کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
جنگ آن جنبه از سرشتِ آدمی را آشکار میکند که معمولاً اجبار و اضطرارِ اذعاننشدۀ اجتماعیکه ما را بهیکدیگر پیوند میدهد، آن را پنهان نگهمیدارد. قراردادهایِ پرورشیافته و دروغهایِ کوچکِ متمدنانه ما را بهسویِ پذیرش و القاءِ دیدگاهی فرهیخته و آرمانگرایانه از خودمان پیش میرانَند. اما جنگِ صنعتیِ مُدرن ـ با توجه به پیشرفتهایِ تکنولُژیک ـ بهراحتی میتواند ما را بهسویِ نابودی پیش برانَد. ما نیز موادِ منفجره دورِ کمرِ خود میبندیم. آیا ما نیز برایِ «انتحار»، پیماننامه امضا کردهایم؟
فقط کافی است که نگاهی بیندازیم به سالهایِ دهۀ ۱۹۹۰: دو میلیون کُشته در افغانستان، یک و نیم میلیون کُشته در سودان، حدودِ هشتصد هزار نفر که در نود روز در رواندا قصابی شدند، نیم میلیون کُشته در آنگولا، دویست و پنجاه هزار کُشته در بوسنی، دویست هزار کُشته در گواتمالا، دویست و پنجاه هزار کُشته در بروندی، صد و پنجاه هزار کُشته در لیبریه، هفتاد و پنج هزار کُشته در الجزایر، تعدادِ بیشماری کُشته در درگیریهایِ مرزی بینِ اتیوپی و اریتره، جنگ در کُلُمبیا، نبردهایِ اسرائیل و فلسطین، چچن، سریلانکا، جنوبِ شرقیِ ترکیه، سیرالئون، شمالِ ایرلند، کوسووو و جنگِ آمریکا در خلیجِ فارس (جاییکه احتمالاً بیش از سی و پنج هزار شهروندِ غیرِنظامیِ عراق کُشته شدند) برجا گذاشته شدهاند. در جنگهایِ قرنِ بیستم، حدودِ شصت و دو میلیون غیرِنظامی جانِ خود را از دست دادهاند؛ تقریباً بیست میلیون بیش از رقَمِ چهل و سه میلیون کُشتهشدگانِ نیروهایِ نظامی.
جنگِ داخلی، بیرحمی، تعصبِ ایدهئولُژیک، توطئه و سرکوبِ توأم با کُشتار بخشی از شرایطِ انسانی است؛ در واقع، خوراکِ روزمرۀ بسیاری از مردمِ معمولی بهاستثناءِ اقلیّتی صاحبامتیاز.
جنگ همیشه تجربه یا رُخدادی یکشکل نیست. دورانیکه من در درگیریهایِ آمریکایِ جنوبی و جنگ در خلیجِ فارس (جاییکه دو ارتشِ بزرگ در بیابان رودررویِ هم صفآرایی کردند) و بالکان (محلیکه فرماندهانِ نیروهایِ شبهِنظامی و گَنگسترها میکوشیدند خود را جایِ سربازانِ حرفهای قالب کنند) گذراندم، به تفاوتهایِ بزرگی پی بُردم و دریافتم که جنگهایِ امروزی چگونه تدارک دیده و آموزش داده میشوند. جنگ اما معمولاً باتوجه به منطقِ خاصِ خود، خواهانِ از کار انداختنِ دشمن است که اغلب بهطورِ گُسترده غیرِنظامیانی را نیز دربرمیگیرد که علاقۀ چندانی به طالبان یا صدام حسین یا فرماندهانِ گروههایِ شبهِنظامیِ سومالی ندارند. در همان هنگام که مُردگانِ خود را حُرمت میگزاریم و برایشان سوگواری میکنیم، شگفتا که نسبتبه کسانیکه میکُشیمشان، بیاعتنائیم. بهاین ترتیب، کُشتار بهنامِ ما صورت میگیرد؛ کُشتاری که ما را بسیار آزردهخاطر میکند. از سویِ دیگر اما افرادی که سربازان و غیرِنظامیانِ ما را از پای درمیآورند، همچون کسانی در نظر گرفته میشوند که از ژرفایِ تاریکِ زمین بیرون خزیدهاند و فاقدِ هرگونه رأفت و انسانیّتی هستند که ما دارای آنیم. «مُردگانِ ما»… «مُردگانِ آنان»… این «مُردگان» از یک نوع نیستند. «مُردگانِ ما» اهمیّتِ بیشتری دارند. «مُردگانِ آنان» از چنین مزیّتی برخوردار نیستند. بسیاری از مردمِ اسرائیل از کُشتنِ کودکانِ فلسطینیکه تنها گناهشان پرتابِ سنگ به خودروهایِ نظامی است دفاع میکنند. در همان حال، بسیاری از مردمِ فلسطین نیز کُشتارِ کودکانِ اسرائیلی را بهدستِ کسانیکه بُمب به خود میبندند، تحسین میکنند.
