت بپا کرده بود.
زن، که حالا یک دختر نه – ده ساله بود، مردی را دید نشسته روی خرند آشپزخانه. مرد با سربند نارنجی رنگ پریده اش صورتش را باد می زد. دختر، از چهل پله سرداب بالا آمده بود، در یک ظهر پیشین و داغ، که به آبریزگاه برود.
دختربه سر بند نارنجی رنگ پریده و شورت کوتاه سفید چرکمرده مرد نگاه کرد. و به عصایش که لم داده بود روی پله… و به دمپایی های خاکی و پاره پوره اش زیر گندیک های شاق شاقویش… دختر به سرعت به آبریزگاه رفت. آب داغ بود و قتی که خودش را می شست. پا برهنه بود روی موزاییک های داغ وقتی که از آبریزگاه بیرون آمد. مسیر طولانی حیاط را پیمود. زیر چشمی به مرد با سربند نارنجی رنگ پریده، که سی ساله اما پیر می نمود، نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و از چهل پله به سرعت پایین آمد. در سکوت. صدای خواب و حرکت تکراری پنکه دوار از وحشت او نمی کاست. هر از گاه از زیر ملافه به آفتاب روی پله ها نگاه می کرد تا حرکت زمان را اندازه بگیرد.
نور که از آخرین پله گریخت، مادر سرش را از روی بالش برداشت. گویی تنش یک ساعت ثانیه شمار داشت. سرفه کوتاهی کرد. نشست و موهایش را با دست مرتب کرد. از جا برخاست. ملافه را تا کرد و روی بالش گذاشت. و به آرامی از پله ها بالا آمد.
دختر که نه – ده ساله بود به سرعت مادرش را دنبال کرد و با نوعی سراسیمگی که سعی می کرد پنهانش کند، گفت: مامان… مامان… مردی غریبه نشسته است روی پله های آشپزخانه!
مادر به دختر نگاه کرد: یک مرد غریبه؟
آره، یک مرد با یک سربند نارنجی!
مادر که با خونسردی از پله ها بالا می آمد، به شتاب پاهایش افزود. دختر هم به شتاب پاهایش افزود پشت سر مادر. قلب دختر به شدت می تپید. آخرین پله را که بالا آمد، دید که پله آشپزخانه از وجود مرد خالی است.
دختر گفت: مامان همین یکساعت پیش مردی نشسته بود روی همین پله ها!
مادر به سرعت به طرف در خانه رفت. شاید در خانه باز مانده باشد. در دالان تاریک، دختر، پشت سر مادرش قدم برداشت. هر دو به پشت در چوبی بزرگ خانه رسیدند. کلون بزرگ آهنی انداخته شده بود. رزه اش چفت بود.
پس این مرد از کجا وارد خانه شده بود؟ این مرد که بود؟ که این طور ساده و پر از متانت نشسته بود روی پله ها و با سربندش صورتش را باد می زد؟ به او هم نگاه کرده بود. او هم به مرد نگاه کرده بود. دو نگاه متلاقی در سکوت…
مادر گفت: حتمن خیال کرده ای که کسی را دیده ای!
نه، او هرگز یک خیال نبود. او یک مرد بود، ساده، و پر از متانت، و پر از راز و رمز، مالامال از “دانش سکوت”، و پر از گزیده بینی، که نشسته بود روی خرند آشپزخانه، و با سر بند نارنجی رنگ پریده اش صورتش را باد می زد.
