آن شگفتی پس یادهای من* اورهان پاموک

 

شاد ترین مرد جهان

فصل چهارم- ادامه بخش دوازدهم

لحظاتی بودند که مولود حس می کرد این سالها شاد ترین سالهای زندگی اش هستند، اما این امر را جایی پس پشت ذهنش مخفی می کرد. اگر به خود مجال می داد که به این مسائل اجازه بروز بدهد، ممکن بود از دستشان بدهد. در زندگی کلی مسائل هست که در هر صورت می شود به خاطرشان عصبانی شد و یا به آنها معترض بود. این مسائل هرکدام به تنهایی می توانستند سایه روی شادیها بیندازند. او از اینکه ریحانه مدام تا دیر وقت خانه شان بود راضی نبود، مخصوصن که می خواست از روزگار و کارشان سر در بیاورد.

از مجادله ی فاطمه و فوزیه سر برنامه های تلویزیونی هم راضی نبود، مخصوصن که بعضی وقتها کلی سر هم داد و فریاد می کشیدند و آخرش هم به گریه می افتادند.

father-and-daughters

گاه که بعضی مشتریها ازش می خواستن که فرداش ده لیوان بوزا برایشان ببرد و مدعی بودند که میهمان دارند، اما وقتی می برد و توی سرما زنگ در خانه شان را می زد و می دید که خانه نیستند، کلی عصبانی می شد و حال مادری از شهر کوتاهیه به او دست می داد که توی تلویزیون برای مرگ پسرش عزاداری و آه و ناله می کرد و اشک می ریخت. پسری که در هاکاری کاروان نظامی اش مورد حمله ی کردها قرار گرفته و جان باخته بود. او تحمل گریه ی بچه ای که پلو می خواست، اما برایش نمی خریدند به این بهانه که باد از انفجار چرنوبیل دود آمیخته به سرطان را به شهر آورده و همه چیز را به سرطان آلوده کرده است را هم نداشت. این را هم تحمل نمی کرد که نمی توانست سیم لخت عروسک دخترهایش را که مسی بود و با کلی مراقبت لختش کرده بود وصل کند تا عروسک کار بیفتد. هنگامی هم که باد آنتن تلویزیون را جابجا می کرد، از دیدن صفحه ی سفید برفکی تلویزیون خیلی عصبانی نمی شد، ولی از رفتن برق از کل محله درست هنگامی که تلویزیون داشت ترانه ی محلی پخش می کرد خشمگین می شد. وقتی هم صحنه ی ترور رئیس جمهوری اوزال در خبر نشان داده می شد، و (که مولود دست کم بیست بار دیده بودش) تصویر جسد قاتل که به دست پلیس گلوله باران شده بود، با آگهی ماست حیات قطع می شد، خشمگین می شد و به رایحه می گفت، «این حرومزاده ها با ماست های شیمیایی شان دارند دست فروشان خیابانی را از زندگی ساقط می کنند.» اما وقتی رایحه می گفت،«فردا دخترا رو ببر بیرون تا من بتونم خونه رو حسابی تمیز کنم» او چیزهایی را که عصبانی اش کرده بودند از یاد می برد. قدم زدن توی خیابان در حالی که فایزه بغلش بود و دست فاطمه در دستش، این حس را در او زنده می کرد که شاد ترین مرد دنیاست.

 وقتی هم بعد از فروش پلو به خانه می آمد، و از شنیدن شلوغی بچه ها خوشحال می شد و باهاشون بازی می کرد (یکی از بازیهاشان این بود که حدس بزند دست کی است که پشت سرش است و یا وقتی که گرگم به هوا بازی می کردن)، و یا گاه که توی خیابان با مشتری روبرو می شد که می گفت «می تونم یک لیوان بوزا داشته باشم بوزا فروش» یقین می کرد که از موهبت این همه شادیهای کوچک برخوردار است. تو همه ی این سالها که از مواهب زندگی بی هیچ چون و چرایی برخوردار شده بود، گذشت زمان، خشک شدن درخت های کاج و ناپدید شدن برخی خانه های قدیمی در یک شب، وقتی به جایشان آپارتمان های شش یا هفت طبقه سبز می شدن که باعث از بین رفتن زمین های بازی فوتبال بچه ها و فضاهای چرت زدن دست فروشان و بی کاران در بعداز ظهرها می شدند، را چندان متوجه نمی شد. همچنانکه متوجه رشد روز افزون تابلوهای بزرگ تبلیغاتی و پوسترها توی خیابان ها و گذشت فصل ها و خشک شدن و ریختن برگ ها هم نمی شد، اما پایان فصل فروش بوزا و مسابقات قهرمانی فوتبال همیشه غافلگیرش می کرد، و به همین خاطر بود که تنها در واپسین شب یکشنبه فصل ورزش سال ۱۹۸۷بود که دانست تیم آناتولی اسپر واگذار شده است. همانطور که یک باره متوجه شد که پس از کودتای ۱۹۸۰ از تعداد عابران پل گذر عابر هم کاسته شده است، و از موانع آهنی که برای راهنمایی مسیر عبور عابران تعبیه شده بودند وقتی خبر شد که می خواست یک روز از  قاضی علی عسگر عبور کند. او از کسانی که در قهوه خانه می دید و از تلویزیون شنید که شهردار می خواهد یک جاده ی بزرگ تازه از تقسیم به تپه باشی بکشد که تقسیم را به شیشه خانه از مسیر تارلاباشی متصل می کرد، همانجا که تنها پنج خیابان بالاتر از خانه ی آنها بود، با خود فکر می کرد که این امر هیچ وقت واقعیت پیدا نخواهد کرد. بیشتر خبرهایی را که رایحه از همسایه های قدیمی و زنان شایعه پراکن می شنید و برای مولود تعریف می کرد، او پیشتر در قهوه خانه ها و خیابان ها و یا در دیدار با پیرزنان یونانی که در خانه های قدیمی گلی و یا آپارتمان های کهنه درحوالی گذرگاه چیچک زندگی می کردند و یا در بازار ماهی فروشان و یا اطراف  کنسولگری انگلیس شنیده بود.

