بیوگرافی هنری هما جاسمی
– متولد: تیرماه سال ۱۳۴۲- تهران
– تحصیلات: رشته روانشناسی از دانشگاه تگزاس، تسلط بر زبان های آلمانی و انگلیسی
– اجرای بیش از ۲۰۰ نقاشی گرافیک از آثار باستانی متعلق به خاورنزدیک و خاورمیانه و همکاری با مرحوم جهانشاه درخشانی (ایرانشناس و تاریخ پژوه)، انتشار آثار در سه کتاب درباره اقوام آریایی به زبانهای فارسی و آلمانی:
آریاییان، مردم کاشی، اَمَرد، پارس و دیگر ایرانیان (دانشنامه کاشان ۳)، ۱۳۸۲
Geschichte und Kultur des Alten Ostiran, 1994
Die Arier in den nahostlischen Quellen des 3. Und 2. Jahrtausends v. Chr., 1995
– از سال ۱۳۹۳ شرکت در کارگاه داستان نویسی آنلاین منیرو روانیپور (کارگاه کولیها)، همکاری و فعالیت در زمینه های مختلف ادبی و هنری با کارگاه کولیها
– سال ۱۳۹۳، انتشار داستان “روبان های صورتی من” در کتاب “مجموعه داستان کولیها” زیر نظر منیرو روانیپور، انتشارات گردون
– سال ۱۳۹۴، داستان “آسانسور” جزء ده برگزیده نهایی از میان ۱۶۰۸ داستان، جایزه صادق هدایت،
– سال ۱۳۹۴، داستان “آنت و آیلین” برنده جایزه از میان ۱۳۶۲ داستان، دومین دوره جایزه داستان تهران، (تهران، شهر همدلی)
– سال ۱۳۹۴، انتشار داستان “جن های ته حوض” در کتاب “مجموعه داستان کولی ها (شماره دو )” زیر نظر منیرو روانیپور، انتشارات آمازون
– سال ۱۳۹۵، انتشار مقاله “بررسی و معرفی کتاب عاشقان عهد عتیق اثر منیرو روانی پور” در فصلنامه ادبی نوشتا، شمارۀ ۲۹، چاپ ایران
– سال ۱۳۹۵، انتشار مقاله “بررسی و معرفی کتاب عاشقان عهد عتیق اثر منیرو روانی پور” در روزنامه شهروند، کانادا
– سال ۱۳۹۵، داستان “شهربازی” بین برگزیدگان مرحله اول، جشنواره ادبی هزار و یک شب
– سال ۱۳۹۶، انتشار داستان “آسانسور” در شماره 32 فصلنامه ادبی نوشتا، چاپ ایران
– سال ۱۳۹۶، انتشار داستان “آسانسور” در کتاب “مجموعه چهل داستان برای صادق هدایت”، ایران
– سال ۱۳۹۶، داستان “خانوادۀ شورآبادی” بین برگزیدگان مرحلۀ نهایی، ششمین جشنواره جایزه ادبی هزار و یک شب
– سال ۱۳۹۶، داستان “ماتیاس” بین برگزیدگان مرحله دوم از میان ۱۴۲۲ داستان، پنجمین دو سالانه داستان کوتاه نارنج
– سال ۱۳۹۷، داستان “ماتیاس” بین برگزیدگان مرحله اول از میان ۶۷۰ داستان، سومین جشنواره ملی سقلاتون
– سال ۱۳۹۷، انتشار داستان “پردههای اسفند” در کتاب هفته خبر، سال ششم، شماره ۱۹۰، ایران
– سال ۱۳۹۷، انتشار داستان “ایتالیا” در فصلنامه بنیاد فرهنگی آرمان، لس آنجلس
– سال ۱۳۹۷، داستان “دوزندگی پاریس” بین برگزیدگان مرحله اول از میان ۱۰۰۰ داستان، دومین دوره جشنواره داستان کوتاه بهاران
– سال ۱۳۹۷، داستان “آختامار” برنده از میان ۴۱۱ داستان در نخستین دورۀ جایزۀ ملی جمالزاده (دوم، بخش اصفهان) و چاپ در نخستین مجموعه داستان جمالزاده
– سال ۱۳۹۷، انتشار داستان “ماتیاس” در فصلنامه ادبی نوشتا، شماره 38، چاپ ایران
– سال ۱۳۹۸، داستان “کیله شین” برنده در پنجمین جایزه فرشته، پنجم از میان ۴۵۹ داستان
– سال ۱۳۹۸، بین شش برگزیده نهایی در دومین دوره جشنواره ادبی “نقد خلاقانۀ سال (حیرت)”: تحلیل بر روی داستان “اتاق پر غبار” نوشتۀ اصغر عبداللهی
مریم رئیس دانا
**********
«بابا راستی کتابام هست یا به کسی دادین؟» خطهای پیشانی اش به هم نزدیک شدند: «میخواستی به کی بدیم؟ اهدا کنیم به کتابخونه ملی؟ همه رو تو وان خیس کردیم، بَعدم ریختیم تو کیسه زباله و شبونه بردیم انداختیم وسط بیابون!» خواستم بگویم کِی این قدر پیر شدی؟ اما فقط لبهایم را جمع کردم و گفتم: «اوا!»
