ولادیمیر ناباکف
خوانندگان عزیز رمان لولیتا، سال نو خجسته باد!
اکنون کمتر از پنجاه صفحه از این رمان برای انتشار باقی مانده و خوشبختانه نشر معتبر زریاب، در افغانستان، بر آن است که این اثر را بیسانسور و به صورت کتاب چاپ و منتشر کند. از این رو این هفته پارهای دیگر از آن را منتشر میکنیم و بقیه را پس از چاپ این کتاب پخش خواهیم کرد. هدف آن است که از چاپ هرز و شلختهی این اثر در بازار سیاه یا چاپ زیرزمینی آن پیش از نشر کامل و ویرایششده پیشگیری کنیم. گمان میکنم و امیدوارم خوانندگان ما را برای این دیرکرد در انتشار چند پارهی پایانی رمان ببخشند.
اکرم پدرامنیا
پارهی پایانی لولیتا پیش از نشر کتاب
پارهی بیست و دو از بخش دو
ریتا خودروی کوپ شیکی داشت که با آن تا کالیفرنیا رفتیم. بدین ترتیب خودروی گرامی خودم را گذاشتم تا استراحت کند. ریتا معمولا نود مایل در ساعت میراند. ریتای عزیز! من و او برای دو سالِ تیرهوتار و مبهم سفر کردیم، از تابستان ۱۹۵۰ تا تابستان ۱۹۵۲، و او مهربانترین، سادهترین، نجیبترین و خنگترین ریتای قابل تصور بود. والچکا در برابر او اشلگل۱ بود، و شارلوت، هگل۱. در حاشیهی این زندگینامهی ناخجسته، هیچ دلیل موجهی ندارم که با خاطرههای او لاس بزنم، اما بگذار این را بگویم (درود بر تو ریتا! هر جا که هستی، مست یا خمار، ریتا، درود!) که او آرامبخشترین موجود زنده بود، و نیز فهمیدهترین همراهی که من تا آن روز داشتم، و بیگمان مرا از رفتن به دیوانهخانه نجات داد. به او گفتم که دارم رد پای دختری را میجویم تا جلو قلدریاش را بگیرم. ریتا صمیمانه با نقشهام موافقت کرد- و در روند بررسی و کندوکاو، جایی نزدیک سن هامبرتینو، مسئولیت را به تنهایی به عهده گرفت (بیآنکه کلمهای از داستان بداند) و آنجا به دامِ کلاهبردار بسیار بدی افتاد؛ دورهی خیلی سختی را گذراندم تا به حال اول بازش گردانم، زخمی و آسیبدیده بود، اما هنوز باغرور. سپس روزی پیشنهاد داد که با هفتتیر خودکار و مقدس من رولت روسی بازی کنیم؛ گفتم نمیتوانیم، این که تپانچه نیست تا خشاباش بچرخد، و به کشمکش افتادیم تا اینکه سرانجام تیری از آن در رفت و دیوار اتاقک مهمانسرا را سوراخ کرد و لولهی نازک و مسخرهی آب داغ را ترکاند؛ هنوز قهقهههای پر از وحشت ریتا را به یاد میآورم.