شاید دیگر کسی رغبتی برای فکر کردن و یا حرف زدن در این باره نداشت، تارلاباشی پیش از این محله ی سکونت یونانی ها و ارمنی ها و یهودیها و آشوریها بود. آنجا آن سال ها نهر باریکی می گذشت، اما اکنون زیر سیمان و بتون دفن و فراموش شده بود. این آبراه از تقسیم شروع می شد و به شاخ طلایی می رسید و هر محله اش به نامی نامیده می شد (جوبار دولاب، جوبار بلژیک، گذرگاه بیشاپ، جوبار قاسم پاشا) و در شانه دیگر دره شصت سال پیش اوایل ۱۹۲۰ تنها تو محله های کورتولوش و فری کوی آدم با یونانی ها و ارمنی ها روبرو می شد و بس. اولین درگیری ها با غیرمسلمانان هم در سال ۱۹۴۲ همزمان با اعلام جمهوریت و درخواست دریافت مالیات توسط دولت و نفوذ آلمانها در محله ی بی اوغلو در زمان جنگ جهانی دوم شروع شد، مالیات تحمیل شده به مسیحیان محله ی تارلاباشی چنان زیاد بود که بیشتر آنان هرگز قادر به پرداخت آن نبودند، این امر ارمنی ها، یونانی ها، آشوریها، و یهودیها را چنان دچار دردسر کرد که مردانشان مجبور به کار در اردوگاه های کار اجباری در آشکاله شدند. مولود داستان های تمام نشدنی ای از داروخانه دارها، و سازندگان مبلمان و وسایل خانه و خانواده های یونانی که برای نسل ها در اینجا زندگی کرده بودند شنیده بود، که  به دلیل آن که قادر به پرداخت مبالغ گزاف مالیاتی که دولت می خواست نبودند، مجبور به کار در اردو گاه های کار اجباری شدند و یا مغازه های شان را به شاگردان ترک خود واگذار کردند و یا ماه ها در خانه از ترس ماموران مالیات پنهان شدند تا در خیابان ها به چنگ آنان گرفتار نشوند. بیشتر یونانی ها بعد از جنبش برخاسته علیه مسیحیان در شش و هفت سپتامبر ۱۹۵۵ و در جریان جنگ با قبرس، و به هنگامی که گروه های فشار و بلوایی به چوب و چماق و پرچم مغازه ها و کلیساهای آنان را غارت می کردند و کشیش ها را آزار می دادند و به زنان تجاوز می کردند به یونان گریختند. آن کسانی هم که کشور را ترک نکرده بودند در سال ۱۹۶۴ به دستور دولت مجبور به ترک شبانه ی ترکیه شدند.

