بهنظرم بهتر از بیضایی کسی را نتوان یافت در تاریخ معاصر ایران که چنین کمر به زنده کردن فرهنگ کهن این آب و خاک بسته باشد. و نه فقط فرهنگ کهن، که امروزِ این ملت را هم دارد آجر بر آجر میگذارد.
از “آرش” که اولین نوشته نمایشیاش بود تا “طومار شیخ شرزین” و “پرده خانه” و تا “آینههای روبرو” و “افرا”، بیضایی نهتنها به معرفی فرهنگی میپردازد که به آن عشق میورزد بلکه ـ بهدلیل همین عشق ـ موشکافانه آن را به نقد میکشد تا همراه با زیباییها، نابسامانیهایش را نیز عریان کند. آنچه بیضایی را نسبت به همگنانش برجسته میکند این است که او گناه ناکامیهای تاریخی ایرانیان را بر دوش دیگران نمیگذارد. مشکل بتوان در کارهای او جایی پیدا کرد که پیکان تیز انتقادش را متوجه افراد یا پدیدههایی خارج از خود ما ایرانیان کرده باشد. واکاویهای بیضایی همانگونه که ارزشهای فرهنگی و تاریخی ما را برجسته میکند آینهای نیز برابرمان میگذارد تا در آن کوتاهیها و کژیهایمان را ببینیم.
پیش از انقلاب، آن زمان که بیشتر هنرمندان و روشنفکران دستی در سیاست داشتند، بیضایی خود و نوشتهها و ساختههایش را از سیاست دور نگه میدارد. پس از انقلاب که بسیاری بهقصد یا به اجبار سکوت اختیار میکنند او زبان میگشاید و گاه همه آنچه دیگران میبایست بگویند و نمیگویند را بر زبان میآورد. با اینحال، نوشتهها و ساختههایش را ـ پس از انقلاب هم ـ همچنان بیزمان نگاه میدارد تا هروقت به آنها بازگردیم تازهشان بیابیم. سقوط پادشاهی پهلوی الهامبخش “مرگ یزدگرد” میشود. هنگامی که تاریخ و فرهنگ ایران لگدمال کسانی است که بهزحمت اسمشان را میتوانند بنویسند “دیباچه نوین شاهنامه” را مینویسد و بهجای نامه شاهان آنرا شاهِ نامهها تعبیر میکند. و در اوج جنگ ایران و عراق و زمانی که میلیون نفر از هر دو طرف به خون کشیده شدهاند “فتحنامه کلات” را ارائه میدهد که شخصیت اصلی آن، آیبانو، پس از آنکه با زیرکی مردان جنگطلب را از پا در میآورد و خود به پادشاهی میرسد در اولین فرمان خود امر میکند: “زنان فرزندان خود را با نفرت از جنگ به دنیا بیاورند” چرا که “مرگ با این زندگیها که از ما ستانده چنین عمر دراز یافته است”.
“مرگ یزدگرد” به دوران حساسی از تاریخ ایران بازمیگردد. دورانی که امپراتوری ساسانی با تمام عظمتش مانند خانهای شنی در برابر حمله عربها از هم میپاشد. سپاهیان ایران که تعدادشان یکصد و بیست هزار پیادهنظام و سوارهنظام زرهپوش تخمین زده میشود در برابر ارتش سی هزار نفره بیشتر پیاده نظام عرب با کمترین مقاومتی شکست میخورند. بعدتر، مقاومتها و شورشهایی که اینجا و آنجا شکل میگیرند هم بهسادگی در هم شکسته میشوند و تاریخ ایران برای همیشه مسیر تازهای در پیش میگیرد.