بابا کتاب “معماری رُمی” را که از توی قفسه برداشته بود بست و از بالای عینکش نگاهم کرد: «بچه تو فکر نکردی اگه میریختن خونه ما چی میشد؟ اینهمه کتاب و اعلامیه ته کُمدت چیکار میکرد؟ اصلأ این کتابا رو تو کِی خریده بودی؟»
راست میگفت. من آن روزها جلوی دانشگاه تهران پرسه میزدم و به هر میتینگی سرک میکشیدم و تمام پولهایم را کتاب میخریدم: «با پول تو جیبیایی که خودت میدادی! اون روزا همه سیاسی بودن دیگه! منم مثه بقیه! حالا حرص نخور بابا. این کتاب معماری که ورداشتی معرکه اس ها، کادوی تولدت!»
بابا سرش را با دلخوری تکان داد: «ما دلمون خوش بود تو کله ات بو قورمه سبزی نمیده! یعنی به جای این که برم تو صف سفارت ایتالیا باید هر روز میرفتم جلوی اوین!»
روی پنجه بلند شدم و گونه اش را بوسیدم. دست کشید روی موهایم: «شانس آوردی فرستادیمت، خودت نمیفهمی چقدر زندگیت عوض میشه، فرق آبتنی تو حوض و دریاس، ما کِی جوونی این همه امکانات داشتیم؟»
بابا چه میدانست چقدر دلم برای آبتنی در آن آبهای کم عمق تنگ شده. به قیمت پشت جلد کتاب معماری نگاه کرد و گفت: «بر پدرش لعنت، نَود یورو؟! حالا کو تا فروردینِ سال دیگه! کشکی گرونه!»
کتاب را دوباره در قفسه گذاشت. بابا به فکر آیندۀ من بود اما من به یاد گذشته بودم. با یک لبخند معنادار گفتم: «اگه ورش نداری، سال دیگه با خودم میارمِشا!»
چیزی ته چشمهایش درخشید: «این الان تهدید بود مثلا؟ یعنی سال دیگه میخوای بیای تهرون؟ مگه تِزِت تموم میشه؟»
دست انداختم توی بازویش: «بالاخره یه روزی تموم میشه! اومدیمو چند سال طول کشید، شماها دلتون تنگ میشه، نمیشه؟ به خاطر شما میگم!»
بابا لُپم را مثل بچگی ها کشید: «جون عَمت! کارت تموم شد؟ بریم یه چیزی بخوریم؟»
خندیدم و گفتم: «الان میبرمت ساندویچی اومبرتو، پاتوق بچههای معماریه.» قفسههای چوبی مغازه پر بود از نان تازه و شیشههای مخلوط و عطر سیر و سالامیهایی که از سقف آویزان بودند. آدم را گرسنه میکرد. اومبرتو سوت میزد و جوری ورقههای مارتادلا را با گوجه فرنگی و زیتون خرد شده لای نان میگذاشت انگار که شعبده بازی میکرد.
بابا زیر گوشم گفت: «لامصب عجب جاهای نابی داره این شهر! حیف که تو آندره[۱] رو یادت نیست، منو بردی تو بیست سالگیم و دانشکده. این یارو انگار موسیو آلبرته! اَبرواش، ژستاش، حتی شیکم گندهاش!»
ساندویچها را گرفتیم و آمدیم بیرون. بابا پشت به ویترین ایستاد: «به یاد آندره و جوونیای بابات یه عکس تاریخی از من بگیر ببینم!»