این داستانها در میخانه ها وقتی آدمها چند چتول می نوشیدند، و یا توسط آنانی که مدتها بود دیگر در آنجا ساکن شده بودند و یا از کسانی که آمده بودند و خانه های خالی را تصاحب کرده بودند و از آنان دل خوشی نداشتند نقل می شد. مولود هم می شنید که مردم می گفتند، «یونانی ها از کردها بهتر بودند،» علاوه برآن افریقایی ها و مهاجران بی چیز و فقیر هم راهی تارلاباشی می شدند و دولت هیچ کاری برای جلوگیری از این امر نمی کرد، دیگر کاری نمانده بود که آنجا انجام نشده بود. هنگامی هم که یکی از یونانی ها که همچنان بنا بر اسناد رسمی صاحب خانه ها بودند، می آمد تا درباره ی خانه و ملکش خبری بگیرد به هیچ وجه مورد استقبال قرار نمی گرفت، مردم علاقه ای به گفتن حقیقت به آنان نداشتند- منزل شما را گداهای بیتلیس و آدنا تصاحب کرده اند، حتی همسایه های پیشین هم حاضر به همدردی با آنها نبودند. کسانی هم بودند که هم از یونانی ها و هم از کسانی که از آنها استقبال می کردند خشمگین بودند، زیرا می دانستند که آنها برای جمع آوری اجاره بهای خانه ها آمده اند. تنها گروه کمی بودند که در قهوه خانه ها از آنها با آغوش باز استقبال می کردند و وقتی به یاد روزهای خوب گذشته می افتادند اشک حسرت می ریختند، اما این لحظه های سرشار همدردی زمان زیادی دوام نمی آورد. مولود دیده بود که یونانی هایی که برای با خبر شدن از وضعیت خانه هایشان به محله می آمدند از سوی بچه هایی که توسط گروه های بزن بهادر و لات و لوت محله تحریک شده بودند مورد دشنام و اهانت قرار می گرفتند و علاوه برآن سنگ و کلوخ هم به سویشان پرتاب می شد. اینها گروه هایی بودند که با همکاری دولت و پلیس قصد داشتند خانه های خالی یونانیان را تصاحب کنند و اجاره بدهند به مردمان فقیری که از شرق آنتالیا می آمدند. از دیدن اینگونه صحنه ها نخستین واکنش مولود مانند همه ی دیگران این بود که «جلو این بچه ها رو بگیرین، این منصفانه نیست.» او اما بی درنگ فکر دیگری هم کرد، و آن این بود که بچه ها هرگز به او گوش نخواهند کرد، علاوه بر آن صاحب خانه ی خودش از زمره ی همانهایی بود که بچه ها را به این کار تشویق می کردند، در نتیجه او بی آنکه هیچ واکنشی نشان دهد از آنجا دور می شد. نیمه شرمگین و نیمه خشمگین، و با خود می اندیشید، خوب البته یونانی ها هم قبرس را تصرف کرده اند و به قضاوت های دیگری که خود هم چندان به آنها اطمینان نداشت دل خوش می کرد.

برنامه ی تخریب با این بهانه که می خواهند شهر را نوسازی کنند اعلان و به همه ابلاغ شده بود، ساختمانها و منازل، جنایتکاران، کردها، کولی ها، مواد مخدر فروشان، قاچاقچیان، بنک داران، فاحشه خانه دارها، صاحبان خوابگاه های مجردی، و خانه های مخروبه ی خالی که مرکزی شده بودند برای فعالیت های غیر قانونی هم قرار شد ویران شوند و بر خاکسترشان بزرگراه ۶ خطه ای ساخته شود که با آن بشود از تارلاباشی تا تقسیم را پنج دقیقه ای رفت.

