زودتر از ده سال اتفاق می افتد. هفت سال گذشته است و من حالا اینجا هستم. پشت این پنجره بیمارستان. بیمارستان جای دوری است. چند تپه. خانه هایی در دور و آسمان که آبی آبی ست. کاش  فردا کمی باران می بارید. فقط کمی. باران را دوست دارم. همه چیز را تروتازه می کند.

نفس عمیقی می کشم: یک، دو، سه و دوباره.

  Dear are you fine? پرستاری می پرسد.

I am fine.

هر دو لبخند می زنیم.

lonley-woman--Edvard_Munch

وقتی شصت ساله هستی و به آسمان آبی نگاه می کنی حتما حالت خوب است. شصت سالگی سنی ست که همه چیز در جای خودش قرار می گیرد. دیگر زندگی را کمی زندگی کرده ای. نه کمی، بیشتر.

پری می گفت: “تمام زندگی یک میدان مبارزه است.”

پری بیست ساله بود. روزهای دانشکده حقوق. من حالا شصت ساله ام و این جا پشت این پنجره ایستاده ام و به آسمان نگاه می کنم که آبی ست. غده را عمل کرده اند  در شصت سالگی هم گاهی یک زن باید بجنگد. گاهی برای یک نفس عمیق. یک، دو و سه.

بابا می گفت: “آدم باید کمی هم خودش مواظب خودش باشد.”

بابا آن طرف نورها دراز کشیده است. برای همیشه و بیدار نخواهد شد. چه من بر نوک پنجه هایم راه بروم و چه نروم.

آفتاب را حس می کنم و به آسمان نگاه می کنم.

چه کسی می گفت که آسمان در همه جای دنیا به یک رنگ است؟ یادم نیست. همان سنی هستم که مامان بود وقتی می پرسید که نخ و سوزنش را کجا گذاشته است و سوزن و نخ به یقه ی پیراهنش بود. مامان چیزهای کوچک را گم می کرد. من به یادم می آید که کسی می گفت که آسمان در همه جای دنیا به یک رنگ است. آن کس به یادم نیست. خودم را به یاد می آورم که فکر می کردم که اگر هم آسمان دنیا در همه جای دنیا به یک رنگ باشد، روزها در همه جای دنیا حتما به یک رنگ نیستند. آن وقت ازگیلی به دهان گذاشتم. طعم ازگیل به یادم هست.

پرستاری برایم صندلی می آورد.

روی صندلی می نشینم. رو به روز بیرون. رو به آفتاب.

“دیر به هوش آمدی!” دخترم گفت.

هنوز خستگی با من است. انگار دویده ام و دویده ام. یک سر دویده ام تا ته یک دشت. از کوهها بالا رفته ام و در شالیزاری زیر باران نشسته ام.

“من در زندگی قبلی یک زن شمالی بوده ام” به پری گفتم. پری می خندید.

“چرا؟”

” چون بینی ام دراز است و عاشق باران هستم و بوی شالیزار.”

کوچه های آبی که انگار کوچه های یک ده بودند و من از کوچه ای به کوچه ای دیگر می رسیدم. از بیهوشی همین به یادم مانده است و اینکه به هوش که آمدم، دخترم و برادرم کنارم ایستاده بودند.

“بیداری، بیدار بیدار.” برادرم گفت.

روز از نیمه گذشته بود.

دخترم با دوربینش عکسی از من گرفت. برادرم راست می گفت که کمی شبیه مامان شده ام. شبیه مامان وقتی شصت ساله بود و از شاخه  پر گلی فقط یک گل می چید.

اینجا در آفتاب  نشسته ام و به روز بیرون نگاه می کنم.

گرد نرم قند بر توری بالای سرمان. زن های فامیل بر سرمان کله قند می سایند. آن شهر ساحلی و تاکستان و پشت تاکستان. دخترم در تخت کوچک نارنجی اش.

سه کیلو و نیم. و گاهی یک عدد برای همیشه در یاد آدم می ماند. رنگی گمشده که من بعدها به دنبالش می گشتم تا موهایم را رنگ کنم. رنگ گردو، رنگی مثل رنگ پوسته ی فندق.

اگر پری بود که نیست، می پرسیدم که سونامی و ژاپنی ها  را دیدی؟ چطور ممکن است که ملتی در سکوت گریه کند؟ نه صدای شیون، نه صدای ضجه. چطور ممکن است ملتی در سکوت به خانه هایش نگاه کند که بر آب می روند؟

زنگ تلفن. من در سایه های خانه. یک تصادف رانندگی.

بابا می گفت:”گاهی چیزی که آدم را سر پا نگه می دارد جاذبه ی زمین نیست غرورش هست.”

یک ، دو و سه. نفس عمیق می کشم.

با دخترم به این سر دنیا آمدیم. دخترم کوچک بود. کارهای کوچک. فارسی هم به بچه ها درس می دادم. باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه.

“خوابیدی؟” برادرم اینجاست.

می گویم که سیفونم کمی رفته توی تیفونم. همین را بابا به لوله کش محل گفت وقتی که لوله ها گرفته بودند. “سیفونشان رفته توی تیفونشان.”

با برادرم به اتاق من برمی گردیم. روی تخت دراز می کشم و برادرم روی صندلی می نشیند. منتظر همین لحظه بودم. همین لحظه که او اینجاست. می گویم که من کار خودم را کرده ام. دخترم دیگر بزرگ شده است. زندگی خودش را دارد و به من احتیاجی ندارد. دوا و درمان دیگر بس است.

چشم هایم را هم می گذارم. انگار یک شالیزار، من تنها رویانده ام.

“پس من و بچه هایم چه؟”برادرم می پرسد.

در سکوت هر دو به هم نگاه می کنیم.