رمان «گدار» در سه جلد نوشته شده است. جلد اول (موریانه های قصر فیروزه) و سوم (زائران قصر دوران) دارای زیر تیتر بوده، اما جلد دوم از تیتری جداگانه برخوردار نیست.
جلد اول در سال ۱۳۸۰، جلد دوم در سال ۱۳۸۴ و جلد سوم در سال ۱۳۸۷ در آلمان به چاپ رسیده است.
موضوع اصلی رمان:
این رمان حول زندگی چهار شخصیت اصلی داستان نوشته شده است. سه مرد و یک زن. همه ی آنها به نحوی با هم یا ارتباط خونی یا طایفه ای و احساسی دارند.
زمان رمان:
داستان از سال های دهه ۴۰ (حوالی سال های ۴۶-۴۵) شروع شده و تا چند سال بعد از انقلاب، حدود سال ۶۰ ادامه پیدا می کند.
روابط پرسوناژهای رمان:
صابر و فلک خواهر و برادرند.
جمال پسر همسر دومِ پدر صابر از شوهر سابقش است.
معراج و صابر برادر شیری هستند. مادرِ معراج است که به صابر شیر داده.
جمال و معراج هر دو خواهان فلک می باشند، اما فلک از این دو، دل در گرو عشق جمال دارد و بعدها عشق به خلق.
حسین دولت آبادی در این رمان اجتماعی که در بیش از هزار و چهارصد صفحه نوشته شده است و در طی هفت سالی که صرف نگارش این رمان کرده است توانسته نه تنها زندگی این چهار نفر را بلکه زندگی شخصیت های بسیاری را از ورای ارتباطشان، چه کوتاه مدت و چه ارتباطی پایا ترسیم کند. بدین ترتیب مسائل دورانی از تاریخ ایران و روابط موجود در اجتماع، در قشرهای متفاوت را برای خواننده تصویر می کند.
ابتدا لازم می دانم از قلم توانای دولت آبادی بگویم. او در لحظه لحظه ی این رمان نشان می دهد که با مردم زندگی کرده و لایه های متفاوتی از قشرهای گوناگون را به خوبی می شناسد. فرهنگ این قبیله را از نزدیک تجربه کرده و در این رابطه خود را از برخی از روشنفکران متمایز می کند.
نویسنده، عشق را به خوبی می شناسد و هر جا که با عواطف پرسوناژهایش درگیر است به نحو زیبایی احساسات آنها را در میان رمانی که بیشتر جنبه ی اجتماعی دارد بیان می کند و این دو را با هم آشتی می دهد. البته در خطوط بعدی خواهم گفت چطور نقاط قوت دولت آبادی جا به جا باعث ضعف رمان شده و خواننده را آزار می دهند.
در این رمان او ابتکاری به خرج داده که بسیار خوانش رمان را دلنشین می کند. به این معنی که سرنوشت و روند تحول پرسوناژها را در صفحاتی بسیار پیش از خود تحول برای خواننده با جمله ای یا کلمه ای بیان می کند، اما علیرغم دانش خواننده بر چگونگی تحول پرسوناژ، از جذابیت خواندن ادامه ی داستان هیچ کم نمی شود و درست برعکس خواننده می خواهد بداند چطور این تحول صورت می پذیرد. در واقع نویسنده با این روش ریسکی را پذیرفته، اما چون به قدرت قلم خود ایقان دارد نگران نیست که مبادا خواننده در نیمه راه کتاب را کنار بگذارد.
از طرفی به نظر می آید نویسنده از ابتدا طرح کاملی از چگونگی پیشرفت رمان داشته چرا که برای مثال در صفحه ی ۳۳ از آنکارا می نویسد و این سئوال را برای خواننده ایجاد می کند «چرا آنکارا؟» و ربطش اصلاً در آن صفحات اولیه روشن نیست، اما در آخرین صفحات جلد سوم است که به این چرایی پاسخ داده می شود.