خمیدگی عجیب کمرش که به خمیدگی کمر دخترکان پیشبلوغ میمانست، پوست شیربرنجیاش، بوسههای مستانهی کبوتریاش مرا از نزدیکشدن به هر شری بازمیداشت. بهرغم گفتهی حکیمباشیها و حقهبازها، این در شانِ هنر نیست که از اجزاء فرعی روابط جنسی باشد؛ درست برعکس: این رابطهی جنسیست که از اجزاء فرعی هنر است. باید اشاره کنم که زیادهروی اسرارآمیز پیامد جالبی داشت. جستوجو را رها کردم: حالا اهریمن یا در سرزمین تاتار بود یا در مخچهی من میسوخت و نابود میشد (و توهم و سوگ من شعلههایاش را باد میزد) اما بیتردید دلورس هیز را وادار نکرده بود که در مسابقات تنیسِ سواحل اقیانوس آرام بازی کند. در راه برگشت به شرق، بعد از ظهری در هتلی بدمنظر، یکی از آن هتلهایی که همایشهایی در آن برگزار میشود و مردهای چاق و سرخ با اتیکت سنجاقشده به سینه و اسم کوچک و نام تجاری و پیاله بهدست دوروبر تلوتلو میخورند، من و ریتای عزیز بیدار شدیم و دیدیم نفر سومی توی اتاق ماست، جوانی بور، میشود گفت زال با مژههای سفید و بلند و گوشهای شفاف. هیچکدام از ما دو نفر به یاد نمیآوردیم که روزی در زندگیِ اندوهبارمان چنین کسی را دیده باشیم. با لباس زیر کلفت، کثیف و عرقکرده و چکمههای نظامی کهنه، سمت دیگر ریتای پاکدامنِ من، روی تختخواب دونفرهی ما دراز کشیده بود و خروپف میکرد. یکی از دندانهای جلو دهاناش افتاده بود، و روی پیشانیاش کورکهای کهرباییرنگ داشت. ریتوچکا۲ برآمدگیهای بدن برهنهاش را با کت بارانی من که نزدیکترین چیز دمدستاش بود، پوشاند؛ من هم تند زیرشلواری راهراهام را پوشیدم و موقعیت را ارزیابی کردیم: پنج گیلاس استفاده شده بود، که این همه گیلاس بهجای آنکه سرنخی به دستمان بدهد، بیشتر گیجمان میکرد. درِ اتاق درست بسته نشده بود. بلوز و شلوار خاکی بیقوارهای روی زمین افتاده بود. صاحب این لباسها را طوری تکان دادیم که بدجوری بههوش آمد. هیچ چیزی به خاطر نمیآورد. با بدخلقی و لهجهای که به تشخیص ریتا بروکلینی ناب بود، به اشاره گفت که ما کارت (بیارزش) شناساییاش را دزدیدهایم. تند لباسهایاش را به او پوشاندیم و او را به نزدیکترین بیمارستان بردیم. در راه، پس از پشتسر گذاشتنِ پیچوواپیچها ناگهان متوجه شدیم که بهگونهای وارد گرینبال شدهایم. شش ماه بعد ریتا نامهای نوشت به دکتر و حال او را پرسید. جک هامبرتسان (اسمی که از روی بیسلیقگی برای آن جوان زال برگزیده بودند) هنوز چیزی به خاطر نمیآورد و شخصیت گذشتهاش را بازنیافته بود. آه، ای نیمازینی، ای الههی حافظه، ای شیرینترین و شرترین الههی هنر و دانش!
اگر این حادثه، زنجیرهای از افکار را پیش نمیکشید و سبب نمیشد که جستاری دربارهی «ممیر۳ و حافظه» در مجلهی کانتریپ ریویو۳ منتشر کنم، به آن حتا اشاره هم نمیکردم. در این جستار در کنار سایر نظرها به چیزی اشاره کردم که بنا به نقدی که بر آن نوشته شد، برای خوانندههای خوشبین نو و مهم مینماید؛ تئوریای دربارهی زمانِ درک مطالب براساس گردش خون، و از نظر بینش (برای پرکردن قفسهی ذهن) بسته به اینکه ذهن چهقدر نسبت به مسائل و همچنین نسبت به خودش هوشیار است، طیف پیوستهای از دو موضوع میآفریند (آیندهی به