کمکهاى مالى بزرگى که امسال نصیب لومیناتو شد مدیران این جشنواره ی هنرى را قادر کرد تا تعداد بیشترى برنامه رایگان در اختیار هنردوستان تورنتو بگذارند. همینطور، اجراهاى بسیار پرخرجى مثل «جولیا دمنا» با بلیتهاى نسبتا ارزان بهصحنه رفتند. با این حال، بهرغم حضور هنرمندان با نام و نشان، لومیناتوى امسال نتوانسته بود کیفیت سال پیش را حفظ کند. برنامههاى اصلى امسال مثل «پریما دونا» از روفوس وینرایت و «کمدى دوزخ» با بازى جان مالکوویچ با واکنش منفى منتقدان روبرو شدند. اتفاق مهمى که بین جشنواره سوم و چهارم افتاد درگذشت نابهنگام دیوید پکو، یکى از بنیانگذاران لومیناتو و از چهرههاى بانفوذ فرهنگ کانادا بود. بعید است که بتوان افت کیفى جشنواره امسال را به این غیبت ربط داد، اما نبود این شخصیت فرهنگى هم چیزى نبود که بتوان بر آن چشم فروبست.
هفته پیش از «شوق مطهر» نوشتم که تئاترى مورد توجه جامعه ایرانى قرار بود. این هفته به چند اجراى دیگر از این جشنواره مىپردازم.
تاریخ مصرف
Best Before
هلگارد هاگ و استفان کایگى
اینکه یک بازى کامپیوترى دویست نفره را مىتوان تئاتر نامید یا نه موضوع جذابى براى یک بحث آکادمیک مىتواند باشد. «تاریخ مصرف» دقیقا چنین پدیدهاى است. خالقین این اثر آن را زیر «تئاتر آلترناتیو» ردهبندى مىکنند که احتمالا بهترین توصیف آن است. در این تئاتر ـ بازى که تماشاچیان نقش اصلى را بازى مىکنند یک کشور خیالى بر پرده ی کامپیوترى بزرگى بهدنیا مىآید که تماشاچیان شهروندان آن هستند. هر تماشاچى یک «کنترولر» دارد که با آن حرکات آدمکى را کنترل مىکند که بر پرده ی کامپیوتر نقش آن تماشاچى را در آن کشور خیالى بازى مىکند. چهار بازیگر نمایش در این میان نقش بازیگردان را دارند. بازى شروع مىشود:
شما بهدنیا مىآیید و راه رفتن یاد مىگیرید (یعنى مىآموزید که آدمکتان را چگونه روى صفحه کامپیوترى حرکت دهید). بعد مقدارى پول بهشما به ارث مىرسد که در طول بازى مىتوانید خرجش کنید. این پول را تماشاچى شب قبل که در صندلى شما نشسته بوده در پایان بازىاش براى شما به ارث گذاشته است. در طول بازى، و بهتدریج که بزرگ مىشوید با چالشهاى مختلفى روبرو هستید و تصمیمات تعیین کنندهاى باید بگیرید. مثلا اینکه آیا دنبال درس و مدرسه خواهید رفت یا دنبال بازى و سرگرمى، آیا در نوجوانى مارىجوانا مىکشید و مشروب مىخورید یا نه، آیا با آزادى اسلحه موافق هستید یا نه، و آیا با پذیرش مهاجرین در کشورتان موافقید یا نه، و چند سئوال دیگر از این دست. همه این تصمیمگیرىها با حرکت آدمکتان به طرف چپ یا راست صحنه انجام مىگیرند: اگر با فلان سئوال موافقید به سمت چپ مىروید و اگر مخالف، به راست. زمان مىگذرد و شما هجده سالتان مىشود و بهتدریج وارد اجتماع مىشوید. باید تصمیم بگیرید که به دانشگاه بروید یا نه و بعد اینکه چه شغلى انتخاب کنید. بعدتر باید در یک انتخابات شرکت کنید و به یکى از چهار نفرى که از بین تماشاچیان نامزد ریاست جمهورى شدهاند راى بدهید. اینجا است که تصمیمگیرىهاى قبلى این نامزدها مهم مىشوند مثل نظرشان درباره ی آزادى اسلحه یا درباره ی مهاجرت. بازى براى دو ساعت ادامه پیدا مىکند و در این مدت شما ازدواج مىکنید، بچهدار مىشوید، بیکار مىشوید، خانه مىخرید و یا سرمایهتان را از دست مىدهید. حتا ممکن است به زندان بیفتید. در پایان هم طبیعتا مىمیرید و هرچه پول یا خانه از شما بهجا مانده است به وارثتان مىرسد که تماشاچى شب بعد است.