پرسوناژ اصلی کتاب:
به نظر من با این که در سه جلد کتاب موضوعات حول سه پرسوناژ مرد رمان می چرخد، اما «فلک» پرسوناژ اصلی این داستان است. اوست که این سه را به هم مربوط می کند. او مادر هیچ یک نیست، اما انگار که هر سه از او زاده می شوند و متحول می شوند. انگار که هر سه تصویر خود را در نگاه این زن می جویند. اوست که سنگ محک است. معراج با فلک و در نگاه فلک خود را می جوید، دنبال تأیید او می گردد و یا خود را در مواردی شایسته ی تنبیه او می داند. جمال که عاشق فلک است انگار زندگی اش نقطه چین هایی است میان دیدارهای گهگاهی اش با او که باید به نحوی آن را پر کند. و صابر که با فلک رابطه ی خونی دارد.
اما چرا این پرسوناژ که غایب ترین شخصیت داستان است را من اصل می دانم؟ زیرا او بی آن که پرحرفی کند، بی آن که حضور فیزیکی چندانی در داستان داشته باشد، در همه صحنه ها حاضر است، تنها فلک است که باورهای خود را زندگی می کند. این فلک است که بی قال و مقال، بی جنجال، زندگی، عشق، پدر و معشوق را رها می کند و در صدد برمی آید کاری را انجام دهد که در آن دوره و در آن شرایط، به نظر او درست می آید. و همین کار را می کند.
در این رمان سه جلدی از او هیچ مدرک و سند و نامه ای یا دیالوگی نمی خوانیم که در صدد ثابت کردن درستی و یا نادرستی اندیشه اش باشد چرا که او با عملش اندیشه اش را تعریف می کند.
می توان گفت فلک تنها پرسوناژی است که در داستان از چگونگی گذر او از «گدار» بی خبر می مانیم. از گدارِ دوگانگی ها، تردیدها، برخود غلبه کردن ها، راه به پا دادن ها، از در به دری ها، نگاهِ غیر را تحمل کردنها و سر به زیر انداختن ها و فرار کردن هایش بی خبر می مانیم اما ندانستن این همه باعث نمی شود او را پرسوناژی ساده بینگاریم، چرا که دولت آبادی بارها و بارها او را و تصویرش را در چشم دیگران و از چشم دیگر شخصیت های رمان ترسیم می کند.
به نظر من حسین دولت آبادی در پروراندن شخصیت معراج که پایه های فکری مذهبی دارد بسیار موفق است. زیرا در سه جلد رمان رفتار و کردار این فرد با اندیشه هایش، با نگاهش به دنیا در هماهنگی بسیار موشکافانه ای بیان شده اند. حتا وقتی دستش را روی مسلسل می گذارد و به جمعیت تظاهرکننده شلیک می کند تناقضی با پیش از آن و بعد از آن در این شخصیت وجود ندارد. وقتی خود از خود می گوید یا از جمال و صابر حرف می زند بسیار با آن چه تا به حال کرده و بوده نزدیک است، بی ادعای روشنفکرانه و یا کسی که دارای تفکری است تا حدی که خواننده نسبت به این فرد شاید عاطفه ای هم پیدا کند. چرا که ناآگاه است و دنیا را از دریچه ای خرد می بیند. او کسی است که بارها برای دفاع از ضعیفی و یا به خاطر برادر شیری اش و یا حتا به خاطر جمال خطر می کند، اما این حرکات را تئوریزه نمی کند. برای همین به عنوان شخصیت داستان بسیار درست پرورده شده است. می توانم بگویم در روان شناسی معراج دقت زیادی به کار رفته اما در ترسیم شخصیت صابر و جمال نویسنده تا این حد موفق نیست. در رابطه با شخصیت صابر و جمال، نویسنده قصد بر تصویرگری اندیشه های دوران حکومت پهلوی و اوایل حکومت اسلامی داشته است اما این دو چهره موشکافانه بررسی نشده اند.