حافظهسپردنی و گذشتهی به حافظه سپردهشده.) از پی این ماجراجویی و توسعه و رشد اندیشهای که در کار پیشینام ارائه داده بودم، از نیویورک به من زنگ زدند تا یک سال در کالج کانتریپ کار کنم. در آن زمان من و ریتا در آپارتمان کوچکی، روبهروی سنترالپارک زندگی میکردیم و چشماندازمان آلاچیقی بود با آبفشانی برای آببازیِ کودکان زیبا؛ اما چون کالج کانتریپ در چهارصد مایلی ما بود در آپارتمانهای مخصوص شاعران و فیلسوفان، آپارتمانی به من دادند که از سپتامبر ۱۹۵۱ به آنجا رفتم و تا ژوئن ۱۹۵۲ در آن زندگی کردم. ریتا بیتعارف و رک گفت که ترجیح میدهد به خوردن و خوابیدن تن ندهد، از این روی در متلِ کنار جادهای اتاقی گرفت و من هفتهای دو بار به دیدارش میرفتم. سپس به شیوهای انسانیتر از پیشینیاناش در زندگی من ناپدید شد: یک ماه بعد او را در زندانی محلی یافتم. خیلی آرام بود؛ آپاندیساش را درآورده بودند. با شرح داستاناش مرا قانع کرد که خزهای زیبای آبیرنگی که متهم شده بود از زنِ رونالد مککروم دزدیده، بهواقع هدیهای بیمنظور از خودِ رنالدِ الکلی بوده. بیآنکه به برادرِ خشمگین و آتشیاش رو بیاندازم، توانستم او را از زندان آزاد کنم. پس از آن به سمت سنترالپارک غربی حرکت کردیم. از راه برایسلند رفتیم، شهری که سال پیشاش برای چند ساعت در آن مانده بودیم.
در آن شهر دوباره میل عجیبی برای بودن با لولیتا در من بهوجود آمد. داشتم وارد فازی میشدم که همهی امیدم را برای یافتن رد پایی از او و آدمربایاش از دست میدادم. حالا تلاش میکردم به صحنههای قدیمی برگردم تا آن بخش از خاطرهها را که هنوز میشد نجات داد، نجات دهم؛ از من چه میخواهید ای خاطرهها؟ صدای پای پاییز داشت در همه جا میپیچید. پروفسور هامبرگ در ازای کارت پستالی که در آن از هتل خواسته بود برایاش اتاقی با تختهای یک نفره رزرو کنند، پاسخی گرفت که بیدرنگ احساس پشیمانی کرد. همه پر بودند. اتاق بیحمامی در زیرزمین داشتند با چهار تخت که فکر میکردند من نخواهم پذیرفت. سرآغاز یادداشتشان این بود:
انچنتد هانترز (شکارچی افسونشده)
نزدیک کلیسا، آوردن سگ ممنوع
با همه نوع نوشیدنیهای مجاز
به درستیِ آخرین عبارت شک داشتم، همه نوع؟ مثلا آب انار دستفروشهای کنار خیابان را هم داشتند؟ همینطور برایام این پرسش هم پیش آمد که آیا شکارچیای، حالا افسونشده یا نشده، بیش از نیمکتی در کلیسا، به یک سگ شکاری نیاز ندارد، و از پی این فکر با دردی ناگهانی یاد صحنهی خمشدن نیمفت کوچکی روی کاکر اسپانیل افتادم؛ شاید به آن سگ پشمالو و ابریشمی غسل تعمید داده بودند. نه، نه، احساس کردم نمیتوانم درد دیدنِ دوبارهی سالن پذیرایی آن هتل را تحمل کنم. در جاهای دیگری از برایسلندِ آرام با آن پاییز رنگارنگاش، احتمال رسیدن به آرامش بیشتر بود. ریتا را در میخانهای گذاشتم و به کتابخانهی آن شهر رفتم. پیردختر پرحرفی آنجا بود که خیلی دوست داشت به من کمک کند. رفت و از قفسهای روزنامههای رسمی نیمهی اوت ۱۹۴۷ شهر برایسلند را برایام بیرون آورد. حالا در گوشهی خلوتی زیر نور مستقیم چراغی نشسته بودم و بیشمار صفحههای نازک دفتر جلدسیاهی را که به بزرگی لولیتا بود ورق میزدم.
