آن شگفتی پس یادهای من*

 

(چنین برخورد اتفاقی کار کسی جز خدا نمی توانست باشد)

فصل سوم ـ بخش ۱۴

اورهان پاموک

در روزهای پایانی ماه اوت مولود به عروسی قورقوت و ودیهه رفت. حتی خودش هم نمی دانست چطور شد که نظرش را عوض کرد و حاضر شد به این مهمانی برود. صبح روز عروسی کت و شلواری را که از یک خیاطی آشنای پدرش به قیمت مناسبی خریده بود پوشید. حتی کراوات رنگ و رو رفته آبی رنگی را که پدرش در روزهای عید مذهبی یا مواقعی که سروکارش با یک اداره دولتی بود از آن استفاده می کرد به گردن انداخت. با اندک پس اندازی که کنار گذاشته بود از یک جواهر فروشی در شیشلی بیست مارک آلمان خرید.

سالن شاهیکا در سرازیری میان توت تپه و مسجد کوی قرار داشت. این سالن را بیشتر موقع ها ماموران دولتی و اتحادیه های کارگری برای برگزاری مراسم ختنه سوران، عروسی روسا یا رهبران اتحادیه ها اجاره می کردند. هزینه آن را هم غالبا کارمندان یا کارگران شرکت کننده می دادند. آن چند تابستانی که با فرهاد کار کرده بودند یکی دو بار آخرهای مهمانی هایی که آنجا برگزار می شد یواشکی خزیده بودند تو و لیموناد و شیرینی مجانی خورده بودند. با اینهمه این مکان برای مولود جاذبه ای نداشت. وقتی از پله ها پایین رفت و وارد سالن شد جمعیت گوش تا گوش با هیاهوی خود آنجا را پر کرده بودند و ارکستر کوچک در آن فضای زیرزمینی غارمانند و عرق کرده چنان سروصدایی راه انداخته بود که مولود برای دمی احساس کرد چیزی نمانده نفسش بند بیاید.

 

سلیمان: من و برادرم و همگی وقتی مولود را دیدیم خیلی خوشحال شدیم. قورقوت با کت و شلوار کرم رنگ و پیراهن سرخش با خوشرویی فراوانی با مولود روبه رو شد و او را به همه معرفی کرد و سر میز ما جوانها راهنمایی اش کرد. قورقوت گفت:

– صورت بچگانه اش گولتون نزنه. مولود گردن کلفت ترین فرد خونواده ما است.

من گفتم:

– مولود جان، حالا که سبیلی به هم زدی دیگه لیموناد به کارت نمی آد.

بطر ودکا را یواشکی از زیر میز نشونش دادم و یه استکان پر کردم دادم دستش.

– تا حالا ودکای اصل روسی خوردی؟

مولود گفت:

– من حتی تُرکیش هم نخورده ام. اگه از راکی هم قویتر باشه لابد یه راست می ره توی مغز!

– نه. قول می دم نره. آرومت می کنه و حتی ممکنه بهت دل و جرات بده سرتو بیاری بالا و چشم بگردونی و دور و برتو نگاه کنی شاید یکی چشمتو بگیره!

– من که دارم نگاه می کنم.

مولود ولی نگاه نمی کرد. وقتی اولین جرعه از گلوش پایین رفت یکه خورد، انگار که از تو آتیش گرفته باشه. خودشو جمع کرد و گفت:

– سلیمان، راستی می خواستم بیست مارک به قورقوت شاباش بدم. نمی دونم. فکر می کنی کمه؟

برای اینکه بترسونمش الکی گفتم:

– این پولارو از کجا آوردی؟ اگه گیر پلیس بیفتی حبس می شی!

مولود گفت:

– همه این کارو می کنن. آدم باید خر باشه پس اندازشو به لیر ترک توی بانک بذاره. با این تورمی که هس تا چشم به هم بزنی چیزی که بهت می ماسه نصف ارزش پولته.

مولود برگشت به جمع نگاه کرد و من پشت بند این حرف رو به همه گفتم:

– مولود ظاهر معصومی داره، ولی خسیس ترین و نیرنگ بازترین دستفروشیه که من دیده‎م!

برگشتم بهش گفتم:

– برای یک خسیس مثل تو بیست مارک خیلیه! ولی از این حرفا بگذریم. درسته پدران ما ماست فروش بودند. ولی ما کار دیگه ای پیشه کردیم.