این دو در بسیاری از مواقع و در جریان های مختلف دارای تناقض هستند. حال نمی دانم این تناقضات خواسته ی نویسنده بوده است یا ناخودآگاه چنین شده؟ آیا نویسنده با این روش قصد داشته مانند برخی که امروز بر جریانات مبارز پیش از انقلاب خرده می گیرند و مشی چریکی را نقد می کنند او نیز این شخصیت ها را به عمد با این ضعف ها ساخته و بدین ترتیب با جریانات چریکی برخوردی انتقادی می کند؟ مطمئن نیستم که خواسته ی نویسنده چنین بوده باشد اگرچه در اوایل جلد اول نیز بارها در رابطه با جنبش چریکی در رابطه با فردی به نام سماورساز از زبان یکی از پرسوناژها می نویسد: «گمانم به جای عشق کینه و نفرت او را زنده نگه داشته بود. نفرت از نظامی که می باید روزی با دینامیت منفجر می شد.»(ص۶۷) ، «هر کدام از ما بمبی بودیم که سرانجام روزی در جایی منفجر می شدیم. گویی شعله ی وجود ما و یا به قول او «شهادت ما!» راه پیروزی خلق را هموار می کرد.» (ص ۶۹) «درختی که او در پی کاشتن آن بود با خون آبیاری می شد. خون! خون شهدا.» (ص۶۹)
او هم چنین در صفحه ی ۳۲۸ رمان در دیالوگی بین صابر و پیرمردی در زندان چنین می نویسد:
فرزند، هدف ویران کردن نیست. هدف تغییر بنیادی در ساخت جامعه است.
استاد نفرت، نفرت منو زنده نگه داشته، می فهمی؟
فرزند، باید آگاهی اجتماعی رو جانشین نفرت و انتقامجویی شخصی کرد. شناخت فرزند، شناخت! ملتفتی؟ تو آنارشیستی، بله، آنارشیست.
انگل های جامعه را باید سوزاند.
سوزاندن کافی نیست فرزند، جامعه و آینده رو نمی شه با کینه و نفرت ساخت.
و این دیالوگ بین صابر است که تا اینجای رمان و حتا بعد از آن نشان داده حرکاتش از روی فکر نیست و حتا سوء قصد به مستشار آمریکایی صابر مانند یک جنون آنی صورت می گیرد. تصویری که از این دو فرد، – صابر و جمال- که هر دو گرایش به جنبش و مبارزه دارند داده می شود گاه سوال برانگیز است:
۱- در رابطه با زن: با این که هر دو عاشق اند، صابر به خاطر عشق به یک زن مدتها از مبارزه کناره گیری می کند و شب و روزش در انتظار دیدار او می گذرد و در غیبت او از خانه بیرون نمی رود و دست و دلش به هیچ کاری نمی رود. جمال با وجود علاقه ی مفرط به فلک، وارد روابطی می شود که از یک مبارز بعید به نظر می آید. شاید بگویید نگاه من تنزه طلبانه است. شاید. شاید من به دلیل سمپاتی ای که به فداییان داشتم و هنوز در دلم جای مخصوصی دارند منتظر نبودم صابر به راحتی در رختخواب دیگری وارد شود و یا جمال حاضر شود زنی را صیغه کند و تنها نگرانی اش اطمینان یافتن از این باشد که در جایی ثبت نشود.
۲- در رابطه با موقعیت های حیاتی و تصمیم گیری های مهم: صابر بی فکر و عصبی مزاج است و یک باره خونش بالا می زند و دست به کاری انقلابی!!! می زند. و جمال دائم مردد است. در تمام زندگی اش مردد است. در صحنه های مهم زندگی مردد است. هر بار که باید وارد عمل شود بهانه ای می تراشد. ( صفحات ۱۱۸۶، ۱۱۹۴، ۱۲۰۳، ۱۱۸۰، ۶۲۴) داخل خطر می رود و دائم به خود می گوید انشالله که گربه است.(صفحات ۱۰۸۸، ۱۱۳۱) تا حدی که گاهی دلت می خواهد به او بگویی: آخر حماقت هم حدی دارد.