شاید آن مرد، تصویری بود از کرانه های دور تاریخ. یک مرد غیبی. مثل آن آدمک های کوچک پر شور و شر پر از جنب و جوش با صداهایی ریز و نامفهوم که گویی از دنیای دیگری آمده بودند نیمه شب روی تاقچه خانه شان و شادمانه مغله گلو می زدند و توی سر و کله همدیگر می زدند وقتی که دختر، نیمه شب از زیر کرسی با پچپچه آن ها بیدار شده بود و زل زده بود به آن ها تا آنگاه که آن ها ناگهان ناپدید شده بودند با روشنی آرامبخش صبحگاه …
زن، که حالا دختری نه – ده ساله شده بود و از سرازیری کوچه باریک پر از سنگلاخ پایین می آمد، سایه زنی جوان و خوش آب و رنگ را پشت سرش حس کرد که هماهنگ با قدم هایش او را دنبال می کرد تا خانه. زنی که چندی پیش برای ختنه سوران سه پسر پنج ساله، هفت ساله و هشت ساله اش به خانه آن ها رفته بود. مادرش او را به این جشن برده بود. لنگ های قرمزی دور تن پسرها بسته شده بود. در تشت های بزرگی از خاکستر نشسته بودند. از جا که بلند می شدند، کج کجکانه و با درد بر می خاستند. و گاه لنگ لنگان چند قدمی بر می داشتند. زن ها کل می زدند. شکر پنیر بر سر همدیگر می ریختند.
دیگ های بزرگ پلو و خورشت خانه را پر از دود کرده بود.
زن، که حالا یک دختر نه – ده ساله بود، عرض خیابان را پیمود. به سمت چپ کوچه پیچید. بعد در خانه شان را باز کرد. حضور زن سفید گوشتالو را حس می کرد پشت سرش.
آن زن، عروس خانه، زن چاق و سفیدی بود با گونه های صورتی مثل گلبرگ های گل محمدی. از پشت سرش می آمد. در خانه را که باز دید، وارد خانه شد. مادر او را به اتاق اولی دعوت کرد. بعد برایش شربت آورد. دو النگوی طلا در دست راست زن، عروس آن خانه، که به جشن ختنه سوران پسرهایش رفته بود، شرنگ شرنگ می کرد. زن، چادرش را پیچید دورش و با یکنوع عشوه گری سنتی خوابش را برای مادر تعریف کرد. چشمهای زن به شدت می درخشید و یک هیجان پر تلاطم در او بود.
زن به مادر گفت: “سیدی با عمامه سبز در برابرم ظاهر شد. دستم را گرفت. انگشتانش گرم بودند. “سید” همینطور که به چشم هایم نگاه می کرد، سکه ای را با فشار در کف دستم فرو کرد. من که در اشتیاق دیدار “سید” می سوختم، سوزش کف دستم را متوجه نشدم. “سید” چیزی را در گوشم زمزمه کرد. من در اوج جذبه بودم و حرف هایش را نشنیدم. غرق عرق شده بودم. در میان زاری و اشتیاق، از خواب بیدار شدم. دیدم بالش زیر سرم خیس است و کف دستم می سوزد. دستم را باز کردم. دیدم در کف دستم یک سکه قرار دارد. به تمام آیات قسم می خورم که “سید” سکه را در دستم گذاشته بود و غیب شده بود. سکه را لای یک پارچه پیچیده ام.”
دستش را به مادر نشان داد. چهره اش خیس عرق شده بود. و تنش می لرزید. در شکاف پستان هایش گردنبند طلا با تمثالی می لغزید.
زن گفت: ” می بینید. همین الان هم که دارم این خواب را بیاد می آورم، تمام تنم به لرزه افتاده. می بینید؟ کف دستم عرق کرده!”
مادر کف دستش را لمس کرد.
مادر گفت: “دستت مثل یک اژگل داغ است!”
زن، عرق صورتش را با چادرش پاک کرد بعد لای پستان هایش را.
زن، شربت را با یخ سر کشید. دست مادر را بوسید. گفت: “سکه را دفعه دیگر با خودم می آورم.”
مادر گفت: “مواظب سکه باش.”
زن خانه را ترک کرد.
زن، که حالا خودش شده بود، با همان سن و سال و همان هیبت، حالا کمی از شهر را شناخته بود. پدرش را هم کمی بیشتر. مادرش را هم همینطور.