نهضتهایِ مسلحانه در پیِ کسبِ تأییدِ آسمانی و اطمینان از سویِ حقیقتِ مطلقاند. آنان نیازی ندارند که این تأیید را از ادیان و مذاهب (آنگونه که ما معمولاً در موردِ ادیان و مذاهب میاندیشیم) دریافت کنند، بل آنان را از طریقِ نوعی «مذهبِ» خاص بهدست میآورند که همانا «میهنپرستی» است؛ «میهنپرستی» دین و مذهبی است که رحمت و برکت بهبار میآوَرَد. سربازان میخواهند حداقل از این دلخوشی آگاهی داشته باشند که در جریانِ خطر و نابودی بهوسیلۀ مینهایِ انفجاری برایِ کسبِ افتخار و آوازۀ بزرگتریکه رسیدن به دنیایِ تازهای است، فداکاری و ایثار میکنند. اختلافِ عقیده، موردِ پرسش قرار دادنِ هدف و افشایِ جنایاتِ جنگ بهدستِ کسانیکه بهنیابت از سویِ ما میجنگند، برایِ چنین اعتقاداتی خطرناک است. مخالفانِ عقیدتی که نیکی و خیرخواهیِ عزمِِ ما را به چالش فرامیخوانند، که خدایانی جنگافروز و جنگجو را موردِ پرسش قرار میدهند، که برایِ افشایِ دروغ و ریا پردهها را پس میزنند، معمولاً سرکوب میشوند یا موردِ بیاعتنائی قرار میگیرند.
ما از کسانیکه با آنان میجنگیم، فقط با واژهها و عبارتهایی انتزاعی سخن میگوییم. ما آنان را از کیفیّتهایِ انسانیشان عاری میکنیم. چنین کاری تحریفِ آشنایِ زبان است. طیِ جنگ در بوسنی، بسیاری از مسلمانان صربها را «چتنیک» میخواندند، بهمعنایِ (تا اندازهای توهینآمیز) واحدهایِ شبهِنظامیِ صرب در جنگِ جهانیِ دوم که شمارِ بسیاری از مسلمانان را قتلِعام کردند. مسلمانان از نظرِ بسیاری از صربها در بوسنی، بهمثابۀ «بُنیادگرایانِ اسلامی» تصویر میشدند. کِرواتها از نظرِ صربها و مسلمانان، «اوستاشی» بودند، یعنی وطنفروشانِ فاشیست که طیِ جنگِ جهانیِ دوم بر کروات حُکمرانی میکردند. در جریانِ مصاحبهها، مواقعی پیش میآمد که دشوار میشد دریافت این افراد آیا در موردِ همین چند ماهِ اخیر سخن میگویند یا به رویدادهایی اشاره میکنند که چند دهه پیش اتفاق افتاده است. تمامیِ تحریفهایِ زبانی و معنایی برایِ باروریِ بیشتر، به درونِ چنتۀ تبلیغاتی اُسطورهای فُروریخته و درهم ادغام میشدند. چنان بود که گویی یوزف بروژ تیتو که در بیشترِ دورانِ جنگِ سرد، کشورِ یوگسلاوی را یکپارچه نگهداشت، سرزمینی متناقض و متعارض را در سالِ ۱۹۴۵، در انجمادِ کامل قرار داده بود.
هدفِ چنین سخنوری و بلاغتِ ناسیونالیستی عبارت است از توسُل به ایجادِ ترحم برایِ خویشتن؛ هدف عبارت است از نشان دادن به عامۀ مردم که «مقدسات»شان موردِ تهدید قرار گرفته است. گفته میشود دشمن در پیِ نابودیِ حیاتِ مذهبی و فرهنگی ـ یعنی هویّتِ آنان و دولت ـ است. سُرودهایِ ناسیونالیستی، شعرهایِ حماسی و گزارشهایِ مخدوش از تاریخ جایگزینِ دانش و هنر میشود.
آمریکا هم از این بیماری مصون نیست. ما برایِ قربانیانِ حمله به آسمانخراشهایِ نیویورک، سوگواری میکنیم. عکسهایِ آنان دیوارهایِ ایستگاههایِ قطارِ زیرزمینی را پوشانده است. ما برایِ مأمورانِ آتشنشانی که برایِ نجاتِ مردم جانِ خود را از دست دادند، به سوگ مینشینیم. اما بر رویِ کسانیکه ما یا متحدانِمان آنان را در خاورمیانه درهم کوبیدهاند و طیِ دههها حقوقشان نادیده گرفته شده، چشم فُرومیبندیم و از دیدنشان خودداری میکنیم. بهنظر میرسد آنان نباید بهحساب بیایند.