مولود گفت:

– من دارم کسب و کار خودمو راه می اندازم. نگران من نباش. به زودی همه تون به همدیگه نگاه می کنین و می گین چرا ما به عقلمون نرسید.

– چه کاری می خواهی راه بیندازی؟

هدایت بوکسور گفت:

– می گم مولود تو باید بیایی با من شریک بشی.

(بوکسور لقبی بود که به خاطر دماغ شکسته اش بهش داده بودند و دلیل دیگه اش هم این بود که یه بار هم وقتی مطمئن شده بود که به هر حال از مدرسه بیرونش می اندازن، مثل برادرم با یک مشت به حساب فوزی معلم شیمی رسیده بود.)

هدایت گفت:

– من مثل اینا بقالی یا دکه دونر کبابی ندارم. من یه فروشگاه درست حسابی دارم که مصالح ساختمانی می فروشه.

به هدایت گفتم:

– فروشگاه که مال تو نیس. مال دامادتونه. دیگه همه مون اینقدر داریم.

– بچه ها، دخترها دارن اینوری نگاه می کنن!

– کو، کجا؟

– دخترهای میز عروس.

بهشون گفتم:

– اونا فامیل های من حساب می شن. اینجوری بهشون زل نزنین!

هدایت بوکسور در همون حال که به دخترها خیره شده بود، گفت:

– ما که نگاه نمی کنیم. به هر حال اونا بچه ان. ما هم بچه باز نیستیم.

– بچه ها مواظب باشین. حاج حمید اینجاست.

– خب هست که باشه. نکنه می خواهی پاشیم سرود ملی بخونیم براش؟

– ودکا رو قایم کنین. حتی با لیموناد هم نخورین. او سرش کلاه نمی ره. از این کار خوشش نمی آد و بعدا تلافی می کنه.

مولود داشت به دخترهایی که سر میز عروس نشسته بودند نگاه می کرد. در همین موقع حاج حمید وورال با آدم هاش سررسیدند. همزمان با ورود حاج حمید سرها برگشت طرف او که دوروبرش پر شده بود از آدم هایی که هجوم آورده بودند برای دست بوسی او. مولود هم بدش نمی آمد وقتی بیست و پنج سالش شد با یک دختر زیباروی مثل ودیهه ازدواج کند. این البته تنها وقتی امکان داشت که درآمد زیادی داشته باشد و بتواند پشتیبانی آدمی مثل حاج حمید را داشته باشد. مولود می دانست برای اینکه چنین اتفاقی بیفتد باید می رفت خدمت سربازی را از سر می گذراند، شب و روز کار می کرد و ماست فروشی را ول می کرد و شغل درست حسابی دست و پا می کرد یا یک مغازه باز می کرد.

الکل حالا دیگر کارش را کرده بود و او دل و جرات پیدا کرده بود. تحت تاثیر فضای پر گفتگو و شاد مجلس داشت راحت میز عروس را تماشا می کرد. احساس می کرد خدا با او است و شانس و اقبال داشت به او رو می کرد. سالها بعد مولود می توانست آن لحظه ها را در نوار خاطراتش بازسازی کند: آن گفتگو در اطراف او، دخترهایی که سر میز عروس نشسته بودند و گهگاه هیکل آدم هایی در دیدرس او دخترها را از نگاه او پنهان می کردند. همچون فیلمی بود که گفتگوها و تصویرها کاملا شفاف نبودند. یک صدا در سر میز گفت:

– خیلی هم بچه نیستن. اونقدر سن دارن که بتونن عروسی کنن.

– حتی اون یکی که روسری آبی داره؟

سلیمان گفت:

– بچه ها خواهش می کنم. اینطوری مستقیم بهشون نگاه نکنین. نصف این دخترها برمی گردن به روستا. اون نصف دیگه می مونن تو شهر.

– اونا که توی شهر می مونن کجا زندگی می کنن؟

– بعضی هاشون توی گل تپه، بعضی هاشون توی قوش تپه.

– ما رو می بری پیش اونا؟

– دوست داری با کدومشون مکاتبه کنی؟

پسر جوانی که مولود او را نمی شناخت گفت:

– هیچ کدومشون. اینقدر دورند که من فرقی بینشون نمی بینم.