نمایش بسیار جذاب و سرگرم کننده است و گذر وقت را به زحمت مىتوان فهمید. در عین حال آموزنده هم هست چرا که گرایش فکرى عام حاکم بر جامعه را مىتوان در آن دید. بسیارى از جوابهاى تماشاچیان جالب و گاه غیر منتظره بودند. مثلا در جواب این سئوال که آیا با مهاجرت موافقید؟ ۷۳% جواب مثبت و ۲۷% جواب منفى دادند. با توجه به اینکه تماشاچیان از قشر تحصیلکرده و فرهنگى جامعه کانادا هستند انتظار داشتم اکثریت قاطعى بهنفع مهاجرت راى دهند، که اینطور نشد. بازىگردان برنامه هم از این جواب تعجب کرد و گفت که در برلین ۹۳% به نفع و تنها ۷% علیه مهاجرت راى دادند. همینطور در زمینههایى مثل آزادى اسلحه، بیمه بیکارى، و سقط جنین هم نتایج نظرسنجىها آنى نبود که انتظارش مىرفت.
هلگارد هاگ و استفان کایگى دو تن از سه نفرى هستند که گروه تئاتر ریمینى پروتکل را در آلمان بنیاد گذاشتند و جنبش تئاترى معروف به «روند واقعى» (Reality Trend) را بهوجود آوردند. «روند واقعى» در زمره ی تئاتر آلترناتیو بهحساب مىآید و بیننده را با خود به برزخى بین واقعیت و مجاز مىبرد. این تئاتر اغلب به مسائل اجتماعى روز مىپردازد بىآنکه وارد قلمرو نقد شود. بیننده در فضایى دموکراتیک روند پیشرفت موضوع نمایش را تعیین مىکند و هیچ دو اجرایى مشابه از آب در نمىآید. «تاریخ مصرف» به سفارش مشترک لومیناتو و جشنواره ی تئاتر پوش در ونکوور نوشته و اجرا شد.
دو چیدمان «نفس خورشیدى» و «هواى سبک»
Solar Breath (Northern Caryatids) | Light Air
مایکل اسنو و مانى مزینانى
اگرچه این دو چیدمان در مقایسه با برنامههاى دیگر لومیناتو بهمراتب کم بینندهتر بودند، اما بیش از هر برنامه دیگرى نظر مرا جلب کردند. هر دو اثر، کارهاى سادهاى بودند که بهوسیله آتوم اگویان و در بزرگداشت دیوید پکو، یکى از بنیانگذاران لومیناتو که سال پیش با بیمارى سرطان درگذشت، گردآورى شده بودند.