خواننده! برادر!۴ این هامبرگ چه هامبرگ احمقی بود! از آنجا که آدم بسیار حساسی بود و از روبهرو شدن با صحنهی واقعی نفرت داشت، خیال کرد دستکم میتواند در خفا از کشف بخش مرموز آن صحنه لذت ببرد. درست مثل آن سربازی بودم که برای تجاوز به دختری روستایی توی صف دَه یا بیست نفریِ سربازها میایستد، و نوبتاش که میشود، شالِ سر دختر را روی صورتاش میکشد تا وقتی در آن دهکدهی اندوهزده و غارتشده به لذت نظامیاش میرسد نگاهِ رنجآور او را نبیند. راستش چیزی که خیلی دلام میخواست بهدست آورم عکسی بود که عکاس آن روزنامه گرفته بود. همان عکاسی که هنگام زوم دوربیناش روی دکتر برداک و گروهاش در آن هتل، اتفاقی و بیاجازه مرا هم در چارچوب عکساش جا داده بود. بدجوری میخواستم چهرهی بیرحم مرد هنرمند جوانتر۵ را پیدا کنم. عکاس، ناخواسته، تصویر مرا هم در مسیر تیره و تارم، بهسوی تختخواب لولیتا گرفته بود- چه مغناطیسی برای نیمازینی! راستش آنطور که باید نمیتوانم سرشت واقعی آن خواستهام را وصف کنم. به گمانم، به گونهای با کنجکاوی رخوتانگیزی که آدم را وامیدارد تا در سپیدهدمی، با عینک بزرگنمایی، آدمکهای رنگپریدهای را در مراسم اعدامی دید بزند، پیوند داشت. طبیعت بیجان، و همه نزدیک است بالا بیاورند، و حالت چهرهی بیمار را در تصویر نمیشود دریافت. راستی راستی نفسنفس میزدم و اکسیژن میخواستم و هنگامی که گوشهای از آن کتابِ شوم را با نگاهی موشکافانه میدیدم، بیامان شمشیری به دلام فرو میرفت . . . «روز یکشنبه بیست و چهارم، دو فیلم «خوی حیوانی» (جولز داسین) و «تسخیرشده» (کرتیس برنارد) در هر دو سینما روی اکران میآمد.» «آقای پوردام، دلال مستقل تنباکو میگفت، از سال ۱۹۲۵ سیگار اُمن فاستوم کشیدهام.» «هاسکی هانک و عروس کوچکاش قرار بود مهمان خانم و آقای رجینالد جی. گور در شمارهی ۵۸ اینچکیث۶ باشند.» «اندازهی برخی انگلها یکششم میزبان است.» «بندر دانکرک در قرن دهم سنگربندی شده بود.» «جوراب زنانه، سایز ۳۹، کفش دخترانه ۹۸/۳ دلار.» در عصر سیاه آمده، «بلبل به زبان حال خود با گل زرد، فریاد همیکند که می باید خورد،» حالِ نویسندهی۷ عصر سیاه که نگذاشته از او عکس بگیرند، شاید با حالِ بلبل پارسی همخوانی داشته باشد، اما حال من جور دیگر است و میگویم، بر بام شیروانی با گل سرخ، برای هر دم دروندمیدن باران باید خورد. «چالههای پوست از چسبیدن لایههای رویی به بافت زیرین ایجاد میشود.» «یونانیها چریکها را در حملهی سنگینشان عقب راندند.» و آه، سرانجام در این صفحه از روزنامهی محلی، آدمکی با لباس سفید، و دکتر برداک با لباس سیاه پیدا میشود، و شانهی شبحی۸ چسبیده به شانههای فراخ او- هیچ چیز از من در آن تصویر نبود.