– خب همینکه دورند بهانه خوبیه که آدم نامه بنویسه.

سلیمان گفت:

– شناسنامه ودیهه ما شونزده سال نشون می ده. ولی در واقع هفده سالشه. خواهراش پونزده و شونزده ساله اند. عبدالرحمن افندی یه سال شناسنامه هاشونو بزرگتر گرفته تا اونا حسابی وقت داشته باشن قبل از شوهر کردن به پدرشون برسن.

– اسم اون کوچیکه چیه؟

– آره از همشون خوشگلتره.

– خواهراش مالی نیستند.

مولود گفت:

– یکیشون سمیهه است یکیشون رایحه.

مولود از صدای بلند ضربان قلب خود حیرت کرد و صورتش سرخ شد.

– اون سه دختر دیگه هم اهل همون ولایت اند.

– اون که روسری آبی داره بد چیزی نیست.

– هیچکدوم از این دخترها کمتر از چهارده سال ندارند.

بوکسور گفت:

– بچه ان بابا!

– اگه من جای باباشون بودم نمی ذاشتم روسری سر کنند.

مولود با حالتی که نمی توانست هیجانش را پنهان کند، گفت:

– ولایت ما دخترها بعد از تموم شدن دبستان روسری سر می کنن.

– اون کوچیکه امسال دبستانو تموم کرد.

مولود پرسید:

– کدومشون؟ اونکه روسری سفید داره؟ اون کوچیکه از همشون خوشگل تره.

هدایت بوکسور گفت:

– من اصلا حاضر نیستم با یه دختر دهاتی ازدواج کنم.

– هیچ دختر شهری هم حاضر نمی شه زن تو بشه.

هدایت با حالتی دلخور پرسید:

– چرا؟

– تو چند تا دخترو می شناسی؟

– هزااااااااران.

– ولی فراموش نکن اونایی که می آن مغازه تو حساب نمی شن.

مولود شیرینی دیگری خورد و گیلاسی ودکا با لیموناد سرکشید. مزه نفتالین می داد. وقتی موقع دادن هدیه به عروس و داماد شد مولود توانست حسابی زیبایی خیره کننده زن قورقوت را تماشا کند. خواهر کوچکش رایحه هنوز سر میز نشسته بود. او هم به همان اندازه زیبا بود. مولود همانطور که میز عروس را نگاه می کرد احساس کرد اشتیاقی از درون او شعله می کشد که به اندازه میل به زندگی قوی و نیرومند است. در همان حال شرم و ترسی وجودش را فراگرفته بود. ترس از اینکه آدم بی عرضه و شکست خورده ای از آب دربیاید.

مولود با یک سنجاق که سلیمان به او داده بود بیست مارکی را به یقه کت قورقوت سنجاق کرد، اما خجالت کشید که بازهم صورت زیبای زن قورقوت را به دقت برانداز کند. حجب و حیایش اسباب شرمندگی اش شد. موقع برگشتن به سر میز خودش راه دیگری را برگزید. رفت پیش عبدالرحمن افندی که سر میزی با روستاییان گوموش دره نشسته بود. مولود حالا حسابی به میز دخترک نزدیک شده بود، اما به طرف او نگاه نکرد. عبدالرحمن افندی پیراهن سفید یقه بلندی بر تن داشت که کجی گردنش را پنهان می کرد. کت خوش دوختی پوشیده بود. او حالا دیگر به جمع جوانان دستفروش و ماست فروش دوره گرد که زیبایی خیره کننده دخترانش را تحسین می کردند عادت کرده بود. مانند سلطانی دستش را به سوی مولود دراز کرد و مولود با اشتیاق آن را بوسید. آیا دختران زیبای او این لحظه را خوب تماشا می کردند؟ مولود برای دمی تمرکزش را از دست داد و به سمت میز دخترها نگاهی کرد. قلبش دیوانه وار می زد. ولی شاد و سرمست بود. در همان زمان حس ناخشنودی به او دست داد. یکی دو صندلی خالی دور میز عروس بود. راستش از جایی که نشسته بود، مولود نتوانسته بود نگاه دقیقی به هیچکدام از دخترها بیاندازد. از همینرو هنگام بازگشت به سر میز خودش نگاهش را به میز دخترها دوخته بود و می کوشید حدس بزند چه کسی از آن میز رفته بود. ناگهان با آن دختر به هم خوردند. دخترک بدون تردید زیباترین در میان آن جمع بود. به نظر می رسید از همه شان هم جوانتر است. کیفیت کودکانه ای او را احاطه کرده بود. برای دمی به چشم های همدیگر خیره شدند. دخترک صورتی راستگو و صدیق داشت و چشمانی سیاه و دخترانه. به طرف میز پدرش رفت. مولود در همان حالت بهت و سردرگمی می توانست دست سرنوشت، دست قسمت را ببیند. چنین برخورد اتفاقی کار کسی جز خدا نمی توانست باشد. توان درست فکر کردن را از دست داده بود. همچنان داشت میز عبدالرحمن گردن کج را نگاه می کرد شاید بتواند یکبار دیگر نگاهی به آن صورت زیبا بیفکند، اما جمعیت زیادی بین آنها بود و او به اندازه زیادی از میز آنها فاصله گرفته بود. حالا دیگر او را نمی توانست ببیند، اما هر بار که روسری آبی او تکانی می خورد از آن دور دخترک را در روح خود احساس می کرد. دلش می خواست می توانست به همه بگوید چگونه به طرز معجزه آسایی با آن دختر زیبا برخورد کرده است. دلش می خواست می توانست نگاه ژرف او را شرح دهد.