اومبرتو با پیش بند سفیدش از پشت شیشه به بابا نگاه میکرد و بابا داشت به جوانی اش لبخند میزد که دوربینم کلیک کرد. تا باغ بورگِز[۲] پیاده رفتیم. دریاچه کوچک و معبد را دور زدیم. قدمهای بابا کند شده بود: «خسته نشدی؟ این جا بشینیم؟» روی نیمکت نشست. رنگش پریده بود و پیشانی اش خیسِ عرق شده بود. دست کرد لای موهایش که تقریبا یکدست سفید شده بودند: «عجیبهها! ببین آدم ردِ یه بو رو صد سال با خودش تا کجاها میکِشه! یِهو از وسط مغازۀ اومبرتو پرت میشی تو آندره! بعد یاد سینما و سیگار و همکلاسیات میافتی! این رنگِ آفتاب … کاجهایِ قدیمی، اگه بگم همینطور که راه میرفتیم چند بار لای این شمشادا خودِ هفت سالمَو دیدم باورت نمیشه! حتی صدای قیچی یدالله رو رویِ شمشادای باغ امیریه میشنیدم، کاش الان یه سیگار داشتم!»
کنارش نشستم و گونه اش را بوسیدم: «همون که عمه فیروزه عاشقش بوده؟» زندگی داشت آرام سُر میخورد زیر پوست بابا و چهرهاش رنگ میگرفت: «آفرین! یدالله، باغبونمون! فیروزه همیشه مشنگ بود دیگه! با بیژن که قهر میکرد زرتی میاومد خونۀ بابا اینا، سر به سرش میذاشتیم، میگفتیم صد رحمت به یدالله!»
بابا آهی کوتاه کشید و ادامه داد: «بدبخت یدالله!» بعد با دست روی پای راستش زد و به شمشادها خیره شد: «پونزده سالش بود که از دِه آوردنش تهرون. بابام دید باهوشه، گذاشتش اکابر، میگفت این پسر یه روزی میره دانشگاه. اونوقت این وسط فیروزه عاشق بچه باغبون شد. یه روز یدالله رو فرستاده بود بالای درخت واسش گیلاس بچینه، ولی نردبون از زیر پای یدالله در رفته بود و پرت شده بود. ما همه از جیغ فیروزه پریدیم تو حیاط. دیدیم سرش خورده لبۀ حوض. چند ثانیه همونجا بیهوش بود. قشنگ یادمه، بعدش پا شد، گفت هیچیم نیست! فرداش از رختخوابش نیومد بیرون. معلوم شد تو خواب خونریزی مغزی کرده بود. هنوز هیژده سالشم نبود. فیروزه یه هفته غذا نخورد، بردنش دکتر … بساطی داشتیم.»
گفتم: «چه موجود بد شانسی!.»
بابا گفت: «زندگی برعکسِ معماریه، همه چی رو هم محاسبه کنی، سرنوشت رو نمیتونی کاریش کنی! من ایتالیایی یاد گرفتم که بیام اینجا مهندس بشم، اونوقت سی سال بعد دخترم جای خودم اومد!»
سرم را روی شانه بابا گذاشتم: «باورم نمیشه پیشَمی. چقدر دلم میخواست اینجاها رو با تو ببینم!» بابا گردنش را کج کرد و گرمای گونهاش روی موهایم ریخت: «یه چیز جالب واست بگم. اولا که اومده بودم، پاییز بود دیگه، همه چی یه جورایی خاکستری بود، همش حس میکردم دارم تو فیلمای سیاه و سفید دسیکا و فلینی که تو عاشقشون بودی راه میرم!»
بابا دست کشید روی موهایم و پیشانیام را بوسید و نفس عمیقی کشید و گفت:
Veni, vidi, vic[۳]
بعد از روی نیمکت بلند شد: «به گوش پروانه نرسه ها، من هنوزم عاشقِ ایتالیام!» دو تایی قهقهه زدیم و یاد روزی افتادم که مامان یک نامه عاشقانۀ قدیمی لای کتاب جنایت و مکافات پیدا کرده بود و یک هفته قهر کرد: «بابا میگما، گیتی حالا واقعا کی بود؟»
منتظر سئوالم نبود: «گیتی؟ هیچی… یه همکلاسی.»
سرِ آستینش را مثل بچهها کشیدم: «بگو دیگه!»