شکست سپاهیان ایران اگرچه اتفاق شگفتآوری بود، اما غیرمنتظره نبود. آسیبپذیری پادشاهی ساسانی مدتها بود آشکار شده بود. جنگهای پرخرج و طولانی ایران و روم خزانههای هر دو کشور را خالی کرده بود. اشتباهات استراتژیک خسرو پرویز بخشهای بزرگی از قلمرو ایران را به هراکلیوس باخته بود. اختلافات درونی و فساد شیرازه نظام توانمند کشورداری ایرانی را از هم پاشیده بود. هرج و مرج حاکم بر پادشاهی ساسانی با قتل خسروپرویز به دست پسرش قباد شتاب بیشتری یافت. نظامیان و موبدان خلاء قدرت را پرکرده بودند و پادشاهان بیشتر به عروسکهایی میمانستند که با اشارهای به تخت مینشستند و با بهانهای بهزیر کشیده میشدند و کشته میشدند. در چهار سال فاصله بین قتل خسرو پرویز و پادشاهی یزدگرد ده یا بهروایتی دوازده نفر به پادشاهی رسیدند که اغلب تنها چند ماهی فرصت کردند بر این تخت تکیه بزنند و بسیاری از آنان بهقتل رسیدند. شرایط چنان دشوار شده بود که هیچ شاهزادهای حاضر به پذیرش پادشاهی نمیشد. همین بود که آموزههای سختگیرانه زرتشتی نادیده گرفته شدند و برای اولین بار دو زن ـ پوراندخت و آزرمیدخت، دختران خسرو پرویز ـ به سلطنت رسیدند.
در این مدت، یزدگرد سوم که نواده خسروپرویز بود از ترس پادشاه شدن با پدرش در شهر استخر پنهان بود، اما این خوش اقبالی دوام چندانی نداشت و پنهانگاهشان پیدا شد و او در شانزده سالگی بر تخت نشانده شد. اگرچه اصلاحاتی که یزدگرد در پیش گرفت کمی از سختیها کاست، اما بیتجربگی او و همزمان شدن پادشاهیاش با اولین جنگها با عربها کنترل کشور را بیش از پیش به دست نظامیان و روحانیونی داد که خود عامل اصلی ناتوانی کشور بودند. اینان برای تامین مخارج جنگ و اداره کشور مالیاتها را افزایش دادند، اما افزایش مالیات تنها گریبان بیچیزترین بخش جامعه را گرفت و نارضایتی اجتماعی را به اوج رساند. کشاورزان بیچیز نهتنها مخارج جنگهایی را تامین میکردند که دیگران از آن سود میبردند، بلکه مجبور بودند بهعنوان پیاده نظام جانشان را هم بهخطر اندازند. بر اینها میبایست سختگیریهای مذهبی و نظام کهن طبقاتی را افزود تا شدت نارضایتی ایرانیان را از پادشاهانشان دریافت.
اینها همه دست به دست هم دادند تا ارتش ایران جنگهای پیاپی با عربها را ببازند (بجز جنگ پل که بهدلیل نرسیدن بهموقع کمک به خالد ابن ولید با پیروزی ساسانیان خاتمه یافت). بهدنبال جنگ قادسیه، یزدگرد تیسفون را با ثروت بزرگی که در خزانهها انباشته شده بود گذاشت و با سپاهیان اندکش به خاور فرار کرد. تسلیم خزانه به اعراب اشتباه جبران ناپذیری بود. در نبود پول، چند تلاش او برای جمعاوری لشگریان تازه نفس به نتیجه نرسید و شکست سپاهیان ایران در نهاوند جنگ را یکسره کرد. یزدگرد پس از اختلافی که با والی مرو پیدا کرد به اجبار فرار کرد و شبی در آسیابی بهدست آسیابان کشته شد.
با مرگ یزدگرد، پادشاهی ساسانی بهپایان رسید. چند تن از فرزندان او که در چین دولت در تبعید تشکیل دادند هیچگاه موفق نشدند به ایران بازگردند، اگرچه زبان و فرهنگ ایرانی را در آسیای میانه ترویج دادند. چند سده بعد، سامانیان که از همین دودمان بودند اولین دولت مستقل ایرانی را در تاجیکستان امروز بناگذاشتند.