قبل از اینکه مهمانی به سر آید سلیمان به او گفته بود که عبدالرحمن افندی و دخترهایش پیش از بازگشت به ولایت یک هفته دیگر پیش آنها خواهند ماند. تمام هفته را مولود به چشمان سیاه دخترک و صورت کودکانه او و حرف سلیمان اندیشید. سلیمان برای چه این حرف را به او زده بود؟ اگر مولود به عادت پیشین خود می رفت خانه آکتاش ها و در می زد چه می شد؟ آیا امکان داشت بار دیگر دخترک را ببیند؟ آیا او هم متوجه مولود شده بود؟ مولود برای دیدار آکتاش ها باید یک بهانه ای می داشت. در غیر اینصورت سلیمان می فهمید که او برای دیدن دخترک آمده است و در آن صورت حتی ممکن بود دخترک را از او پنهان کند. حتی ممکن بود او را ریشخند کند. یا حتی جلوی همه چیز را بگیرد و بگوید دخترک هنوز بچه است. مولود اگر سلیمان را از شیفتگی اش آگاه می ساخت، سلیمان ممکن بود به او بگوید که او خودش عاشق دخترک است و قبل از مولود عاشق شده است و به این ترتیب نگذارد مولود به هیچ وجه به دخترک نزدیک شود.

مولود تمام هفته را به کار گذراند و هرچه کوشید نتوانست بهانه ای منطقی برای دیدار آکتاش ها بیاندیشد. ماه اوت که به پایان رسید لک لک های سفید مهاجر در سر راه خود به اروپا به استانبول بازگشتند. دو هفته از ماه سپتامبر هم گذشت و مولود به دبیرستان بازنگشت. او حتی اسکناس های مارک آلمانی را که زیر تشک پنهان کرده بود برای خرید کتاب های کلاس های فشرده، که سال پیش با خود قرار گذاشته بود، تبدیل نکرد. او حتی به اداره بهداری برای گرفتن مدرکی که اسکلت گفته بود برای ادامه تحصیلش لازم است نرفته بود. معنی اش این بود که ادامه تحصیل او که دو سال پیش در آن وقفه ای اجباری پیش آمده بود، حتی در رویا هم دیگر نمی توانست معنا داشته باشد. ژاندارم های اداره نظام وظیفه به زودی به روستای زادگاهش می رفتند. مولود مطمئن بود که پدرش حاضر نمی شد برای تاخیر رفتن او به خدمت به ژاندارم ها دروغ بگوید و احتمالا برعکس می گفت: بذار بره سربازی بعدش فرصت داره ازدواج کنه!