هانا آرِنت در کتابِ “منشاءِ توتالیتاریسم” مینویسد:
«اصلِ نهضت بر این پایه است که هرکس از ما نیست، بر ماست. هرکس با ما نیست، علیهِ ماست. بهاین ترتیب، دنیا تمامیِ تفاوتهایِ جُزئی و اختلافهایِ ظریف و جنبههایِ کثرتگرایانهای را که برایِ تودهها بیش از حدّ گیجکننده شده است، از دست میدهد.»
پیش از آغازِ منازعات، نخستین افرادیکه اغلب از طریقِ اِعمالِ خشونت، ساکت و سرکوب میشوند رهبرانِ ناسیونالیستِ گروههایِ قومی و مذهبیِ مخالف نیستند؛ آنان برایِ دامن زدن به آتشِ کشمکشهایِ درحالِ گسترش، در جبهۀ خود سودمندند. آن صداهایی هدفِ این خشونت قرار میگیرند که از درونِ گروهِ قومی یا ملّی، عطشِ شدید و نیازِ حکومت را برایِ جنگ، موردِ پرسش قرار میدهند. این مخالفانِ عقیدتی خطرناکترین افرادند. آنان زبانی جایگزینی به ما عرضه میدارند؛ زبانیکه از مشخص کردن و برچسب زدن به «دیگری» بهمثابه موجودی «وحشی» یا همچون «اهریمن» خودداری میکند؛ زبانیکه رأفتِ انسانیِ دشمن را تشخیص میدهد؛ زبانیکه با بهکار بُردنِ خشونت ـ همچون یکی از شکلهایِ برقراریِ ارتباط ـ به مقابله برمیخیزد. چنین صداهایی بهنُدرت موردِ توجه قرار میگیرند. و تا زمانیکه ما بارِ دیگر سخن گفتن با صدایِ واقعیِ خود را فرانگیریم و صدایی را که حکومتها بههنگامِ جنگ بر ما تحمیل میکنند کنار نگذاریم، با نابودیِ خودمان لاس میزنیم.
و با اینهمه، بهرَغمِ تمامِ این حرفها، من آدمِ صلحطلبی بهمعنایِ رایجِ کلمه نیستم، من به کیفیّتهایِ سربازانِ حرفهای احترام میگذارم. بدونِ رهبری و قاطعیّتِ سربازانی چون ژنرال وِسلی کِلارک که در آن زمان فرمانده عالیِ نیروهایِ ناتو بود، شاید ما در کوسووو و بوسنی دخالت نمیکردیم. در پایان، فقط یک ژنرال ـ یعنی یولتسیس اس. گرانت(۲) ـ بود که وحدتِ ازهمپاشیدۀ ایالاتِ متحده را نجات داد.
اگرچه از طاعونِ جنگ و ترس و نکبتِ اعتیادِ مرگبارش متنفرم، زیرا میدانم این طاعون دولتها و گروهها را بهسویِ قربانی کردنِ خود سوق میدهد، و با آنکه میپذیرم جنگ در پهنۀ کُرۀ زمین میلیونها کُشته و معلول برجا گذاشته است، اما من نیز مانندِ بیشترِ خبرنگاران در سارایهوو و کوسووو، از فرطِ استیصال، خواهانِ دخالتِ نظامی بودم. سمّیکه جنگ نامیده میشود ما را از قیدِ اصولِ اخلاقیِ مسؤلیّت آزاد نمیکند. وقتهایی هست که ما باید این سمّ را سربکشیم؛ درست مانندِ شخصِ مبتلا به سرطان که برایِ ادامۀ زندگی، پذیرایِ شیمیدرمانی میشود. ما نمیتوانیم تسلیمِ ناامیدی بشویم و به زانو درآییم. زور همیشه بخشی از شرایطِ انسانی بوده است و فکر میکنم در آینده نیز خواهد بود. وقتهایی هست که گروهی غیرِاخلاقی زور را در اختیارِ خود میگیرد. دراین صورت، گروهِ دیگریکه درضمن هرگز از تمامِ اصولِ اخلاق پیروی نمیکند و احتمالاً کمتر از گروهِ اول غیرِاخلاقی است، باید با آن مقابله کند.