در “مرگ یزدگرد”، بیضایی نگاهش را متوجه کشته شدن پادشاه به دست آسیابان کرده است. داستان از فردای این قتل آغاز میشود. سرداری از سپاهیان یزدگرد همراه با یک موبد، یک سرکرده، و یک سرباز رد پادشاه را تا آسیاب دنبال کردهاند و با بدن بیجان او روبرو شدهاند. قرار بر این است که آسیابان و زن و دخترش به انتقام این قتل به دار آویخته شوند و استخوانهایشان در هاون کوبیده شود، اما تا سرباز داربست را آماده کند و طناب و هاون را مهیا کند فرصتی است تا چرایی قتل و چگونگی آخرین لحظات زندگی پادشاه را جویا شوند. آسیابان و زن و دخترش به بازجویی کشیده میشوند و این سه بهنوبت نقش عوض میکنند تا گاه در جامه پادشاه و گاه بهجای یکدیگر هر یک روایتی ناهمساز از آنچه گذشته است را بازی کنند. آسیاب درهمریخته به صحنهای برای اجرای مجلس شاهکشی تبدیل میشود.
اما روایتها از قتل پادشاه گوناگونند و دریافت حقیقت دشوار. بنا بر یک روایت، این خود پادشاه است که در اوج ناامیدی تقاضای قتل خودش را میکند. در روایتی دیگر، پادشاه با دخترک همبستر میشود و بعد به اغوای مادر میپردازد. و دختر داستانی دیگر ساز میکند که گویا آنکه در خون خفته پدر او ـ آسیابان ـ است و آنکه تظاهر به آسیابان بودن میکند خود پادشاه است. در هم تنیدگی این داستانها تشخیص حقیقت را ناممکن میکند، اما در لابلای این کلاف سردر گم حقیقتی بزرگتر خودنمایی میکند. اینکه شکافی بین پادشاه و مردم به وجود آمده آنچنان فراخ که به مهاجمان فرصت میدهد با کمترین مقاومتی ابرقدرت زمان را از پا در آورند.
برعکس موبد و سردار و سرکرده، مشغولیت فکری بیضایی در “مرگ یزدگرد” بیش از آنکه کشف روایت درست مرگ پادشاه باشد بیان همین حقیقت بزرگتر است. اینکه چه شد آنکه شاه شاهان بود و از چین تا مصر فرمانش را میبردند نه با زوبین پهلوانترین پهلوان دشمن در میانه میدان جنگ که به دست آسیابانی نانام در بیابانی خوار جان باخت. آسیابان آنجا که میشنود لشگر عرب در چشمانداز است میگوید: “… از آنچه شنیدهام دشمنانی که میآیند ـ تازیان ـ به من مانندهترند تا به این سرداران. و من اگر نان و خرما میداشتم به ایشان میدادم.” مگر شاه شاهان چه کرده بود که رعیت اینچنین مشتاق به پیشباز دشمنان میرفت؟ شاید پاسخ را آنجا باید جستجو کنیم که وقتی آسیابان بهرسم آزمایش ردای شاه برتن میکند و رفتار او را بازی میکند سردار و سرکرده و موبد تفاوتی بین آسیابان و پادشاه نمیبینند. گویی کشور را آنچنان هرج و مرجی است که آسیابانی میتواند پادشاه شود و پادشاه اگر پادشاه نباشد کاری جز آسیاب چرخاندن ازش ساخته نیست. پادشاهی که “باغ نخجیران و باغ سیاوشان و باغ زمرد” داشته و او را “هرسال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هرسوی” میرسیده و “دویکصد و یک ده” (دویست و ده) زن در حرم داشته، اما حتا نزدیکترین کسان چهرهاش را ندیدهاند تا امروز که جسدش بر کف آسیاب افتاده بتوانند او را شناسایی کنند. موبد با دیدن دستان آسیابان چنان قانع شده که میگوید: “سوگند به آسمان که [این دست پادشاه] هست. پنجههای جنگ آزموده یک شهریار جنگجوی گرزآور که بسیار زه رها کرده و کمان کشیده و تیر نشانده و شمشیر زده و جوشن درانده.” آیا ممکن است این همان شکافی باشد که یک ارتش رزمآزموده نتوانست آن را در برابر سپاه مهاجم حفاظت کند؟