مشکل دستوری: در خواندن این رمان یک مشکل دستوری هم داشتم که مربوط به زمان مورد استفاده در جملاتی بود که در سه جلد کتاب تکرار می شد و بی شک ناشی از فراموشی نبود، اما من متوجه منطق نویسنده نشدم. این مورد در صفحات ۶۱۶، ۵۲۵، ۹۸۵، ۹۹۷ و غیره آمده است که برای مثال چند نمونه از آنها را می آورم: «از این وحشت داشتم که دست گلی به آب می دادم ( به جای به آب بدهم) و صابر و فلک را گرفتار می کردم (به جای گرفتار کنم) (ص۵۲۵)»
«هرگز گمان نمی کردم روزی سرنوشت ما را روبروی هم قرار می داد (به جای قرار دهد) و من مجبور می شدم (بشوم) او را چشم بسته به حیاط زندان ببرم و سینه ی دیوار بگذارم. »(ص۶۱۶)
«من از سر شب انتظار را بارها در چشم های او خوانده بودم و انتظار می کشیدم تا یک قدم برمی داشت. (به جای بردارد.»(ص۹۸۵)
مورد دیگر در رابطه با تعداد شخصیت های داستان است: علاوه بر پرسوناژهای اصلی، افراد بسیار زیادی در داستان وارد و خارج می شوند و گاه باعث خستگی خواننده می شوند. چون از یک طرف تعدادشان بسیار زیاد است و از طرفی چیز جدید و نویی را بیان نمی کنند. اگر منظور تصویر لایه های لمپن جامعه و کدهای رفتاری این لایه بوده باشد نیازی نبود ده ها نمونه از آنها در جلد اول و دوم در برهه های مختلف و در زندانهای مختلف گرد هم آورده شوند. بعضی از این زندانی ها هر جا که جمال یا صابر می روند آنها نیز آنجایند و معلوم نیست علت چیست؟
از طرفی تمام افراد داخل زندان با رفتار و دیالوگ هایی که دارند لات و رشوه خوار و … هستند و معلوم نیست چرا کسی که در راه رفتن به فلسطین دستگیر شده و یا صابر که به دلایل سیاسی دستگیر شده باید با چنین افرادی هم بند باشند؟
نکته ی دیگر این که تمام پرسوناژهای این رمانِ سه جلدی تریاک می کشند. منقل تریاک همه جا حضور دارد طوری که گاه به خود می گفتم حتماً تریاک را نویسنده به عنوان سمبلیزم آن استفاده کرده وگرنه نمی شود که از شاطر و بقال و رشوه خوار و آخوند و سیاسی و مهندس و توده ای و حزب الهی وووو همه اهل دود و دم و الکل باشند. منقل در زندان به راحتی برپا شود و در محفلی که در خانه ی امن بر پا شده و یا در کمیته ی بعد از انقلاب ووو حضور داشته باشد. حیران بودم انگار از کشور و مردم دیگری حرف زده می شد که من نمی شناختمشان.
با خواندن کتابهای دیگر دولت آبادی (باد سرخ، در آنکارا باران می بارد، ایستگاه باستیل ….) ایده ای که در موقع خواندن رمان سه جلدی گدار در من شکل گرفته بود تأیید شد. احساس می کردم هزاروچهارصد صفحه «گدار» محل شکل گیری نهایی یادداشت های نویسنده در مواقع گوناگون، رسم تجربه ی سالها زندگی اش بوده است. به بیان دیگر نویسنده در این رمان تکلیف خود را با تمام اشباحی که سالها، روزها و شبهای او را پر کرده بودند روشن کرده است. طرحهایی که در داستانهای کوتاهش زده بود را تبدیل به تابلویی بزرگ کرده و شخصیت هایش را بیشتر و روشنتر پرورده است.
این روش از طرفی جذابیت زیادی برای رمان ایجاد کرده، اما در صفحاتی گمانم بر این است که باعث کسالت خواننده می شود. وقتی قدرت دولت آبادی را در دو رمان یک جلدی «باد سرخ» و « در آنکارا باران می بارد» را می بینم گمان می کنم این سه جلد نیز اگر فشرده تر می شد بسیار جذابتر بود.
جلد اول و دوم دارای زبانی وهم آمیزتر و ادیبانه تر است و نگارش دولت آبادی در جلد سوم بیشتر رئالیستی و گزارش گونه می شود. به نظر من آنجا که وهم بر داستان کمی سایه می اندازد و همه ی خطوط طرح به روشنی و با دقتی موشکافانه تصویر نمی شود ادبیات نقش خود را تمام و کمال تر اجرا می کند، یعنی که به خواننده نیز فرصت می دهد تا طرح را در خیال خود تکمیل کند و داستان را به درون تجربه های فردی خود ببرد و رنگ و بوی آشنا به آن دهد. از این رو نگارش جلد اول و دوم از نگاه من زیباتر است.
فرانسه – آوریل ۲۰۱۶