در دنیایِ صنعتی، ما مسؤلیّتِ قتلِعامهایِ جهان را بر دوش داریم، زیرا قدرتِ مداخله داشتیم ولی از آن استفاده نکردیم. ما کنار ایستادیم و قتلِعام در چچن، سریلانکا، سیرالئونه، لیبریا و رواندا را که در آنها بیش از یک میلیون انسان جانِ خود را از دست دادند، تماشا کردیم. خونِ قربانیانِ سرنبیکا ـ منطقۀ اَمنِ تعیینشده از سویِ سازمانِ ملل در بوسنی ـ رویِ دستهایِ ما باقی مانده است. نسلِ پیش از من ـ با انفعال و بیاعتنائیِ تقریباً مشابهی ـ قتلعامهایِ آلمان، لهستان، مجارستان، یونان و اُکراین را نظارهگر بود. این قصابیها ـ همچنان که در رُمانِ “وقایعنگاریِ مرگِ از پیش تعیینشده” نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز تصویر شده ـ اغلب پیشاپیش اعلام شده بودند. برنامههایِ رادیوییِ وابسته به قومِ هوتو که از کیگالی پخش میشد، از شورشیان و شبهِنظامیان در رواندا درخواست میکرد که قتلِعام را به مرحلۀ اجرا بگذارند. گروهِ نظامیِ بلژیکیِ وابسته به سازمانِ ملل، در هر حال، مانندِ سربازانِ هلندیِ نگهبانِ صلح در سرنبیکا، کنار ایستادند و فقط تماشا کردند. رادیو کیگالی هرگز تعطیل نشد و از پخشِ برنامههایِ آتشافروزانۀ آن جلوگیری بهعمل نیامد. تاخت و تازها زود آغاز شد و بویِ خون کفتارهایِ دیگر را ترغیب کرد. در زمینۀ نقشههایِ میلوسوویچ برایِ ایجادِ «صربستانِ بزرگ» یا قصدِ او برایِ استفاده از زور و پاکسازیِ قومی بهمنظورِ تحققِ آن خیالِ باطل، هیچگونه پنهانکاری وجود نداشت.
من این کتاب را نه بهمنظورِ بازداشتنِ خودمان از جنگ، بلکه برایِ درکِ آن مینویسم. نکتۀ بهویژه مهم این است که ما آمریکاییان که چنین قدرتِ جهانیِ عظیمی در اختیار داریم، در درونِ خود، جوانه زدنِ بذرهایِ نابودی را مشاهده میکنیم. ما بایستی در برابرِ «اُسطورۀ جنگ» و تخدیرِ ناشی از آن که میتوانند دست در دستِ هم، ما را به بیتوجهی و نابینایی بکشانند و از ما بهاندازۀ همان کسانیکه با آنان میجنگیم، آدمیانی سنگدل و بیعاطفه بسازند، از خود مُراقبت کنیم.
ما در ویتنام تحقیر شدیم و مدتی خود را از شرِّ بیماریِ تفرعنِ خطرناکی که همچون خوره به جانمان افتاده بود، خلاص کردیم. هنگامیکه به این فیض نائل آمدیم، درک و اندیشهمان درموردِ جنگ، تزکیه شد. کشورِ بهتری شدیم. اما بارِ دیگر، حتا زمانیکه با احتمالِ حملاتِ تروریستیِ خانمانبراندازِ بیولُژیک یا اتمی در واشینگتُن و نیویورک روبرو میشویم، آن تجربه را بهتدریج از دست میدهیم. اگر فُروتنیِ حاصل از شکستمان در ویتنام نیرویِ محرکهای برایِ واکُنشِ ما به حملاتِ تروریستیِ آینده ـ حتا حملاتِ فاجعهآمیز و مصیبتبار ـ نباشد، ما از دست رفتهایم.
تنها پادزهر برایِ دفعِ نیرویِ مُخرب، نابود کردنِ خود و استفادۀ بدونِ تبعیضِ زور، فروتنی و سرانجام شفقت و غمخواری است. راین هولد نیبور(۳) به ما یادآوری میکند که همگیمان باید دست بهکار شویم و درخواستِ بخشایش کنیم.
این کتاب فراخوانی برایِ سکون و بیتحرکی نیست. این کتاب فراخوانی است برایِ ابرازِ استغفار و ندامت.
ـــــــــــــــــــــــــ
۱. Nestor: پادشاهِ پیلوس، پسرِ نِله Nele.
۲. رییسجمهورِ آمریکا و فرمانده نیروهایِ شمالی در جنگهایِ داخلیِ ۶۵ ـ۱۸۶۱.
۳. (۱۹۷۱ ـ ۱۸۹۲). عالِمِ الهیّات، منتقدِ اجتماعی، پروتستان. از کتابهایش: “فراسویِ تراژدی” (۱۹۳۷)، “طبیعت و سرنوشت” (۳۴ ـ ۱۹۴۱) و “ایمان و تاریخ” (۱۹۴۹).
ادامه دارد
* این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش دوم این مطلب را اینجا بخوانید.