آستنینش را از دستم بیرون کشید: «نکن بابا، رُستَمه و همین یه دست کاپشن! هیچی … همشاگردی بودیم. سال سومم ول کرد رفت آمریکا. گاهی یه نامه نگاری با ما میکرد.» دست انداختم توی بازویش و راه افتادیم: «حالا که مامان اینجا نیست، عاشقش بودی؟» کُند و سنگین قدم بر میداشت: «نه بابا! اونجوری نبودیم. این پروانه کشکی شلوغش کرد، انگار خود گیتی رو لایِ جنایت و مکافات پیدا کرده بود! اصلا خبری نبود.» تا غروب گشتیم و توی یکی از کوچه پس کوچهها شام خوردیم: «اینجا رو توریستا بلد نیستن. میخوام برات مثل خود ایتالیاییا سفارش بدم!» لیوانش را بالا برد: «پس الان رسما ایتالیایی میشم؟! اسمم چی باشه؟ … سیناتوره سبحانِلی[۴]، معمار قرن پونزده! چطوره؟» بابا بعد از آن سفر وقتی برگشت ایران، نامههایش را اینطور تمام میکرد: «فدای تو، پدرت، سیناتوره»!
ترم پاییز شروع شد. رم بیشتر از همۀ پاییزهایی که در آن گذرانده بودم خاکستری و خیس بود. توریستها چپیده بودند توی کافهها و همه جا بوی قهوه و نم میداد. مامان پشت تلفن گفت: «نمیتونم بهت بگم بیا یا نیا!» هر دو گریه میکردیم و مامان فکر میکرد من اشکهایش را نمیبینم: «این تصمیمیه که باید خودت بگیری.» بابا سکته کرده بود، این بار سکته مغزی. اوضاع با دو سال پیش فرق داشت: «بابات نمیتونه حرف بزنه!» سه روز مانده بود به یک امتحان مهم. از دانشکده یکراست به کتاب فروشی رفتم و کتاب معماری رُمی را برداشتم و نَود یورو جلوی صندوقدار گذاشتم. کتاب را زدم زیر بغلم و تا خانه پیاده رفتم. باران سه روز بود بند نیامده بود. نزدیکیهای خانه، کنار یک چالۀ پر از آب ایستادم و به فرود قطرهها خیره شدم. مامان دستش را دراز کرد: « نری وسطه آبا! از این ور بیا!» دلم میخواست بپرم توی گودال و در پنج سالگی غرق شوم.
درِ کهنه و سنگین ساختمان را که باز کردم گربۀ صاحبخانه از روی پادری بلند شد و مثل همیشه دنبالم راه افتاد. حوصله نداشتم و با نوک کفشم هُلش دادم و در را بستم. میو کرد و به در پنجه کشید. روزی که از فرودگاه آمده بودیم، بابا چمدانش را زمین گذاشت و گفت: «اِ، سوفیا لورنم[۵] که اینجاس! عجب خوشگله.» هر روز ظرف شیر را که برایش پر میکرد حرفهای خنده دار میزد: «این سوفیا داره به من نخ میدهها! پروانه بفهمه دیگه خونه رام نمیده!» پردهها را کشیدم و با همان سر و لباس خیس روی تختخواب دراز کشیدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب. باران سُر خورده بود لایِ همۀ جاهایی که با بابا رفته بودیم. صورتم را توی بالش فشار دادم و به هقهق افتادم.
دیوارهای بتُنی فرودگاه سرد و سفید بودند: «مهرآبادو بیشتر از این فرودگاه دوست داشتم.» بابا گفت: «اینجا همون مهرآباده!» آمدم بگویم چمدانم سنگین است، دیدم مثل پر بلندش کرد. پشت سرش راه افتادم. باربرها با چرخهایشان کژ و مژ میشدند، میترسیدم بین جمعیت گمَش کنم. توی ماشین که نشستم، هیاهوی مسافرها زیرسقفِ بلندِ فرودگاه جا ماند و در سکوت مطلق، ماشین راه افتاد. سرم را به پنجره تکیه دادم. جاده در تاریکی پنهان شده بود و فقط خط سفیدی، آسمان شبِ تهران را ازکوهها جدا میکرد. گفتم: «انگار برفا از وقتی من رفتم آب نشدن!» بابا جوابی نداد. به نیم رخش نگاه کردم: «راستی، چرا صبر نکردی تا برات کتاب معماریو بیارم؟!» بدون این که چشمهایش را از جاده بردارد گفت: «کتابو که زیر بارون خیس کردی!» دوباره سرم را به پنجره چسباندم و چشمهایم را بستم و اشکهایم از توی خواب سُر میخوردند و بالشم خیس میشد.