از دیگر سو یونانیان هم کمابیش واکنش هایی نشان دادند، از جمله وکلای مالکان خانه هایی که اسناد قانونی مالکیت شان را داشتند، دولت را برای تصرف غیر قانونی این خانه ها به دادگاه کشیدند، برخی آرشیتکت ها و گروهای کوچک دانشجویان هم به این موضوع اعتراض کردند، اما صدایشان جایی شنیده نشد. شهردار رسانه ها را در اختیار داشت، دریک مورد هم که دادگاه حکم به ممانعت از ویرانی یک خانه داده بود، خود شهردار پشت فرمان بولدوزری که با پرچم ترکیه مزین بود نشست و پیش از رسیدن حکم دادگاه خانه را ویران کرد و مورد تشویق شدید تماشاچیان حاضر در صحنه قرار گرفت. گرد و خاک ویران شدن خانه به منزل مولود اینها هم پنج خیابان دورتر رسید. و از درزهای پنجره های بسته وارد خانه شد. بولدوزرها همیشه در محاصره ی جمعیتی که متشکل از بیکاران، کارگران مغازه ها، عابران، و بچه هایی که از دستفروشان دوغ و نان ساندویچ کنجدی و ذرت های سر چوبی دریافت می کردند بودند. مولود دوست می داشت که چرخ پلو فروشی اش را از گرد و خاک دور نگاه دارد. و توی همه ی این سال ها که شهرداری خانه های مردم را خراب می کرد، مولود هرگز گاری اش را به آنجاها که شلوغ و پر سر و صدا و  گرد وخاک بود نمی برد. موضوعی که بیش از همه ناراحتش می کرد، ویران شدن خانه های ۶۰ و ۷۰ ساله ی محله ی تقسیم برای ایجاد بلوار شش خطه بود. وقتی تازه به استانبول آمده بود، زنی با پوست روشن و موی بور در همین ساختمان شش و یا هفت طبقه از توی آگهی بزرگ به او آب گوجه تامک تعارف کرده و صابون لوکس بهش داده بود، این ساختمان به میدان تقسیم نگاه می کرد، و مولود از نگاه مهربان و لبخند زن لذت می برد- . و به این رابطه ی بدون حرف و سخن و خاموش مصر بود- همین هم بهانه ای شده بود که هر وقت به میدان تقسیم می آمد چشم بگرداند تا شاید او را ببیند. مولود از اینکه این ساختمان مشهور که علاوه بر زن موطلایی، کافه کریستال هم درش بود ویران می شد اندوهگین بود. او به یاد داشت که در هیچ ساختمان دیگری به اندازه ی این ساختمان دوغ به فروش نمی رسید. او دو بار غذای کافه کریستال را خورده بود (یک بار رایگان) و یک بارهمبرگر تندشان را که با سس گوجه فرنگی سرو می شد با دوغ خورده بود. کافه کریستال ماست برای دوغ را از برادران مشهور جنت پینار در نزدیکی روستای ایمرنلر می گرفت. برادران نورالله و عبدالله بتون علاوه بر کریستال به تعداد زیادی از رستوران ها و کافه های دیگرمیدان تقسیم و عثمان بیک و بی اوغلو به صورت عمده تا میانه های دهه ی ۱۹۷۰ هنگامی که شرکت های بزرگ شروع کردند به توزیع محصولشان در ظرف های شیشه ای و دبه های چوبی ماست می دادند. این دو برادر از این راه ثروتی اندوخته بودند، و تمام مناطق کول تپه و توت تپه و بخش آسیایی شهر را در انحصار خود داشتند. هرچند به فاصله ی دو سال به کلی مانند ماست فروشان دیگر توسط شرکت های بزرگ از میدان فروش ماست بیرون انداخته شدند. مولود نسبت به برادران بتونی که اینقدر از او زیرک تر بودند که ناچار نباشند شب ها در خیابان ها بوزا بفروشند حسادت می ورزید. و می دانست که ویران شدن کافه کریستال هم به او زیان رسانده بود و هم مجازاتی برای برادران بتونی بود. مولود اکنون دیگر بیست سال می شد که در استانبول بود، و دردش می آمد از اینکه می دید ریخت قدیم شهر داشت در برابر دیدگان او ناپدید می شد. و سر وکله ی جاده های تازه، ساختمانها، تابلوهای آگهی، و مغازه ها و تونلها، و رهگذرهای تازه پیدا می شد. از دیگر سو دیدن اینکه کسانی می کوشیدند شهر را زیباتر کنند برایش جذاب بود. شهر برای او همان شهری نبود که پیش از او وجود داشت و او به عنوان غریبه واردش شده بود. او ترجیح می داد استانبول را چنان تصور کند که انگار در دوران حضور و زندگی او ساخته می شد و در رویاهایش می دید که چقدر زیبا و مدرن خواهد شد. درعین حال از این هم خوشش می آمد که می دید ساکنان ساختمانی پنجاه ساله همچنان از آسانسور و سیستم حرارت مرکزی استفاده می کنند و زیر سقفهای بلند به سر می برند. او نه این ساختمان ها را که از او پیرتر بودند فراموش می کرد و نه ساکنانشان را که همیشه با او با مهربانی رفتار کرده بودند، اما همین ساختمان ها بودند که مدام به یادش می آوردند که در این شهر همچنان غریبه است. و دربان های نامهربانشان را که چه بسا خود نمی خواستند نامهربان باشند فراموش نکرده بود، هنوز هم همیشه ی خدا نگران بود که اشتباهی ازش سر نزند.

مولود مانند همیشه عاشق اشیاء قدیمی بود. عاشق این که به گورستانی برود که سر راه بوزا فروشی اش در محله های دور دست قرار داشت. و یا به دیدن مسجدی که دیوارهای خزه گرفته داشت. دیدن خط عربی روی فواره های شکسته با شیرهای برنزی که سال ها بود از کار افتاده بودند هم برایش جذاب بود. گاه به خاطر می آورد که چگونه کمرش در زیر بار همه روزه ی فروش پلو خم می شد، و کاری می کرد که برایش سود چندانی نداشت، اما در همان احوال دیگرانی که تازه از راه رسیده بودند، توانسته بودند با افتادن در کار ساخت و ساز موفق شوند پول حسابی به جیب بزنند و خانه هایشان را در ملک شخصی خویش بسازند. درست در این لحظات بود که به خود نهیب می زد که، راضی نبودن از شادیهایی که خدا نصیبش کرده ناشکری است. گاه هم با نگاه به لک لک هایی که بالای سرش در پرواز بودند، به خاطر می آورد که فصل ها درگذرند و زمستان دیگری می رسد و او آرم آرام دارد پیر می شود.

ادامه دارد

بخش پیشین را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.