سهیل پارسا همانقدر که به متن و مقصود بیضایی وفادار است بر گذاشتن امضای خود بر پای اجرائی متفاوت پافشاری میکند. طراحی لباسها و صحنهآرایی و حتا چهرهآرایی نشان از بیزمانی و بیمکانی داستان دارد. نام یزدگرد را عوض کنید و هرچه میخواهید بگذارید و مجلس شاه کشی را از ایران قرن هفتم به هر زمان و مکان دیگری ببرید، حاصل باز همین خواهد بود که بیضایی میگوید. رها کردن متن از بند زمان و مکان را در کارهای پیشین پارسا نیز میتوان دید. “آرش”ی که او ارائه داد ممکن است چینی باشد یا مکزیکی یا آفریقایی. “عروسی خون” ممکن است در بلوچستان سربگیرد یا آلمان یا شیلی. میتوان در مازندران یا مسکو یا مصر “در انتظار گودو” نشست.
“مرگ یزدگرد” شاید بیشتر از کارهای دیگر بیضایی با خلق و خوی سهیل نزدیک باشد چرا که نمایش در نمایش است و شخصیتها چهره عوض میکنند و نقشهای متفاوت بهخود میگیرند. این شیوهای است که سهیل نهتنها آن را دوست دارد و با آن بهخوبی آشناست، بلکه در برخی کارهایش ابایی ندارد قالب متن را چنان عوض کند که بتواند با هر بازیگری ورای قراردادهای جنسیتی و رنگ پوست و قومیت به اجرایش درآورد.
پارسا یکی از معدود افرادی است از جامعه ایرانی که تلاش میکنند پلی باشند بین این جامعه و جامعه بزرگتر. از یک سو “آرش” و “حلاج” و “داستانهایی از بارش مهر و مرگ” را به جامعه بزرگتر معرفی میکند و از سوی دیگر ایرانیان را علاقمند میکند تا “در انتظار گودو” و “عروسی خون” و “گوسفند و نهنگ” را ببینند. ورای ارزشهای هنری کارهای پارسا، این تلاش، بهنظر من، از اهمیت ویژهای برخوردار است. بازکردن پنجرههای جامعه ایرانی تا هوای تازهای در آن جریان یابد ضروری است و دشوار.
*دکتر شهرام تابع محمدی، همکار شهروند، در زمینه های سینما، هنر، و سیاست می نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی شیمی در دانشگاه تورونتو و بنیانگذار جشنواره سینمای دیاسپورا در سال ۲۰۰۱ است.
سهیل پارسا نمایشی از بیضائی را برگزیده است که بیانگر حال وهوای شاهان آن زمان است که در هرم یک کشوری قرار دارند که تعداد آسیابانان در آن زیاد است. اینست که وقتی شاه ضعیف می شود، کشور از هم می پاشد. در دوران دموکراسی مدرن گاه بسیاری افراد در سطحی بالاتر از مقام اول دولت قرار دارند. در دموکراسی واقعی همگان امکان رشد دارند و با چشم و گوشی باز به همه چیز می نگرند و زمان که اوضاع وخیم می شود، از هرجانب نقد ها و تفسیر ها گفته و شنیده می شود. دنیا برای اینکه خوب روی پاشنه بچرخد، تمام پیچ و مهره ها می بایست خوب کار کنند. تحلیل بسیار جالبی بود. مرسی. مهین میلانی milanimahin.blogspot.com