هوا روشن شده بود. لای در را باز کردم، صدای پنجههای گربه روی کاشیهای سرد راهرو بلند شد. کنار در مکث کرد و خودش را به پاهایم مالید و رفت سراغ کاسۀ شیر. چمدانم را بستم و کرایه را زیر در صاحبخانه گذاشتم و به فرودگاه رفتم. نزدیک نه شب به وقت ایران، خلبان اعلام کرد که هوای تهران سه درجه زیر صفر است. کمربندم را بستم. هواپیما به سرعت پایین میرفت و ابرها را جا میگذاشت و چراغانی شبانۀ شهر زیر برف هاشور میخورد. لای مسافرهایی که از هم جلو میزدند بُر خوردم. عمو پشت شیشه دست تکان میداد. تنها آمده بود. وقتی سلام کردم اشک ته چشمهایش برق میزد، بغلم کرد: «پدرسوخته، دلم برات تنگ شده بود. به جای آفتابِ رُم این برف چیه آوردی؟» چمدانم را پشت ماشین گذاشت و پتوی چهارخانهای را به دستم داد و با پوزخند گفت: «پروانه گفته بچم تو راه یخ نکنه!» خندیدم: «غذا چی؟ اگه بوران شد گرسنه نمونیم؟!» عمو لبخند زد: «نه!» مثل آن وقتها نگفت: «سینای دوم! از شوخیات تا کرم ریختنات!» برف حاشیه جاده را سفید کرده بود: «خوبه پروازت کنسل نشد. صُب میبرمت پییشش.»
وقتی مامان بغلم کرد، بوی تمام سالهای عمرم را میداد. چشمهایم زیر بار اشک داغ شدند: «میدونم، میدونم، عزیز دلم، خوب کردی اومدی، گریه کن، تنها دق میکردی.» روی مبل کنار مادربزرگم نشستم و دستش را گرفتم. پیرزن ساکت بود. شاید فکر میکرد او باید سکته میکرد؟ حوصلۀ دلداریهای فامیل را نداشتم: «ایشالا خوب میشه. مگه دو سال پیش نبود. خدا شفاش میده …» درِ گوش مامان گفتم: «اینا نِمیرن؟» بلند گفت: «برو لباستو درآر، خسته ای، این طفلکا هم کم کم برن سر خونه زندگیشون.»
قبل از خوابیدن آمد توی اتاقم. تازه دیدم زیر چشمهایش پف کرده و ته موهایش یکدست سفید شده: «چه خوب شد اومدی! … همه چیزاتو کردیم تو اون کمد چوبیه. لباس خواب و مسواک پسواک آوردی یا بیارم برات؟» بغلش کردم: «همه چی دارم. برو بخواب.» لبۀ تخت نشستم، دیوارها را رنگ کرده بودند و پوسترهایم را برداشته بودند. چراغ را خاموش کردم، تصور این که بابا در خانه نیست، کلافهام میکرد. خوابم نمیبُرد. رفتم پشت پنجره و پرده را عقب زدم. جز ردیف کوههای پر از برف، ردی از گذشته نمانده بود. چراغ توچال سوسو میکرد. بابا گفته بود: «وقتی اومدی میبرمت یه چشمه ای که از میون بُر باید رفت. منظره اش معرکه اس، آدم میخواد تا آخر عمر بمونه همون جا. هم تهرونو میشه دید هم دماوندو!»
عمو نه صبح آمد دنبالمان. روز هفتمی بود که بابا در کما بود، گونه اش را بوسیدم و یک قطره از اشکهایم روی صورتش جا ماند: «بابا منم،… میشنوی؟ بابا جونم! منم هما، بیدار شو …» اما بابا نه چشمهایش را باز میکرد و نه تکان میخورد. هر روز با مامان کنارش مینشستیم و دستهایش را نوازش میکردیم و با هم حرف میزدیم و گاهی یادمان میرفت بابا بیدار نمیشود. بعد مامان میگفت: «سینا؟ چشماتو وا کن، هما بخاطر تو اومده.» مامان هر روز تمیزش میکرد، موهایش را شانه میکرد و ریشش را میتراشید. روز یازدهم پاهایش ورم کردند. دکتر گفت: «ریهها دارن از کار میافتن ممکنه تا فردا قلبش …» مامان بی تاب شد و دست دکتر را میان دستهایش گرفت: «نگو دکتر، باید برش گردونی، بخاطر هما هم که شده بیدار میشه …»
عمو گفت: «پروانه جان، بذار دکتر به کارش برسه، حالا شایدم ورم خوابید.» دکتر دستش را از میان دستهای مامان بیرون کشید و مامان خودش را در آغوشم انداخت و شوری اشکهایمان در هم گم شد: «اقلا با تو خداحافظی کرده بود، اما من که …»
راست میگفت، بابا در فرودگاه بغلم کرده بود: «گریه نکن باباجون، مگه دارم میرم جنگای صلیبی؟ دو روز دیگه دَرسِت تموم میشه خودت میای …» روز نهم منحنیهای سبز رنگِ روی مونیتور تبدیل به خط صاف شدند و دستگاه جیغ کشید. وقتی سیمها را از بابا جدا میکردند، مامان به تمام بیمارستان فحش میداد و من بی صدا اشک میریختم.