«نفس خورشیدى» یک ویدئوى ۶۲ دقیقهاى از مایکل اسنو بود. اسنو یکى از برجستهترین هنرمندان کانادایى است که هنرش چندین زمینه مختلف را در بر مىگیرد. از نقاشى و مجسمهسازى گرفته تا سینما و ادبیات. اگر به ایتون سنتر در تورنتو سر بزنید در جنوبىترین بخش این مرکز خرید مىتوانید مجسمههاى غازهاى کانادایى او را ببینید که از سقف آویزان هستند. این اثر که (Flight Stop) نام دارد در کنار ساختههاى دیگر او مثل (Walking Woman) از مشهورترین کارهایش هستند. در چیدمان «نفس خورشیدى» تصویر پنجرهاى را مىبینیم با پرده ی سفید چرکتابى که با باد گاه شکم مىدهد و بهدرون اتاق کشیده مىشود و گاه با صداى شلپى به تورى پنجره مىخورد و همانجا مىماند تا باد دیگرى باز به داخل اتاق هلش دهد. بیرون پیدا نیست و اگر بخواهید ببینید در حیاط چه مىگذرد باید پنج شش دقیقهاى حوصله کنید تا باد پرده را بیشتر کنار بزند و چند ثانیهاى فرصت کنید تا میز کوچکى که روى آن چیزى شبیه یک لوح خورشیدى یا مانیتور یک کامپیوتر است را در یک حیاط سبز که آن ته به درختزارى مىرسد ببینید. زیبایى «نفس خورشیدى» مدیون سادگى آن است و مرا کاملا به حال و هواى «پنج» کیارستمى برد. آتوم اگویان در مقدمهاى که بر این چیدمان نوشته توضیح مىدهد که آن را چند سال پیش دیده بوده و وقتى امسال از طرف لومیناتو دعوت مىشود تا برنامهاى با یاد دیوید پکو سامان دهد به یاد این کار مایکل اسنو مىافتد و همینطور بهیاد دانشجوى سابقش مانى مزینانى که از مشتاقان مایکل اسنو هست. وقتى «نفس خورشیدى» را دیدم توانستم دیدگاهى که آتوم اگویان را به انتخاب این اثر کشانده بود، بهخوبى دریابم. یکى از تفسیرهایى که بر این اثر مىتوان کرد، یا بهتر بگویم، یکى از حسهاى چندگانهاى که از این اثر مىتوان گرفت حس کسى است که آنجا نشسته و ناتوان از حرکت باید تنها به امید عوض شدن جهت باد به پنجره خیره شود تا بتواند لحظهاى آنسوى پرده را ببیند. یا مىتوان پرده را برزخ بین مرگ و زندگى دید براى کسى که دمادم مرگش فرا رسیده و بر عکس دیگرانى که بىتفاوت از کنار مرگ مىگذرند با کنجکاوى به آنسوى پرده چشم دوخته است. و یا مىتوان به سادگى به یاد یک بعدازظهر بهارى افتاد که با رخوت در یک صندلى فرو رفتهاید و گاه به گاه نسیمى که از لاى پرده مىوزد چرتتان را پاره مىکند و از لاى چشمان نیمهبازتان به باغ پر درخت نگاهکى مىاندازید و باز بهخواب مىروید. تعبیر تصویر با شما است. زیبایى کار اسنو در سلطهجو نبودنش است. شما مىتوانید بىتفاوت از کنارش بگذرید یا چنان مجذوبش شوید که ساعتى نتوانید از جلو آن تکان بخورید و یا زیر لب فحشى نثارش کنید که «آخر کجاى این کار هنر است که ۶۲ دقیقه از تکان خوردن پردهاى فیلم بگیرید؟ بچه سه ساله من هم مىتواند این کار را بکند».
«هواى سبک» ساخته مانى مزینانى هم زیبایى خودش را داشت. این چیدمان را او با الهام از چیدمان مایکل اسنو خلق کرده. برعکس اثر اسنو، چیدمان مانى مزینانى در اتاق تاریکى مىگذشت. اول که وارد مىشدید تصویر آبشارى را مىدیدید که نور مبهمى رنگ آن را تغییر مىدادند. چشمتان که عادت مىکرد ناگاه متوجه چند چهره مىشدید که از پشت آبشار انگار شما را نگاه مىکنند. باید چند دقیقهى دیگر بگذرد تا دریابید که آن آبشار تصویرى بر پرده نمایش نیست، بلکه بخار یا دودى است که از سقف اتاق پایین مىریزد. آن نور هم تصویر ویدئویى است که بر این دود ـ بخار مىتابد و آن آدمها هم تماشاچیانى هستند که در سوى دیگر آبشار نشستهاند. و بلاخره در مىیابید که آنکه «پشت» آبشار است آنها نیستند، شما هستید! این کشف شما را وامىدارد تا ـ با کمى دلهره و ترس از اشتباه ـ از میان آبشار بگذرید و در آنسو به دیگرانى بپیوندید که نشستهاند و تصویر شومینهاى را بر پرده ی تلویزیون مىبینند که در آن هیزمى مىسوزد و در مقابل آن تلقهاى رنگینى تصویر آتش را رنگارنگ مىکنند.