از آنجا بیرون آمدم و بهسراغ ریتا رفتم. ریتای مست با لبخندی مالیخولیایی مرا به پیرمرد ریزجثهی چروکیده و خشنی معرفی کرد و گفت، این همان آقای «فلانسان»است. همکلاسی سابقاش. پیرمرد سعی کرد ریتا را نگه دارد و هنگامی که کمی با او دست به یقه شدم انگشت شستم به کلهی سخت او خورد و درد گرفت. وقتی ریتا را به راهروی آرام و رنگشده بردم تا کمی قدم بزند و هوای تازه بخورد، زد زیر گریه و گفت که من هم مثل بقیه، زود او را ول میکنم و میروم؛ و من برایاش به زبان فرانسوی، تصنیفی عاشقانه و پرامید خواندم و برای سرگرمکردناش فیالبداهه چند بیت شعر به هم بافتم:
اسم آنجا انچنتد هانترز بود. پرسوجو:
دیانا، آنچه بومی رنگ میکند، آیا درهی کوچک جنگلیات۹
میپذیرد که تصویر دریاچه را در برابر هتل آبی
حمامی از خون درختان کند؟
ریتا گفت، «چرا آبی۱۰؟ این که سفید است، آخر چرا آبی؟» و دوباره شروع کرد به گریهکردن، و من او را بهسمت ماشین بردم و بهسمت نیویورک به راه افتادیم. دیری نگذشت که آن بالا، در ایوانکِ مهآلود آپارتمانمان دوباره سرحال شد. مثل اینکه دو اتفاق را با هم قاطی کردهام، رفتن من و ریتا به برایسلند، در راهِ کانتریپ و برگشتمان به نیویورک و گذر دوبارهمان از برایسلند، اما هنرمند هنگام یادآوری خاطرهها رنگهایی چنین غنی از خاطرش نمیرود.
۱. فردریک اشپیگل و فردریک هگل، از فلاسفهی آلمانی (م)
۲. Valechka یا Ritochka به زبان روسی «اچکا» برای کوچولو نشان دادن فرد مورد نظر بهکار میرود. به عبارتی مثل «کاف تصغیرِ» فارسیست (م)
۳. Cantrip طلسم است و Mimir غولی که در ته چاهی پای درختی خوابیده و با نوشیدن آب آن از گذشته و آینده آگاه است (م)
۴. Reader! Bruder! آخرین بیت از شعر «گلهای بدی» اثر شاعر فرانسوی، شارل بودلر (م)
۵. برداشتی از نام کتاب «چهرهی مرد هنرمند در جوانی» اثر جیمز جویس (ترجمهی منوچهر بدیعی) (م)
۶. در شروع داستان لولیتا ۵۸ اینچ قد دارد (م)
۷. کلیر کوئلتی، یا همان اهریمنی که لولیتا را با خود برد. ناباکوف در پارهی هشت از بخش اول و پارهی هجده از بخش دوم این رمان از این نویسنده و آثارش یاد کرده است. و همین نمایشنامهنویس است که در این قسمت با دوبیتی خیام بازی میکند (م)
۸. منظور کلیر کوئلتیست (م)
۹. نمایشنامهی انچنتد هانترز نوشتهی کلیر کوئلتی که در آن لولیتا نقش جادوگری به نام دیانا را بازی میکند که در جنگلی رنگارنگ زندگی میکند (م)
۱۰. آلفرد اپل میگوید از ناباکوف پرسیدم، «چرا آبی؟ گفت، ریتا متوجه نیست که رنگ سفیدگچیِ هتل در آن روز سرزندهی پاییزی در برابر پرتوهای رنگی و میان شاخوبرگهای سرخ آبی میزند. هامبرت به نقاشهای امپرسیونیست فرانسوی احترام میگذارد…» سپس بعد از کمی شرح رنگها گفت، «من به واقع نقاش چشماندازهای طبیعت زاییده شدهام.» (م)
* اکرم پدرام نیا، نویسنده، مترجم، پژوهشگر و پزشک ایرانی ساکن تورنتو ـ کانادا و از همکاران تحریریه ی شهروند است.
www.pedramnia.com