سه شنبه پنجم اسفند بود. همه گریه میکردند و کسی داشت قرآن میخواند و یک نفر روی سالهای عمر بابا خاک میریخت. زن ریزه میزه ای با عینک سیاه از لای قبرها رد شد و آمد کنار عمو ایستاد و چند کلمه حرف زد و وقت رفتن، دسته گل کوچک سفیدی را کنار گور گذاشت. مامان سرش آونگ شده بود و گاهی ناله ای میکرد، اما گریه نمیکرد.
یکی از زن ها گفت: «گریه کن پروانه جون، خودتو نگه ندار …»
مامان چشمهایش را بسته بود و آمدن و رفتن گیتی را ندید. شبِ آخر مامان گفت: « برو تو اتاقش ببین چی دلت میخواد یادگاری ببری.» هفت سالگی ام دست بابا را گرفته بود و از توی قاب عکس به من زل زده بود. قلم های بابا و یادداشتهایش روی میز بودند. توی یکی از قفسه ها، مدارک دانشگاه و نقشهها را چیده بود. گوشۀ یکی از پوشه ها نوشته بود “سال سوم”. بند سبزی را که دورش بود باز کردم. حاشیه آبی و قرمز نامۀ هوایی از لای کاغذها و نقشههایی که کمرنگ شده بودند، بیرون زده بود: «سینا، سینایِ عزیز من، نمیدانی چقدر خوشحال شدم وقتی دست خط تو را دیدم. نامه تو را شاید ده بار خواندم و بوسیدم. باورم نمیشود که بعد از این همه وقت برایم نوشتی… کاش هرگز به این خراب شده نمی آمدم. این هفت ماه مثل هفت هزار سال بود. همه اش درس و تنهایی و پشیمانی. کاش به حرف های پروانه گوش نداده بودم. هم تو را از دست دادم و هم شانس مادر شدن را. گاهی شک میکنم که نکند تشویق هایش برای این بوده که من را دک کند؟! بعد به خودم میگویم دیوانه تو داری در بهترین جا درس میخوانی، هر کس دیگر هم جای پروانه بود میگفت ازدواج و بچه میخواهی چکار؟ یادت هست آن درمانگاه چه جای داغانی بود؟ وقتی از اتاق زنکِ قابله برگشتم نگاهت روی چشمهایم حک شد سینا، لجبازی کردم، با تو، با خودم. سه ماه خونریزی داشتم. اینجا کارم به جراحی کشید … سینا، انگار میترسیدم سرنوشت مادرم، مادرهایمان بیفتد توی دامنم … نمیدانم، شاید جوانی که میگویند همینها باشد؟ … »
سرم را به شیشه هواپیما تکیه دادم، تهران داشت زیر ابرها جا میماند. بابا راست میگفت که همه چیز را هم که محاسبه کنی، سرنوشت را نمیشود کاریش کرد! پشت پنجره، ستارهها در افق صبح خاموش میشدند و خلبان اعلام کرد هواپیما سی دقیقه دیگر در رُم به زمین خواهد نشست. پتوی چهارخانه را روی تنم کشیدم و چشمهایم را بستم.
پایان
[۱] ساندویچ فروشی معروف پیش از انقلاب
[۲] Villa Borghese
[۳] “Veni, vidi, vici.” Julius Caesar ژولیوس سزار “آمدم، دیدم و فتح کردم”
[۴] Sinatore Sobhaneli سینا سبحانی!
[۵] Sophia Loren هنرپیشه زیبای ایتالیایی