«هواى سبک» هم مثل «نفس خورشیدى» همان حسهاى چندگانه را در من زنده کرد. با اینحال احساس من این بود که مزینانى با تمام علاقه و شناختى که به کارهاى اسنو دارد نتوانسته بود عصاره ی کار او را در چیدمان خودش بازتولید کند و آن سادگى بود. آنچه که کار مایکل اسنو را به یک اثر هنرى خیرهکننده در زمره ی کارهاى کیارستمى تبدیل کرده سادگى آن است. سادگىاى که تکیه بر یک زیبایىشناسى پرصلابت و با اعتماد به نفس دارد. چیدمان مزینانى بهرغم زیبایىاش با پر کردن اثرش با عناصر گونهگون آن را از غنا تهى کرده بود. عناصرى مثل دود و تلقهاى رنگین و حرکتهاى دوربین اگر نبودند چیدمان پر و پیمانتر مىشد. تماشاى سوختن هیزم در یک شب تاریک همان اندازه مىتوانست زیبایى داشته باشد که نگاه کردن به تکانهاى پردهاى در یک بعدازظهر آفتابى.
روزها همه شباند: ترانههایى براى لولو
All Days are Nights: Songs for Lulu
روفوس وینرایت
روفوس، استعداد بزرگ موسیقى کانادا امسال با دو اثر تازه به لومیناتو آمد. «پریمادونا» و «روزها همه شباند: ترانههایى براى لولو». «پریمادونا» اولین اپرایى است که روفوس نوشته و براى اولین بار در آمریکاى شمالى به صحنه رفت. «روزها همه شباند» نام آلبوم جدید روفوس است که باز براى اولین بار در آمریکاى شمالى اجرا مىشود. و باز بهروال معمول نقدهایى که بر این دو اثر نوشته مىشوند افراطى هستند، یا آنها را شاهکار مىنامند (روزنامه نشنال پست)، یا ـ بهقول روزنامه تورنتو استار ـ زباله. روفوس هم، در قسمت دوم برنامهاش، با طنز عریان خودش از تورونتو استار تشکر مىکند و افسوس مىخورد که کارش مورد توجه نشنال پست قرار گرفته!
موسیقى روفوس اصولا براى این ساخته شده که عدهاى را به وجد آورد و دیگرانى را به درد. بخش اول کنسرت جدیدش که اجراى زنده ی آلبوم «روزها همه شباند» بود به مرثیهاى در رثاى مادرش که همین تازگى فوت کرد مىمانست. روفوس با رداى مشکى بلندى که تمام عرض صحنه را مىپوشاند پشت پیانو نشست و ترانههاى جدیدش را خواند که به اندازه ی ردایش طولانى بودند و کلماتشان بهزحمت قابل فهم. پیش از شروع اجرا کسى بر صحنه آمد و از طرف روفوس خواهش کرد تا در پایان آن بخش و تا زمانى که او کاملا از صحنه خارج نشده دست نزنند. در بخش دوم وقتى که با یک کت و شلوار گلدار صورتى به صحنه بازگشت از این همکارى مردم تشکر کرد و آن را نمونهاى از اخلاق کانادایى دانست. اما مىشد حس کرد که دست زدن تماشاچیان بیشتر از روى ادب بود تا تشویق! (همینجا این را هم بگویم که این ماجرا مرا بهیاد گزارش فرح طاهرى از کنسرت شجریان انداخت که بینندهها بىتوجه به درخواست برگزارکنندهها در طول برنامه مشغول عکس گرفتن بودند. بگذارید حالا که از بحث منحرف شدم یک نکته تکنیکى را هم به هموطنان غیر پایبند به اصول اخلاقى تذکر بدهم و آن اینکه فلاش دوربین براى فاصلههاى بیشتر از پنج متر نهتنها کمکى به روشنتر شدن تصویر نمىکند، بلکه آنرا تاریکتر مىکند. بنابراین بار دیگر که خواستند درخواست برگزارکنندگان را ناشنیده بگیرند بهنفع خودشان است که فلاش دوربین را خاموش کنند)