روشن بود که پدرش آنقدر مکنتی نداشت که برایش زن بگیرد. ولی مولود می خواست با این دختری که دیده بود ازدواج کند و هرچه زودتر بهتر. اشتباه بزرگی کرده بود. باید می رفت خانه آکتاش ها و خواهرهای ودیهه را می دید که اسم های هم قافیه ای داشتند. این جور موقع ها وقتی از طرز برخوردش با جریان احساس پشیمانی به او دست می داد، خودش را با منطق خاص خودش آرام می کرد: شاید اگه رفته بود به دیدن رایحه، رایحه علاقه ای به او نشان نمی داد و مولود دلشکسته و دست خالی باز می گشت، ولی حالا اقلن حتی خاطره رایحه کافی بود سنگینی بار ماست را از دوش او بکاهد.

 

سلیمان: سه ماه پیش بود قورقوت دست منو گرفت برد گذاشت توی شرکت مصالح ساختمونی حاج حمید وورال. من با وانت فورد شرکت این ور و آن ور می رم. چند روز پیش نزدیکای ۱۰ صبح بود یه بسته سیگار از یه بقالی توی مسجد کوی خریدم. صاحب این بقالی اهل مالاتیای آناتولیه. (دلیل اینکه من از بقالی خودمون سیگار نمی خرم اینه که پدرم خوشش نمی آد من سیگار بکشم.) سوار شدم و داشتم می رفتم که دیدم یکی به شیشه سمت راست وانت تقه می زد. برگشتم با تعجب دیدم مولوده. چوبشو روی شونه گذاشته بود و داشت می رفت شهر ماست فروشی. بهش گفتم بپر بالا برسونمت. چوب و تغارهاشو گذاشت عقب و اومد نشست. بهش سیگار دادم و با فندک ماشین روشنش کردم. مولود تا حالا منو پشت فرمون ندیده بود. باورش نمی شد. داشتیم با سرعت ۶۰ می رفتیم. زیرچشمی نگاهش کردم دیدم داره با تعجب عقربه سرعت سنج ماشینو نگاه می کنه. تو همین خیابون پرچاله چوله که خودش معمولا با باری که روی دوشش داشت حداکثر با سرعت ۴ کیلومتر حرکت می کرد داشتیم می روندیم. کمی از این ور و اونور صحبت کردیم ولی به نظر می رسید که فکرش جای دیگه اس. بالاخره صحبتو کشید به عبدالرحمن افندی و دخترهاش. گفتم: برگشتن روستا.

پرسید اسم خواهرای ودیهه چی بود؟

گفتم واسه چی می پرسی؟

گفت همینجوری.

بهش گفتم:

– ناراحت نشو مولود. ودیهه حالا دیگه زن برادر منه. اونا دیگه حالا فامیل من هستن.

– خب من نیستم؟

– چرا بابا. تو هم فامیلی. واسه همین انتظار دارم همه چیزو بهم بگی.

– باشه می گم. ولی باید قسم بخوری به کسی نگی.

– قسم می خورم، به خدا، به میهن، به پرچم. من رازتو پیش خودم نگه می دارم.

مولود گفت:

– من عاشق رایحه هستم. همونکه چشم های سیاهی داره. اون کوچکه. اسمش رایحه است مگه نه؟ وقتی داشتم به طرف میز پدرش می رفتم خوردیم به هم. چشماشو از نزدیک دیدم. اولش فکر می کردم فراموشش خواهم کرد. ولی نمی شه. نمی تونم فراموش کنم.

– چی رو نمی تونی فراموش کنی؟

– چشماشو. همون چشمایی که با دقت منو نگاه کردن. ندیدی چطوری به هم برخوردیم؟

– آره.

– فکر می کنی تصادف بود؟

– دوست من، فکر کنم تو عاشق رایحه شدی. من به روی خودم نمی آرم. شتر دیدی ندیدی.

– راستی به نظرت زیبا نیست؟ اگه نامه بنویسم بهش می دی؟

– ولی اونا دیگه از توت تپه رفتن. اینجا نیستن. بهت که گفتم برگشتن روستا.

مولود اندوهگین به نظر می اومد.

بهش گفتم:

– باشه هرکاری که بتونم برات می کنم. ولی اگه مردم بو ببرن چی؟

قیافه التماس آمیزش قلبمو در هم شکست. گفتم:

– باشه ببینم چه کار می تونیم بکنیم.

وقتی رسیدیم به حربیه، مولود چوب و تغارهاشو برداشت و با خوشحالی پرید پایین. باورکنین قلبم می شکنه وقتی می بینم هنوز توی فامیل کسی رو داریم که با ماست فروشی توی خیابونا گذران می کنه.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.