بخش دوم برنامه روفوس به ترانههاى قدیمىترش اختصاص داشت که بهمراتب زیباتر بودند. ارتباط او با تماشاچى هم شاید همیشه به اندازه ی ترانههایش جذاب است. او خیلى خودمانى در وسط آهنگ برنامهاش را قطع مىکند تا جوکى یا خاطرهاى تعریف کند و هیچ ابایى ندارد که خودش یا منتقدانش را دست بیندازد. مثل جایى که مردم پاریس را مسخره کرد چون در روزنامههاىشان از کنسرت اخیرش حتا بد هم نگفته بودند!
روفوس در خانوادهاى موسیقىشناس به دنیا آمد. پدر و مادرش هردو خواننده و موسیقىدان بودند. او هم در نوجوانى به موسیقى روى آورد و اوایل بیست سالگى به موسیقى کلاسیک جذب شد. موسیقى خاص او را «پاپرا» مىخوانند که تلفیقى است از پاپ و اپرا. بهدلیل نامتعارف بودن ساختههایش او هیچگاه از نظر تجارى موفقیت بزرگى کسب نکرد، اما همیشه مورد توجه محافل هنرى قرار گرفته است. او تاکنون جوایز بیشمارى در زمینه موسیقى به دست آورده و ساختههایش در فیلمهاى زیادى استفاده شده است. معروفترین اینها فیلمهایى مثل شِرِک، کوه بروکبک، روزهاى تاریکى (دنى آرکان) هستند.
جولیا دومنا
Julia Domna
گروه رقص پنجاه نفره ی عنانه از سوریه با نمایش «جولیا دومنا» به لومیناتو آمدند. نمایشى که با صحنههاى پرخرج و رقصندگانى که هر پنج دقیقه یکبار لباس عوض مىکردند در کنار موسیقى باشکوهى که با ارکستر بیش از صد نفره اجرا شده بود خبر از سرمایهگذارى بزرگى بر روى این نمایش مىداد که از محدوده ی امکانات لومیناتو خارج بود. درآمدى که از طریق فروش بلیتهاى ۴۰ دلارى بهدست مىآمد حتا خرج هواپیماى گروه را هم نمىتوانست تامین کند. جنبه تبلیغى نمایش که دوران برجستهاى از تاریخ سوریه را بهنمایش مىگذاشت این احتمال را تقویت مىکرد که سرمایهگذار اصلى برنامه دولت سوریه باید باشد، که اگر چنین باشد باید به این همت و تلاشى که یک دولت براى ارتقاء فرهنگ و تاریخ کشورش مىکند آفرین گفت.
جولیا دومنا دختر یک خانواده ی دانشمند عرب بود که حدود سال ۲۰۰ میلادى بر سوریه کنونى حکومت مىراندند و در عین حال موبدان معبد معروف بعل بودند. این خاندان در جنگ با رومیان شکست مىخورند، اما موفق مىشوند حاکمیتشان را بر قلمرو سوریه زیر نظر امپراتورى روم ادامه دهند. جولیا دومنا با امپراتور روم ازدواج مىکند و به یکى از قدرتمندترین افراد امپراتورى روم تبدیل مىشود. امپراتور به دلیل دانش و خرد او قدرت زیادى در اختیارش مىگذارد و حتا به نام او سکه چاپ مىکند. جولیا در همه امور با امپراتور همراه و همدم است. حتا وقتى او به جنگ مىرود، بهعکس رسم آن زمان، در روم نمىماند و همراه شوهرش به میدان مىرود، اما سرنوشت او انجام خوبى ندارد و بعد از مرگ شوهرش شاهد رقابت بین دو پسرشان مىشود که به قتل یکى بهدست دیگرى مىانجامد. سرانجام او هم به دنبال شورشى که به قتل پسر دومش مىانجامد خودکشى مىکند.
رقص «جولیا دومنا» در ارائه این تصویر بسیار موفق است. دکورهاى بزرگى که در هر صحنه عوض مىشوند، صحنهپردازى باشکوه و لباسهاى مجلل همگى در خدمت رقابت با نمایشهاى برادوى درآمدهاند. اما آنچه در این اجرا حضورش بهچشم نمىخورد کارگردانى و رقصگردانى حرفهاى است. طراحى رقص با بهکارگیرى عناصر اصلى رقص عرب کار زیبایى از آب درآمده (بهجز چند صحنهاى که رقصندگان زن به تقلید از باله غرب روى نوک پنجههاىشان مىرقصند)، اما هماهنگى لازم را نمىتوان بین رقصندهها دید و گاه بهنظر مىرسد هرکس براى خودش مىرقصد. این است که در مجموع «جولیا دومنا» اگرچه در ارائه تاریخ کشورش موفق است، اما در زمینه رقابت با نمایشهاى مشابهش در غرب بهشدت عقب مىماند. شاید بهعنوان قدم اول بتوان کمبودهاى این رقص را نادیده گرفت.
داستان وستساید
West Side Story
جرومى رابینز، باله ملى کانادا
باله «داستان وست ساید» از دیدگاه خلاقیت هنرى نقطه مقابل «جولیا دومنا» بود. یعنى همهچیز داشت غیر از شکوه! اجراى رقصندگان پراستعداد باله ملى کانادا از اثر مشهور داستان وست ساید بىنقص بود. تغییرى که در موسیقى اصلى نمایش ساخته لئونارد برنستاین داده شده بود تا براى اجراى باله مناسب شود چنان ماهرانه بود که گویى موسیقى را براى باله نوشتهاند. چیزى که در این میان کم بود کاراکترهاى گردن کلفت و لات و رفتارهاى جاهلانهاى بود که مشخصه اصلى «داستان وست ساید» هستند. رقصندگان باله ملى کانادا با آن بدنهاى ظریفشان آخرین کسانى بودند که مىتوانستند تماشاچى را متقاعد کنند که لاتهاى گوشه خیابان هستند.
موزیکال «داستان وست ساید» در سال ۱۹۵۷ نوشته شد و به گوشه مهمى از تاریخ معاصر آمریکا برمىگردد. دو گروه از جوانان یک محله فقیرنشین نیویورک دائم با هم در رقابت و دعوا هستند گروه «شارکس» پورتوریکویىاند و «جتز» سفید پوست. تونى، یکى از اعضاى جتز، عاشق ماریا، خواهر رهبر شارکس مىشود. عشق بىسرانجام این دو بلاخره چندین نفر، از جمله تونى را به خاک و خون مىکشاند. داستان وست ساید که بر اساس کتابى از آرتور لارنتس ساخته شده بود در زمان خودش نگاه انتقادى تندى به تنشهاى نژادى در جامعه آمریکا داشت. اجراهاى صحنهاى این موزیکال و فیلمى که بعدا بر اساس آن ساخته شد جزء موفقترین ساختهها از این دست بودند. جنبههاى اجتماعى این اثر که امروزه کهنه شدهاند و اشکال تازهتر و پیچیدهترى بهخود گرفتهاند در اجراى باله ملى کانادا کمرنگ شده بودند و تکیه اصلى بر فرم و اجرا گذاشته شده بود و در مجموع کارى دیدنى اما نه قابل مقایسه با نسخه اصلى موزیکال بهدست آمده بود.
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.